چند بیت شعر !!!. . .

گل وبلبل

 

در گلستانی هنگام خزان

رهگذر بود یکی تازه جوان

 

 صورتش زیبا، قامت موزون

چهره اش غم زده از سوز درون

 

دیدگان دوخته بر جنگل وکوه

دلش افسرده ز فرط اندوه

 

با چمن درد دل آغاز نمود

این چنین لب به سخن باز نمود:

 

گفت آن دلبر بی مهر و وفا

دوش می گفت به جمع رفقا:

 

در فلان دشت به دامان چمن

هرکه خواهد که برقصد با من

 

از برایم شده گر از دل سنگ

کند آماده گلی سرخ و قشنگ

 

چه کنم من که در این دشت و دمن

گل سرخی نبود وای به من

 

...
نظر بدید


خفته

خفته

 

گاه بینم در احلام شیرین

دارم آن نازنین را در آغوش

بر سر ابر های طلایی

کرده ایام غم را فراموش

سر ننهاده است بر سینه ی من

خفته چون لاله ی پرنیان پوش

 

                                           می کند ماه ما را تماشا

 

 

گاه بینم که دستی پر از مهر

دست سرد مرا میفشارد

گاه بینم که چشمی پر از ناز

راز خود را به من می سپارد

گاه میبینم برای همیشه

دست در دست من می گذارد…

 

                                        اه !این هم که رویاست !رویا!

 

 

فریدون مشیری

نظر بدید

مادر

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان ان تاج بر سر داشتن

 

در بهشت ارزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

 

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب،بتی چون ماه در بر داشتن

 

صبح از بام جهان چون افتاب

روی گیتی را منور داشتن

 

شامگه چون ماه رویا افرین

ناز بر افلاک و اختر داشتن

 

چون صبا در مزرع سبز ملک

بال دربال کبوتر داشتن

 

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

 

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

 

بر تو ارزانی که ما را خوش تر است

لذت یک لحظه مادر داشتن

 

فریدون مشیری


یکی را دوست می دارم …

یکی را دوست می دارم ولی افسوس

او هرگز نمی داند

نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس

او هرگزنگاهم را نمی خواند

 

به برگ گل نوشتم من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند

 

به مهتاب گفتم: ای مهتاب سر راهت به کوی او

سلام من رسان

بگو که او را دوست می دارم

ولی افسوس

یکی ابر سیه آمد زود روی ماه تابان را بپوشانید

 

صبا را دیدم و گفتم:صبا دستم به دامانت

بگو به دلدارم که او را دوست می دارم

ولی افسوس

ز ابر تیره برقی جست وقاصدک را میان راه بسوزانید

 

اکنون وامانده از هر جا باخود کنم نجوا  

"یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند"

     آب و خاک ،    

باد وآتش…

 

بر ماسه ها نوشتم:                                               

 - دریای هستی من                          

از عشق توست سرشار       

این را به یاد بسپار!

 

بر ماسه ها نوشتی :                              

- ای همزبان دیرین،       

این آرزوی پاکی ست،      

اما به باد بسپار!

 

خیزاب تیزبالی                         

ناز و نیاز مارا

می شست و پاک می کرد

بر باد رفتنی را 

می برد ،خاک می کرد!

 

دریا،ترانه خوان ،مست

سر بر کرانه میزد.

و آن آتش نهفته،

در ما زبانه می زد!

 

 

فریدون مشیری


شعر

خوش به حال غنچه های نیمه باز

 

بوی باران،بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سپید ،

برگ های سبز بید،

عطر نرگس ،رقص باد،

نغمه ی شوق پرستو ها ی شاد ،

خلوت گرم کبوتر های مست ...

نرم نرمک میرسد اینک بهار،

خوش به حال روزگار!

 

خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،

خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،

خوش به حال غنچه های نیمه باز ،

خوش به حال دختر میخک - که میخندد به ناز-

خوش به حال جام لبریز از شراب ،

خوش به حال آفتاب.

 

ای دل من گرچه - در این روزگار-

جامه ی رنگین نمی پوشی به کام ،

باده ی رنگین نمی نوشی ز جام،

نقل و سبزه در میان سفره نیست،

جامت - از آن می که میباید- تهی ست

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ،

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار .

 

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ!

 

فریدون مشیری

خواب

 

من خواب دیدم که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام

وپلک چشمم هی میپرد

و کفش هایم جفت میشود وکور شوم اگر دروغ بگویم 

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی خواب نبوده ام دیدام

کسی می آید

کسی که مثل هیچ کس نیست.

 

                                                                  فروغ فرخزاد


به کجا چنین شتابان

 

-به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید

-دل من گرفته زین جا 

هوس سفر نداری؟

-ز غبار این بیابان

همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان؟

-به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا سرایم

-سفرت به خیر اما

تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت

به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را.

 

                               شفیعی کدکنی 


زندان

 

می دانم که تو مرا از میان

تیر وتیرک های خاموشی

به سوی زندان آبی

خیال هایت می بری

آن زندان که دیوار های نقره ای دارد

سقف قرمز

کف طلایی

درهای شیشه ای

و پنجره های کبود

پنجره؟

چرا برای زندان پنجره گذاشتی؟  

شاید دلت می خواهد فرار کنم؟

ولی اگر دلت می خواست فرار کنم مرا زندانی نمی کردی

من نمی خواهم فرار کنم

می خواهم تو بیایی و آزادم کنی.



واحه ای در لحظه

 

به سراغ من اگر ما آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جای است.

پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصد هایی است

که خبر می آرند،از گل واشده در دورترین بوته ی خاک

روی شن ها هم ، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است

                                                                که صبح 

 به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:

تا نسیم اتشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم این جا تنهاست 

ودر این تنهایی ، سایی ی نارونی تا ابدیت جاری است.

 

 

به سراغ من اگر می آیید ،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

نظرات 1 + ارسال نظر
خاطرات یک اتش نشان چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.firemanney.blogsky.com

عاشق شدی؟

سلام خوبی
نه بابا شعر نوشتم چون تنهاییامو با شعر پر میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد