سلام

 

بابا هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که تو این چند روزه بیام و بگم. راستش این روزا سرم خیلی شلوغه. آخه مجبورم بچه ها رو ببرم مهدکودک و تنش هایی که واسم در طول روز بوجود میاد کلافم میکنه.

 

راستش تابستونا سرم خیلی شلوغتر میشه. چند روز پیش داشتم به یکی از همکارا میگفتم: تابستون که نزدیک میشه جناب همسر میگه برنامه تابستونیمون چیه؟ چه کارایی تو نظرت هست که بهتره انجام بشه؟ و....

تقریباْ میشه گفت جناب همسر کاری به برنامه ریزی نداره حالا تو هر زمینه ای که میخواد باشه ولی خدائیش مجری خییییلی خوبیه.

بهتون گفتم که تصمیم گرفتم بعد از امتحانای فائزه برم مسافرت و بالاخره تونستم از ۱۴ و ۱۵ خرداد کمال استفاده رو ببرم و یه مسافرت بزنم تو رگ.

اگه خدا بخواد تصمیم دارم دو بار تو تابستون برم شمال که واقعاْ عاشقشم. یه بار برم مشهد. یه بار برم شاهرود (آخه فامیلای جناب همسر شاهرودی هستن). تازه دو تا عروسی دبش هم دعوتیم اونم کجا .... خوب معلومه طرفای کرمانشاه دیگه آخه فامیلای خودم کرمانشاهی هستن. اونجایی که عروسی دعوتیم شهر نهاونده. آره همون جایی که سجاد زندگی میکنه یا لااقل اهل اونجاس. اون شهر خیلی قشنگه و من عاشق هواشم. چند سالی بود که اون طرفا پیدام نشده بود ولی عید یه سر رفتم و خیلی بهم خوش گذشت. 

 

بهرحال برنامه تابستونی ما اینا هست که احتمالاْ چند تایی از اونا رو نمیتونم برم. میدونین واسه چی؟ آخه مرخصی میخواد و اداره هم محدودیتایی داره. منم مجبورم بین سفرهام فاصله بندازم تا صدای رئیس و همکارا در نیاد. تازه امروز که تقویم رو نیگا کردم یادم افتاد که:

- کادوی روز مادر (واسه مادرشوهرم) تهیه کنم. نگین پس مامانت چی که مجبورم بگم مادر خدابیامرزم تو اون وقتایی که بیمارستان بود بهم سفارش کرد که مبادا روزی مادرشوهرت رو ناراحت کنی که اگه اینطوری بشه ازت نمیگذرم.  

- کادوی منزل تازه خواهر شوهرم رو تهیه کنم که واقعاْ توش موندم که چی بخرم؟

- دکوراسیون اتاق بچه ها رو عوض کنم که باید با نظر مساعد جناب همسر و خواهر محترمشون تطبیق داشته باشه آخه جناب همسر واسه زحمت تهیه پولش و خواهر شوهر واسه اینکه واقعاْ نظرشو قبول دارم.

- سفره نذری مامان رو باید بندازم

- یه برنامه داشته باشم واسه خونه تکونی قبل از ماه رمضون (۲۰ شهریور)

- کارای مربوط به ماه رمضون رو انجام بدم

- تکلیف مدرسه و ثبت نام فائزه رو مشخص کنم و واسه فائزه یه سرویس مهیا کنم و ....

- کادوی روز پدر رو تهیه کنم ....

---- تازه در آخر هم تصمیم دارم اگه بشه یه سوریه هم با خانواده برم که در آخرین مرحله کاری قرارش دادم...

دیدین سرتون گیج رفت... خوب واسه اینه که دیر به دیر میام و آپ میکنم دیگه....

این بود برنامه تابستونی که اگه خدا بخواد و قسمت باشه باید انجام بدم.

 

 

خوب خیلی سرگیجه گرفتین نه. حالا از محمدجواد بگم. میخوام بگم چه کارهایی بلد شده و چه چیزایی میگه:

کلمات جدید و یا حتی جملات جدید رو میگه. مثلن:

تراکتور: بوو (با فتحه ب)

نرسیدیم: رسیدیم نیس

سردمه: یخمه

گرممه: یخم نیس

دوستت ندارم: دوس نم

دوستت دارم: تو نازی تو عشقی تو جیگری(به همراه یه نوازش و دو تا بوس عاشقونه)

بابا رو چند تا دوس داری: صد تا

آجی رو چند تا دوس داری: 20 تا

مامان رو چند تا دوس داری: هیچی

سی‌دی: قان‌قان (آخه اونو تو دستش میگیره و رانندگی میکنه)

تازگیا خیلی اهمیت میده که به افراد بفهمونه وسیله مال اونه. مثلاً وقتی از وسایلش جداش میکنیم با اصرار به همه میگه: مال منه ها. و امان از زمانی که کسی به اون وسیله دست بزنه.

 

گفته بودم که از اواسط فروردین ماه محمدجواد میره مهدکودک. اسم مربیش مهناز بود و خوب میدونین رسمه تو مهدکودک هر مربی رو با پسوند خاله یا جون صدا میکنن. خلاصه محمدجواد ما این اسم رو خیلی بهتر از کلمه مامان یاد گرفته بود ولی بازم ما شده بودیم مسخره. میدونین چرا؟ آخه از در مهدکودک که وارد می‌شدیم با صدای بلند داد میزد: مناز – منااااز. خوب معلومه که مهناز جون میومد و با خنده اونو تحویل میگرفت و میگفت: بفرما چایی دوم رو هم با هم بخوریم. بابا خیلی زود پسرخاله شدیا. متوجه که شدین محمدجواد حاضر نبود پسوند خاله یا جون رو بگه. واسه همین هم با قدرت تموم میگفت: مناز.

 

حالا مجبور شدم به خاطر اینکه اون مهد تقریباً‌ نیمه وقت بود بچه‌ها (فائزه و محمدجواد) رو به یه مهد دیگه ببرم و خوب معلومه که محمدجواد اون مهد رو نمیپذیره. همش میگه: مناز نازه. مناز عشقه. مناز نیس. تازه وقتی یه رنو میبینه میگه: ماشینه منازه.

بدبختانه هم اسم مربی جدیدش ماندانا هست و اون اصلاً نمیتونه این کلمه رو بگه و حتی حاضر نیس بره بغلش.

 

روز اولی که رفته بود مهد جدید تصمیم گرفتم با ماشین بیارمشون تا راحت‌تر بریم و وقت بیشتری داشته باشم تا پیششون بمونم. برخلاف مهد قبلی این مهد خیلی شادتره. راستش دوس داشتم میتونستم بیشتر اونجا بمونه (درست مثله بچه‌ها) ولی افسوس که باید اونا رو میذاشتم و میرفتم اداره. صبح که آقا بهش خوش گذشت و به بهانه فائزه رفت تو مهدکودک ولی امان از بعدازظهر. اعصابمو بهم ریخته بود. همش بهانه میگرفت و اسم مهناز رو صدا میزد.

 

بهش گفتم: محمدجان برو عقب پیش آجی بشین. اولش گوش کرد ولی از شانس بد تو اتوبان شروع کرد به غر زدن و جیغ کشیدن و دعوا با فائزه و بالاخره تشریف آورد صندلی جلو. یه گوشه‌ای وایسادم و کمربندشو بستم تا خیالم از جانبش راحت باشه. همینکه مقداری راه رفتیم با یه اشاره کمربند رو باز کرد و دیگه خودتون میدونین چه کارا که نکرد. آینه بغل رو از تنظیم خارج کرد – سی‌دی رو هی خاموش و روشن کرد – هی داد و بیداد راه انداخت که قان‌قانمو بده – شیشه رو بالا و پائین برد و .... خلاصه سرتونو درد نیارم. دیگه تو دلم آشوب شده بود نه بزرگراه تموم میشد نه محمدجواد از شیطونی دست بردار بود. یه لحظه احساس کردم قدرت ماشین کم شده!!! طبق معمول به چراغای احتیاط داخل ماشین توجه کردم و یه هویییی اینجوری شدم...... چراغ ترمزدستی روشن شده بود. وحشت کردم. نگو محمدجواد تو یه لحظه از غفلت من استفاده کرده و ترمزدستی رو یه کم بالا کشیده. خدا رحم کرده بود که نتونسته کاملاْ ترمزدستی رو بالا بکشه چون مسلماً چپ میکردیم..... اینقده هول شده بودم که نگو. خلاصه به انتهای بزرگراه که رسیدیم باید دوربرگردون رو دور میزدم که آقا هوس کرد تا کمر از پنجره آویزون بشه و خودشو تو آینه بغل ببینه اونجا بود که دیگه اون رو سگم بالا اومد و جیغی کشیدم که نگو حواس راننده‌های بغلی رو یه آن پرت کردم. اومد محمدجواد رو بنشونم سرجاش که در حال دور زدن یه کامیون جلوم پیچید و خدا خیلی رحم کرد اون متوجه شده بود و واستاد وگرنه.... باور نمیکنین وقتی رسیدم خونه از شدت ترس و سردرد دو تا قرص استامینوفن 500 خوردم ولی سردردم خوب نشد که نشد و تا خود صبح تو یه اطاق تاریک چشمامو بستم بلکه خوابم ببره.

 

این از روز اولی که تصمیم گرفته بودم مهد محمدجواد رو عوض کنم. دقیقاً اون روز همش از صبح تو فکرم بود که اگه یه وقت بچه از شیشه پرت بشه بیرون باید آدم چیکار کنه؟؟؟؟ و چون من اعتقاد به این دارم که هرچی فکر میکنم سرم میاد تمام کارای محمدجواد رو تو اون روز ناشی از اون فکر خرابم میدونستم.

 

فردای اون روز جناب همسر گفت: میخوای با ماشین برو تا راحت‌تر باشی.

من: اینجانب غلط میکنم دیگه با محمدجواد رانندگی کنم..... واسه هفت پشتم بسه ...

همسر: مگه چی شده؟

من: خاطرات دیروز رو که گفتم. دیدم جناب همسر اینجوری شده   

خلاصه تصمیم بر این شد که تحت هیچ شرایطی با محمدجواد رانندگی نکنیم چه من چه جناب همسر.

 

این بود از روزایی که اینجانب در وبلاگم کمتر حضور داشتم. دیگه نگین چرا نمیام ها. فعلاْ تا بعد خداحافظ.

 

 

پیام های دیگران        link        یکشنبه، 10 تیر، 1386 -


اندر احوالات ما

سلام

 

قضیه دور بودن ما از اینترنت و خلاصه کمتر سر زدن به دوستان از این قرار بود که ....

چند روزیش رو مسافرت بودیم. بعدش هم تعطیلی مدارس و مشکلات مربوط به خودش واسه ما کارمندا هم از یک طرف و ..... خلاصه امروز که اومدم و شروع به نوشتن کردم تقریباً میتونم بگم 60 درصد از فشار مغزم کمتر شده.....

 

اول از مسافرت بگم. این که دیدم به تعطیلی نیمه خرداد نزدیک میشیم، هوس مسافرت به سرمون زد و سه خانواده (خودمون – مادر شوهر – خواهر شوهر) رفتیم سفر.

رفتنی قرار بود با هم بریم که نشد و هر کس خودش تنهایی عازم شد.

اصولاْ من تو سفر سعی میکنم راه رو برای خودم و خونواده لذت‌بخش کنم واسه همین معمولن هر یک یا دو ساعت وامیستادیم و یه چایی یا میوه‌ای یا.... میخوردیم و دوباره راه می‌افتادیم پس نتیجه میگیریم راه 5 ساعته رو ۱۰تا ۱۲ ساعت طول دادیم تا به مقصد رسیدیم.

شروعش خیلی خوب بود و تو اون موقع بود که اینجانب از زمان کاملاً سوء استفاده کرده و تصمیم به گرفتن محمدجواد از پنپرز گرفتم و با مشورت جناب همسر زحمت اولیه رو گردن مادر شوهر گرامی انداختیم و تو اون گیرودار بود که محمدجواد 3 قسمت اصلی راهرو – پذیرایی و باز هم پذیرایی رو تحت آب‌پاشی (ببخشین جیش) قرار دادن و ما خوشحال که خوب شد خونه خودمون نبودیم وگرنه کی حال داشت آب و آبکشی راه بندازه!!!

تو این 5 روزه فقط میتونم بگم روز اول بی درد سر بود چون از روز دوم تصمیم گرفتیم (من و جناب همسر) که محمدجواد تو حیاط و باغ بگرده و من به عنوان مسئول اول ازش بپرسم محمد جان عزیزم جیش داری و اون با طنازی بگه نه... ولی کو گوش شنوا چون در یه عملیات انتحاری شلوار از پاش دراومده و دو تا پاهاش بالا و فشار واسه جیش کردن از طرف من بهش وارد میشد بچم حتی شبا تو خواب هم وحشت از جیش گرفتنشو داشت و ما شده بودیم مسخره عام و خاص واسه اینکه تا محمدجواد نیگام میکرد تنها پرسشم این بود: محمد جان جیش داری و یه دورخیز واسه برداشتنش.... دیگه این آخریا اسم هر کسی رو میبردم اولش رو زبونم بود که جیش داری.... و بعد با خجالت زبونمو گاز میگرفتم.

خلاصه تو این پنج روزه از مسافرت کمردرد وحشتناکی نصیبمون شد و خدا رو شکر محمدجواد از جیش گرفته شد.....

رفته بودیم تو یه باغ و نشسته بودیم و بسنی (بستنی) میخوردیم که محمدجواد رفت و بستنی گاز شدشو داد به دایی باباش و ازش خواست بستنی اونو بگیره و اونی رو که هنوز گاز نزده بهش بده... بنده خدا مجبور شد دهنی محمدجواد رو بخوره .... حالا بهش گیر داده که هر گازی که محمدجواد به بستنی میزنه دایی جان بیاد و با دستمال کاغذی دهن اونو پاک کنه حالا حساب کنین یه بچه چند تا گاز میتونه به یه بستنی عروسکی بزنه .... حالا دائی جان هی میگفت محمدجواد خیلی خودتو ناراحت نکن اگه جیش هم داری بگو یه دفعه سرپات بگیرم خلاصه همین که دایی جان خواست به بستنیش گاز بزنه دید به قطره‌های آبکی تبدیل شده و رو شلوارش ریخته.....

بعدشم محمدجواد چون دیگه پنپرز نمیشد نتونست خودشو کنترل کنه و جیش کرد و دایی بیچاره از همه جا بیخبر اونو گذاشت رو شونه‌هاش که من جیغ کشیدم که بابا این بچه نجسه و اون وقتی بود که دیگه کار از کار گذشته بود..... و این بهانه‌ای شد واسه رفتن به استخر و .... که تو اون گرما واقعاً لذت‌بخش بود....

یه بارم رفت تو ماشین مادرشوهرم (مادر وسواسیا) و درست رو صندلی راننده یه جیش کوچولو از نوع حدوداً نیم لیتری کرد و ماشین اونا رو متبرک کرد.....

دیگه رفت رو پای عمه جون که همیشه قربون صدقش میرفت و لباسای اونم نجس کرد.... کم مونده بود بیچاره از غصه اینکه چه جوری خودشو آب بکشه گریه کنه..... آخه وقت وقتش دست به هر چیزی بزنه باید آب بکشه حالا که دیگه تو باغ بودیم و دسترسی به آب حسابی بسیار کم بود..... ولی خدائیش اصلن به روی من و جناب همسر نیاوردن ... میدونین عادتشونه که به خودشون سختی میدن و هرگز کاری نمیکنن که به طرف مقابل بر بخوره... واسه همین من با اونا خیلی راحتم. نه اینکه فکر کنین سوء استفاده میکنم نه... بلکه میدونم اگه کاری غیر اصولی بکنم خیلی رک و راست میان و به خودم میگن این کارت اشتباه بوده..... من این مدل رفتار رو خیلی بیشتر میپسندم تا اینکه پشت سر همدیگه حرف بزنن....

معمولن تو صحبتای خونوادگیشون از ظرفای قشنگ و لباسای قشنگ و تناسب اندام حرف هس تا چشم و همچشمی و غیبت و .... یعنی اگه از کسی ناراحت بشن میرن و بهش میگن حالا میخواد طرف بهش بر بخوره یا بپذیره .... منم عادت کردم که اگه عیبی داشتم بهم بگن و یا اونا رو مجاب به پذیرش تصمیمم میکنم یا همونجا ازشون عذرخواهی میکنم و غائله ختم به خیر میشه....

خلاصه این از خاطرات سفرمون.

حالا میرسیم به تعطیلی تابستون و بچه‌های ما کارمندا که نزدیک به فامیل یا کسی نیستن و مجبورن یا تنها بمونن یا هی خونه این و اون مهمون باشن که از دومیش بیش از حد متنفرم. آخه فکر میکنم وقتی بچه‌ای بدون بزرگترش وارد یه خونه‌ای میشه روش حسابای دیگه میکنن یا واسه میزبان ایجاد مزاحمت میکنه و ...

الحمدلله با جستجویی حدوداً یک ماهه و رایزنی‌های مختلف، بالاخره پیشنهاد یکی از همکارا مورد قبول واقع شد و تصمیم بر آن گرفته شد که ببریمشون مهدکودک. حالا امروز صبح رفتم چیزی حدود یه ساعت مخ مدیر مهدکودکو زدم تا تونستم یه سری اطلاعات ازش بگیرم و بعد از بازرسی اونجا و سرک کشیدن به همه سوراخ و سنبه‌های مهدکودک قرار شده از روز یکشنبه فائزه و محمدجواد با هم برن مهد.

فقط امیدوارم مهدش جای سالمی باشه آخه من اونقدری که به رفاه و آسایش فکری اونا فکر میکنم به رفاه جسمی بچه‌ها زیاد اهمیت نمیدم. خیلی واسم مهمه که جایی که بچه‌ها هستن از تبعیض دور باشه و طرز صحبت و برخورد مربیا با اونا سنجیده باشه. میشه گفت محل کارم تو فرمانیه هست و متاسفانه مهدکودکای این منطقه (البته باتوجه به سابقه درخشان اونا تو این چند ساله که ما مجبور به تحمل این منطقه هستیم و خیلی با مدیرا و مربیای مهدکودکای این منطقه برخورد داشتیم) تبعیض طبقاتی کاملاً مشهوده!!!! خوبه همه ما ایرانی هستیم ولی چون فلان بچه مادرش یا پدرش (دکتر، مهندس، کارمند سفارت و ....) هست خوب معلومه باید اونجا سروری کنه!!! هر کاری دلش خواست بکنه!!!! هر حرفی دلش خواست بزنه!!! و در آخر وقت هم که موقع تحویل‌گیری بچه‌ها از مهد هست مسلمه که اونا با سر و وضع مرتب از مهد خارج میشن و بچه‌های ما ژولیده و نامرتب و ....

اصولاً من واسه بچه لباس گرون قیمت نمیخرم چون معتقدم اونا به خاطر اینکه تو سن رشد هستن نمیتونن ازش زیاد استفاده کنن. شاید نظر مناسبی نباشه ولی همیشه هم سعی میکنم مرتب باشن. اصلاً‌ هم معتقد به مد و استفاده از اون نیستم. شاید بگین چه آدم املی هست! ولی خوب نظرم اینه دیگه... بدم میاد که امروز مثلن صورتی مد هست پس باید همه چیز صورتی باشه و اگه فردا سیاه مد شد باید از اون رنگ استفاده بشه... معتقدم من به عنوان یه موجود مختار، اختیار دارم اون چیزی که لازم دارم طبق سلیقه خودم کنم نه اینکه خودم همرنگ اون سلیقه بشم.... ولی هر کسی هم از مد استفاده کنه نفی نمیکنم خوب اونم نظر خودشو داره و مجبور نیست از نظر من و امثال من تبعیت کنه...

بهرحال طبق نظریه بند بالا من بعضی وقتا مجبور میشدم که محمدجواد رو نامرتب از مهدکودک تحویل بگیرم و راستش خیلی واسم گرون تموم میشد که جلوی دیگرون (اعم از افراد تو خیابون و همکارا و همسایه‌ها و ...) بچه من اینجوری بگرده. مثلاً بعضی وقتا بچه رو که از مهدکودک میگرفتم متوجه میشدم که جوراب پاش نیست! یا اینکه لباسش کثیف شده و اونا به خودشون زحمت عوض کردنشو ندادن!! یا صورت بچه کثیفه!!! حتی یه روز متوجه شدم کفش بچه رو اشتباهی پاش کردن یعنی لنگه‌ها رو جابجا پاش کردن!!!!

چون خیلی فضول هستم بعضی وقتا بدون اینکه بگم یه هو میرفتم مهدکودک و چیزایی رو میدیدم که شاید خیلی از مادرا اصلاً متوجه نشدن!! مثلاً در مورد یه مهدکودکی که قبلاً فائزه تو همین محدوده میرفت با کنجکاوی که به خرج دادم تونستم از خیلی کاراش سر در بیارم و بالاخره منجر به دعوای شدید و در آخر شکایت من از اون مهد شد که چون ایشون خیلی دم کلفت تشریف داشتن اینجانب نتونستم محکومش کنم و به عبارتی به من پیشنهاد شد پامو از کفش اون خانم در بیارم!!!

از مهدکودکایی که من باهاشون در تماس بودم دل خوشی نداشتم جز تعداد انگشت‌شماری که سرآمد اونا مهدکودک خردمند تو خیابون کریمخان خیابون خردمند شمالی هست که واقعاً به نظر من مهدکودک خیلی خوبیه و میتونم بگم یکی از دلایل خوبیش اینه که تقریباً نظارت خانوادگی روی رفتارای مربیا و مستخدم اون مهد هست. یعنی یه خانوم با همسر و خواهر و مادر و ... به طور ثانیه‌ای این کارا رو کنترل میکنن و این باعث میشه افرادی که از این مکانها و ارتباطشون با بچه‌ها به هر دلیلی سوء استفاده میکنن کمتر تو این مراکز رخنه کنن.

خیلی زیاد حرف زدم الانه که ثمانه دوباره واسم از چشماش بگه و اشکمو در بیاره.

راستی بهانه جان تو کلماتت چی هست که وقتی پیامهاتو میخونم درونم غوغایی میشه؟؟!!

دوستای خوبم دوستتون دارم.

پیام های دیگران        link        پنجشنبه، 31 خرداد، 1386 -
بازی آرزوها

سلام به همه دوستای خوبم

چه اونایی که منو به بازی دعوت کردن مثل سمیه جون (ستاره طلایی) چه اونایی که حالا اومدن و دارن آرزوهای منو میخونن.

راستش آرزوهام خیلی زیادن و من موندم کدومشونو بگم؟!

-    خوب معلومه اول از همه مثل تموم مامانا آرزوم موفقیت و سربلندی بچه‌هامه. دوس ندارم به همه آرزوهاشون برسن چون شاید آرزوهای نسنجیده‌ای داشته باشن ولی اونایی که واقعن به صلاحشونه برآورده بشه.

-         دیگه اینکه همیشه سلامت، شاد و سرافراز باشن. به عبارتی سالم و صالح باشن.

-    یکی از آرزوهام اینه که مادر خوبی واسه بچه‌هام باشم. نمونه‌ای از انسانی که بشه اسمشو مامان گذاشت و بار این کلمه رو به تموم معنا رو دوشش گذاشت.

-         دیگه اینکه بتونم الگویی شایسته واسه خونوادم باشم.

-         بتونم تو همه سختیا دوش به دوش همسرم پیش برم و تو زندگی موفق باشم.

-         آرزو میکنم هیچ وقت محتاج نباشم و بتونم با قناعت زندگیمو به سرمنزل مقصود برسونم.

-    دوس دارم خوشبختی و سعادت همه بچه‌ها رو ببینم و روزی رو نبینم که حتی یکی از اونا مشکل سختی داشته باشه (منظورم همه بابا و مامانا و بچه‌های دنیاس)

-    دیگه اینکه مثل هر کسی دوس دارم یه خونه خوشگل و دنج داشته باشم البته من دوس دارم طرفای چلندر (تو شمال) همچین خونه‌ای داشته باشم.

-         یکی از آرزوهای بچگیم این بود که 4 تا بچه داشته باشم ولی فعلن که تو 2تاش موندم چه برسه به....

-    دیگه اینکه از این کار لعنتی خلاص بشم اینی که میگم لعنتی راستش یه روزی آرزوم بود که کارمند باشم ولی حالا که میبینم واسه خاطر اون مجبورم دو تا بچه‌هامو تنها بزارم و بیام ازش متنفر شدم و لحظه شماری میکنم که 8 سال دیگه بشه و راحت و بی‌خیال کنار اونا بشینمو به حرفاشون گوش کنم. ولی فکر کنم اون موقع دیگه خییییییییلی دیر شده؟ نظر شما چیه؟!!! آیا اون موقع گوش شنوایی هس یا باید دنبالش بگردم؟؟؟؟

-    دوس دارم در کارم موفق باشم. موفقیتی که بتونم بهش تکیه کنم نه موفقیتی که هر وقت یادش میفتم دلم بلرزه و به قیمت زیر پا گذاشتن خیلی چیزا باشه.

-    هیچ وقت سعی نکردم از دیدن دعوا و یا مشکل هر کس بخصوص قشر جوون لذت ببرم ولی صد افسوس که کاره‌ای تو این جامعه نبودم تا بتونم حداقل یه سنگ ریز رو به خاطر اونا جابجا کنم شایدم اگه بودم مثل اینایی که حالا هستن یه گوشم در میشد و یه گوشم دروازه!!

-    آرزوم اینه که برگردم به 6 یا 7 سال قبل. اون موقعایی که با خیال راحت میرفتم خونه مامانم اینا و کلی با اونا حرف میزدم و ...

-    دوس دارم وقتی میخوام بمیرم با خیال راحت بمیرم یعنی دغدغه بچه‌هامو نداشته باشم و قبل از مرگم هم واسه کسی دردسر نشده باشم به زبون مامان خدابیامرزم یه شب تب یه شب مرگ.

شاید خیلی آرزوهای دیگه داشته باشم ولی راستش هر چی فکر میکنم یادم نمیاد.

برای همه شما آرزوی سلامتی و سعادت همراه با شادی میکنم و از دور چهره‌های خندان بچه‌هاتونو میبوسم.

دوستتون دارم یه عالمه.

پیام های دیگران        link        یکشنبه، 20 خرداد، 1386 -

 

 

کی گفته من شیطونم؟!

سلام من دوباره اومدم تا از شیطونیا و شیرین‌کاریهام بگم.

اینو بگم که یواش یواش دارم دو کلمه یا سه کلمه پشت سرهم میگم و با بقیه چیزایی که مامانم بهش اضافه میکنه به اصطلاح خودش یه جمله معنی دار میشه. با این روش مامان خیلی ذوق میکنه و دیگه پیشه همه میگه بچم زبون واز کرده ولی وقتی جلوی دیگرون حرف میزنم قیافش خیلی بامزه میشه البته نمیدونم چرا ولی بعدش میگه خودم فقط میفهمم که چی میگه!!!

دیروز به قول مامان خیلی شیطون شده بودم. آخه از صبح که پاشدم بنای ناسازگاری رو گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن و جیغ کشیدن و اون دید دیگه داره دیرش میشه دوباره منو زد زیر بغلش و از ترسش  که مبادا همسایه‌ها اول صبحی زابراه بشن و اعتراض کنن در آسانسور که باز شد مثله یه گربه پرید تو خیابون تا به سرویسش برسه.

تو سرویس هم برخلاف چشم‌غره‌های مامان از یه آقاهه نون گرفتم و شروع کردم به گاز زدن. تو خیابون هم اینقدر نق زدم و گریه کردم که مامان مجبور شد از خیر راه رفتنم بگذره و بغلم کنه. به مهدکودک که رسیدم دویدم طرف تاب و سوارش شدم طوری که مامان رفت و به مدیر مهد گفت: محمدجواد از تاب پائین نمیاد میشه من که رفتم لطف کنین و بیارینش تو.

بعدازظهر هم کارت حضور و غیاب مامانم رو از تو پرس اون درآوردم و در جوابش که بهم گفت واسه چی اینکارو کردی؟ اینجوری نگاش کردم

همین که رسیدم کفشامو از پام تو آسانسور درآوردم و دراز به دراز تو آسانسور خوابیدم و تا اومدیم پیاده شیم دویدم و کفشامو از طبقه پنجم بین پله‌ها انداختم طبقه همکف.

تو خونه که وارد شدیم آجی فاده داشت سی‌دی نیگا میکرد و همیچین تو نخش رفته بود که نگو منم نامردی نکردم و رفتم سی‌دی رو از دستگاه درآوردم تا اون باشه دیگه زیاد تلویزیون نیگاه نکنه.آخه یه بچه خوب نباید بزاره مامان و باباش راحت باشن دیگه.

مامان خیلی خسته بود همین که رفت بخوابه موهاشو کشیدم و گفتم: مامان باشو (پاشو) و هی نق زدم و گریه کردم تا از خیر خوابیدن گذشت

وقتی هم بابام اومد کاری به سرش آوردم که از هول اینکه مامان منو نندازه گردنش و از دستم فرار کنه بنای حموم رفتنو گذاشت و رفت و تا یه ساعت از اون تو بیرون نیومد

مامان بیچاره مونده بود چیکار کنه که صدام در نیاد. میگفتم آب بده واسم میاورد و منم آب رو با لیوان از روی اپن مینداختم تو ظرفشویی. میگفتم جیشه میسوزه تا میومد عوضم کنم با لگد میزدم به صورتش. غذا میخواستم داغ میکرد بهم میداد یه ذره میخوردم بقیشو بصورت پوره میریختم رو فرش. موهای فائزه رو میکندم. تلفن میدادن تا با مامانیم حرف بزنم تلفن رو از روی میز مینداختم پائین و وقتی میدیدم هیچیش نشده ورش میداشتم و میکوبیدم زمین و ...

خلاصه کاری به سرشون آوردم که مامان و آجی فاده از دستم واقعن گریه میکردن و اون وسطا منم هی جیغ میکشیدم.

دیگه ساعت ۸ شب بود که مامان پیشنهاد داد تموم برقا خاموش و بریم بخوابیم. منم به روی خودم نیاوردم و رفتم برقا رو روشن کردم. مامان دیگه کفری شده بود و هی به خودش بد و بیراه میگفت

مامان واسه تنبیه من رفت و پیش فاده خوابید که وقتی خبردار شدم رفتم رو تختشون و با لگد فائزه بیچاره رو انداختم پائین و اون هم که خوابیده بود حرصش گرفت و منو زد. دیگه اونجا بود که مامان بهم گفت دیگه امروز کفرمو درآوردیا همچین میزنمت که بچسبی به دیوار و ... خلاصه از این حرفا. منم که دیدم قضیه داره جدی میشه چشمامو بستم و مامان بیچاره وقتی فهمید که مثله یه گوله رو تخت خوابش برده بود. آخه رو یه تخت یه نفره من و مامان و فائزه خوابیده بودیم.(خاله شراره بد نیس این مدل خوابیدنو امتحان کنی واسه کیش رفتنتون خوبه)

 

راستی مامان موهای منو کچل کرده و در جواب هر کسی که بهش میگفت چرا موهاشو زدین و کلشو مثله تربچه کردین میگه: میخواستم کمتر چشم بخوره ولی راستش خودمم هنوز نفهمیدم مامان واسه چی موهامو زد؟

 

دیگه چیزی که اتفاق افتاد این بود که یه روز رفتیم خونه عمـــــــــــــه جونم، همونی که اسم دخترش پرستووه. اونجا هم کلی کیف کردم و خونه و زندگیشونو بهم ریختم و شاید هم چشم خوردم. چون وقتی از خونشون اومدم بیرون دویدم طرف خیابون (همونی که همیشه مامان میگفت خطرناکه) و از قضا سپر یه ماشین بهم خورد و من افتادم زمین. یه کم دست و پام و کمرم زخمی شد  البته رانندهه وقتی به من زد چون خیلی منصف بود پا گذاشت به فرار.... و در جواب توبیخهای مامان که سره بابام داد میزد و غر میزد بابام گفت: چرا اینقدر شلوغ میکنی!!!!! خوب شاید رانندهه محمدجواد رو ندیده و در جوابش مامان گفت: حیف که اون موقع خودم نبودم وگرنه پدرشو از تو قبر درمیاوردم میزاشتم جلوی چشمش تا چشاش خوب ببینن. اصلن به تو هم میشه گفت بابا. خوبه یه لحظه به تو سپرده بودمش تا با اونا خداحافظی کنم و از این چیزا...

ولی فرداش مامان بهم گفت خدا رو شکر که ماشین بهت زد تا یه ذره عاقل بشی و هی ندوی طرف خیابون یا ماشین. آخه از اون موقع همینکه ماشین رو از چند متری که ببینم روشنه دیگه میچسبم به مامان یا بابام و یه جا وامیستم و از اینکه طرف اون برم واقعن میترسم. پیش خودم گفتم اگه حالا داری خدا رو شکر میکنی پس چرا دیشب هی بابامو دعوا میکردی؟؟!

چند روز پیش هم وقتی مامان میخواست منو تو حموم بشوره به حرفش گوش نکردم و تو اونجا خوردم زمین و دستم خیلی درد گرفت. و چون من زیاد عادت ندارم گریه کنم و نق بزنم ولی به خاطر دردش تا یه ساعت بعد همش گریه میکردم و میگفتم: افتام (افتادم) زمین - بوو (با فتحه ب).  که با ترجمه مامان میشه: من افتادم زمین و مثله گربه ولو شدم.

 

جمعه هم با مامان و خاله و بچه‌هاش و فائزه رفتیم پارک و من سوار ترن برقی بچه‌ها شدم و مامان که فکر میکرد خیلی بزرگ شدم منو تنها سوار کرد اولش فکر کردم ماشینه تکون نمیخوره ولی همین که فرمونشو تکون دادم ماشینه حرکت کرد و چشای من اینجوری شد و در سرازیری نزدیک بود گریه کنم که مامان چون دلش خیلی سوخته بود و دستش به من نمیرسید به جای من هم و هم گریه کرد. ولی خدائیش یه پیچ خطرناک داشت و با اینکه من کمربند بسته بودم نزدیک بود از ماشینه بیفتم بیرون که مامان داد زد آقا خاموشش کن بچمو ور دارم. من اینقده کیف کرده بودم ولی از ترسم پریدم بغل مامان ولی گریه نکردم که نکردم. بعدش رفتم تو استخر توپ. اولین باری بود که اون همه توپ میدیدم و خیلی ذوقیدم ولی چون با بچه‌های بزرگتر اون تو بودیم همش میرفتم زیر توپا و در آخر هم باز مامان از آقاهه خواست منو بیارن بیرون.

 

راستی مامان میخواد منو از پنپرز بگیره ولی من هم از دستشویی و هم از حمام واسه جیش کردن میترسم. راهی سراغ ندارین؟ یا به نظر شما جایه دیگه هم میشه اینکارو کرد که من مجبور به دستشویی رفتن تو اینجور جاها نباشم.

خیلی حرف زدم. آخه خاله ثمانه (مامان مهدیار) واسه مامان پیغوم داده که فکر چش و چال اونا باشه و اینقده زیاد ننویسه منم به حرفش گوش کردم.

تا بعد خداحافظ.

 

 

پیام های دیگران        link        سه‌شنبه، 8 خرداد، 1386 -
یه روز زندگیم

سلام

خدا رو شکر پست قبلی رو کمتر دوستانی خوندن. همشون یه جورایی ناراحت شدن. از همین جا از همه میخوام منو ببخشن و ضمنن از همه اونایی که اومدن و با راهنماییهای خوبشون سعی کردن ناراحتی رو ازم دور کنن خیلی خیلی ممنون.

 

اول از محمدجواد بگم که الحمدلله بعد از 10 روز یواش یواش داره خوب میشه. امروز داشتم به خودم میگفتم خدا کنه از دیوار راست بالا بری ولی یه لحظه نبینم که چشمات از زور مریضی و تب خمار باشه.

عزیز دل مامان امروز ساعت 6 صبح طبق معمول بیدار شد و بعد از خوردن یه شیشه شیر از رختخواب قشنگش بیدار شد و علائم سلامتیشو بهم نشون داد. بعد از شستن نشانه‌های سلامتیش و عوض کردن پنپرزش فقط موفق شدم با صرف 25 دقیقه از 30 دقیقه باقیمانده تا آماده شدن خودم و رسیدن به سرویس مثله تیری که از کمون در رفته باشه خونه رو ترک کنم. ولی وقتی خواستم از در بیام بیرون دیدم صدای هن و هن محمدجواد میاد اولش فکر کردم دوباره میخواد منو به فیض شستشو برسونه که وقتی رفتم پیشش دیدم ای دل غافل آقا صبح رو با بعدازظهر قاطی کرده چون جوراباشو از پاش درآورده و داشت میرفت که متکا برداره و بگیره بخوابه.

اونجا بود که دیگه داشتم عصبانی میشدم فقط زدمش زیر بغل و با دعوا (آخه یادم نبود تازه از بستر مریضی بلند شده) و عزیزم و جانم و فدات شم و .... (یاده مریضی که افتادم) جوراباشو پاش کردم و ده بدو طرف سرویس.

توی راه داشتم فکر میکردم اگه یه وقت یه مهمون غریبه درست بعد از رفتنم از خونه بیاد تو میفهمه من چقده باسلیقه‌ام.....

راستش صبح ها تنها کاری که برسم انجام بدم شستن ظرفای صبحونه‌اس که معمولاً اینجانب از خوردنش محرومم چون همش باید دنبال فائزه و محمدجواد بدوووووم تازه این وسطا باید واسه جناب تیمسار (آقای همسر) هم تغذیه میان روزشو آماده کنم. این وقتاس که اگه کسی دست از پاش خطا کنه مورد جیغ و داد اینجانب واقع میشه و خیلی راحت دمشو رو کولش میزاره و یا فرار رو بر قرار ترجیح میده یا حاضره یه میلیون بده سوراخ موش و از جلوی چشمام دور شه....

با هزار بدبختی و قربون صدقه رفتن بچه‌ها اول فائزه رو سوار سرویس مدرسه میکنم که الحمدلله با اومدن تابستون از انجام این کار راحتم و بعد بابای بچه‌ها رو از خونه میفرستم بیرون و آخرش محمدجواد رو بغل کرده و با یه ساک و کیف خودم و چادر و چارقد و .... از خونه میام بیرون.

قبل از ساعت هشت که میرسم اداره توجه کنین میییییرسم اداره. اول کارت رو که محمدجواد میزنه و بعدش میریم طرف مهدکودک که تقریباً نیم ساعتی باید زمان صرف کنم. تازه رفت مهدکودک رو که محمدجواد باهامه و خیلی سخته با ماشین میرم ولی برگشتن رو که سه قدم یکی کنم 20 یا 25 دقیقه‌ای میرسم اداره و میام به عنوان یه کارمند کوشا میشینم پشت میزم.

حالا که دارم فکر میکنم کمترین دغدغه‌ای که دارم زمانیه که از خونه بیرونم و بچه‌ها به یه کاری مشغولن. مثلن فائزه مدرسه و محمدجواد مهدکودکه.

بعدازظهرا هم تا ناهاری بخوریم و به اصطلاح نمازی بخونیم میشه ساعت یک بعدازظهر و اضطراب میاد سراغم. آخه فائزه ساعت 1 میرسه خونه و باید بهش بگم: دخترم اول لباساتو درآر بعدش دستاتو بشور بعدم ظرف غذاتو گذاشتم تو یخچال یه چهارم لیوان کوچیکه (حساب کنین چه جوری پشت تلفن باید بهش حالی کنم یه چهارم لیوان کوچیکه چقدر میشه...) آب توی ظرفت بریز و شعله گازو روشن کن حالا تو این وسطا فکرشو بکنین که فائزه از گرسنگی کم مونده گوشی تلفنو گاز بزنه و با عصبانیت تموم سعی میکنه یه بار نه دو بار نه سه بار و ..... فندک گازو بزنه تا شعله روشن بشه و از شانس خییییییلی خوبم هم رئیس یا هر کس دیگه‌ای که پیشم هست میفهمه که اولن غذا چی داریم دومن بچم امروز توی خونه تنهاس سومن چقده حوصله دارم که صبر میکنم تک تک کارایی که میگم رو انجام بده بعد مرحله بعدی کار رو بهش میگم.بماند که زیر نگاههای اونا چی میکشم. همین چند روز پیش بود که رئیسم میگه: خانم ... دوباره بچت اومد خونه و داری واسش دیکته میکنی چیکار کنه؟ البته طوری گفت که ظاهرش عصبانیت درونشو نشون نده ها. خدائیش از رئیس قبلیم خییییلی فهمیده‌تره ولی خوب منم خجالت میکشم دیگه.یکی بگه مامان کارمند باید چه جوری به وظایفش عمل کنه؟

 

نیم ساعت مونده به آخر ساعت کاری دوباره دلهره دارم برم و محمدجواد رو با خودم بیارم اداره و بدو بدو کنم تا به سرویس لعنتیم برسم و اونم لطف کنه تا من و محمدجواد ننشستیم پا بزاره رو گاز و .....  سعی میکنم کمتر بحث کنم چون حوصله ندارم ولی به یکی از بچه ها گفتم: صبر میکنم ولی وای به روزی که تو این گیرودار من یا محمدجواد تو ماشین بخوریم زمین اونجاس که تا پیش مدیرعامل هم واسه پوست موز گذاشتن زیر پاهای کثیف و بوگندوش میرم...... مرتیکه خیلی بی ادب و بی شعوره. ولی خدائیش اگه دستم بهش برسه دودمانشو به باد میدم. فقط شانس آورده فعلن حوصله بحث و نامه نوشتن و .... ندارم وگرنه پدرشو از تو گور درمیاوردم و با بند تومونش (شلوارش) آویزون شده میزاشتم جلوی چشاش تا بدونه با زن جماعت به دیده تحقیر نیگا نکنه. پدرسوخته وقتی میبینه یه زن پشت فرمونه همچین میپیچه جلوش تا زنه بترسه (قابل توجه شمسی راننده) خلاصه سرتونو درد نیارم تا برسیم خونه جیگرم خون میشه. و دوباره روز از نو روزی از نو.

 

دیشب که جناب همسر اومده خونه بهم میگه شامت کی آماده میشه؟!!! حالا ساعت 6 بعدازظهر و داداشم با خانمش اومدن یه سر به محمدجواد بزنن!!! آخه آقا عادت کرده نهایتاً ساعت 8 شام خورده و مسواک زده یا میره تو رختخواب یا میشینه تلویزیون نیگا میکنه.

از کار روزانه که فارغ میشم دلم خوشه که میخوام یه سریالی یا چیزی نیگا کنم که وقتی به خودم میام میبینم ساعت 2 نصفه شبه و من وسط پذیرایی خوابم برده بدون هیچ روانداز یا حتی متکایی....

خدا رو شکر به همین خیلی راضیم ولی شاید یکی از دلایلی که بعضی وقتا به جناب عمر میگم برو کنار من هستم همین فشارایی باشه که روم هس؟ شایدم اخلاقم بده؟ شاید زیادی خودمو واسه زندگی وقف کردم؟ و شایدای دیگه‌ای که به ذهنم نمیرسه....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

چند روز پیش که محمدجواد مریض بود و فائزه تعطیل مثلن خیره سرم بردمشون خونه مادربزرگشون (مامان بابا) تازه داشتم از روی رضایت لبخند میزدم که فائزه زنگ زد...... مامان ..... سلام (حساب کنین یواشکی داشت باهام حرف میزد) نگران نشو منم فائزه (بچه فکر کرده چون یواش حرف میزنه صداشو نمیشناسم ....) میگم چی شده که اینطوری حرف میزنی؟ میگه میخوام مامانی نشنوه. مامان اینجا یه چیزیه که اگه ببینی وحشت میکنی. ترس تموم وجودمو گرفت. خدایا چی شده. با اصرار من و در عین بی‌خیالی میگه مامانی اینا یه سگ کوچولو تو خونشون دارن اینقده خوشگله!!!! از تعجب چشمام اندازه دره یه قوطی شیرخشک از حدقه در میاد. آخه گفتم که مادرشوهرم خیلی وسواسیه.... ولی به دلایلی که از ذکرش واقعن معذورم یه سگ اونم از نوعی که موهاشون تو صورتشون میریزه رو آوردن و دارن نگهداری میکنن.

به خودم میگم تو رو خدا ببین چه شانسی داره اون سگه. یکی خیلی راحت آورده و ازش پذیرایی میکنه و انوقت ما یکی رو گیر نمیاریم که بچمونو نیگه داره!!!! چه دوره‌ زمونه‌ای شده‌ها!!!!!

بماند تا بعدازظهر چی به سرم اومد که یه وقت نکنه محمدجواد بره بهش دست بزنه. هی زنگ میزنم به جناب همسر که برو بچه‌ها رو زودتر ببر خونه که متاسفانه به دلیل دیر رفتن به سره کار میگه تا ساعت 6 بعدازظهر به هیچ وجه امکانپذیر نیست. ساعت 5 که با بدبختی میرسم خونه اونا با این صحنه مواجه میشم:

در حالی که صاحب سگه (که میشه گفت مهمون همیشگی خونه مادرشوهرمه) حیوون مورد علاقشو تو بغلش گرفته و اونم داره با زبونش چونه صاحبش رو میلیسه...... دیدن این صحنه راستش واسم عجیبه. شایدم نباید بگم عجیبه؟!

ولی پیش خودم میگم من که یه آدمم چرا باید خودمو تا حد یه سگ پائین بیارم و اونو بغل کنم. آخه یکی نیس به اون خانومه بگه: مجبور بودی زندگیتو ترک کردی و بچه‌تو به یکی دیگه سپردی و حالا میخوای ادای آدمای باکلاس رو دربیاری و محبتت رو که باید به بچت و خونوادت ارزونی میکردی به پای یه سگ ریختی!!!! البته اگه منم جایه اون خانومه بودم اون شوهر بی‌همه چیزمو میکشتم ولی فکر نکنم عاقبت محبتمو به یه سگ ابراز میکردم بلکه با تموم قدرت بچه رو از شوهر نامرد و نالایقم میگرفتم و اونو بزرگ میکردم.خیلی خوشحالم که هرجا بهم ظلم شده تو فامیل و خونواده هیچ کس جرات نمیکنه رو حرفم حرفی بزنه. حتی جناب همسر. چون چنان جبهه ای میگیرم که یادش میره یا شایدم بهتر میبینه باهام سروکله نزنه

 

چی میشه گفت؟ شاید من اشتباه میکنم. اصلن به من چه؟

 

ولی چشمتون روز بد نبینه هی محمدجواد دست به این سگه میمالید و هی من میرفتم صد دفعه غسلش میدادم و هنوز ننشسته بودم که دوباره..... تا اینکه صاحبش به حرف اومد و گفت: عیبی نداره همین الان تدی (با کسره ت) رو بردم حموم و پاکه پاکه. منم در جوابش واسه اینکه کم نیارم گفتم: پس موهاشو که حالت گرفته سشوار کشیدی؟ و اون با کمال خونسردی گفت: میدونی چقدر وقت واسش صرف کردم تا موهاش این حالتی شد؟ اینجا بود که تصمیم گرفتم باهاش بحث نکنم. نه اون مجبور به تحمل منه و نه من.

 

تا وقتی اومدیم خونه همش نگام به ساعت بود. میدونین بچه‌های من چه تابستون و چه زمستون وقتی هوا تاریک بشه دیگه حموم نمیتونن برن چون ما ساعت 7 که شام میخوریم با توجه به مشغولیات روزانمون ساعت 8 یا نهایتاً 9 میخوابیم (البته به غیر از من که باید ظرفا رو بشورم و کلی کار دارم که نهایتاً خودم ساعت 10 یا 11 میخوابم) خلاصه اینکه اون شب من نتونستم بچه‌ها رو حموم کنم ولی روز بعدش مستقیم رفتیم کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب حموم دیگه.... و تموم لباسا بعد از آب‌کشی رفت تو ماشین‌‌لباسشویی و امروز که اومدم تصمیم گرفتم تا اون مهمونه تو خونه مادرشوهرمه سروکلم اونجاها پیدا نشه. اینو با تموم قدرت به جناب همسر گفتم و با بدبختیایی که سرش آوردم فکر نکنم هوس اونجا رفتن بکنه...............

 

اینم از یه روزی که به خیال خودمون زندگی کردیم......

 

پیام های دیگران        link        چهارشنبه، 2 خرداد، 1386 -
نمیدونم چیم شده؟!!!!!

سلام

امروز که هوا برخلاف دیروز آفتابیه ولی دل من ابری، همراه با طوفان، رعد و برق و در اوایل صبح گردوغباری و بارونیه.

دارم فکر میکنم این روحیه خراب واسه تب و مریضی محمدجواده که هشت روز طول کشیده؟ یا واسه استرس امتحانای خردادماه فائزه‌س؟ یا.....

اینا به ذهنم میرسن گوش کنین:

 

اصلن از مریضی بچه‌ها خود خودمو میخورم. میخوام ظاهر آرومی داشته باشم ولی درونم غوغاس و متاسفانه چهره‌ام کاملاً درد درونمو نشون میده. البته از جهاتی خیلی خوبه چون همکارام میفهمن امروز نباید زیاد باهام حرف بزنن و این واسم بهترین چیزه.

 

به خیلی وبلاگا سر زدم ولی حالم جا نیومد که نیومد.

تلفن شراره جون هم تا لحظاتی تونست آرومم کنه ولی بعدش.... راستی صداش شبیه یکی از دوستامه که بهش خیلی علاقه دارم ولی رودربایستی باعث شده زیاد نتونم بهش نزدیک بشم. از همین جا میگم شراره جان به عنوان اولین دوستی که بدون هیچ اجباری باهام رابطه دوستی برقرار کردی تو رو خیلی دوست دارم. راستش من هیچ وقت نتونستم تو دوستی قدم اول رو بردارم البته برخلاف ظاهرم که همیشه میگن تو خیلی سرزبون داری ولی تو اینکار خییییلی با اطرافیان رودربایستی دارم.

 

دارم فکر میکنم که با چه مناسبتی میتونم سرمو گرم کنم و هیچی گیر نمیارم!!!!! همش چشمای ناراحت و گریون محمدجواد جلوی چشممه. هشت روزه زندگیم فلج شده. بچم تا چیزی بهش میدم از شدت سرفه برمیگردونه و شبا از شدت درد گوش به خودش میپیچه.

 

فائزه درست تو همین سن همینجور گوش درد گرفت و بعد از سه روز تشنج کرد.

یادمه چهاردهم خرداد ماه بود (و الحمدلله که وقتی تعطیلی پیش میاد همه جا حتی بیمارستانا و دکترا هم تعطیلند) یادمه سه بار دکتر بردمش و هر دفعه هی گفت خانم شما چقدر عجولید برید و داروها رو استفاده کنید و مطمئن باشید بچه خوب میشه. البته یادتون نره که قطره استامینوفن رو هر 4 ساعت یکبار بدین. و من بیچاره فقط روز سوم یه بار یادم رفت و گفتم خوب 6 ساعت یه بار بهش میدم مگه دو ساعت چه فرقی داره!!!!!!!!!!! و برای اینکه هوایی بهش بخوره بردمیش پارک ملت. اونجا بود که به زور باباش یه بستنی تو دستم گرفتم و همینجور که سر فائزه رو شونه‌هام بود اولین گاز رو به بستنی نزده بودم که دیدم بچم مثل مرغ پرکنده تو دستام تکون خورد. هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که با بستنی چیکار کردم فقط جیغی زدم که اونایی که اول پارک نشسته بودن صدای منو که وسطای پارک بودم شنیدن و همه دویدن. فقط جیغ میزدم تا نمیدونم کی اومد و بچه رو از دستم گرفت و برد با آب جوبی که کنار درختا بود اونو شست و تونست نفسش رو برگردونه. یعنی اگه اینکار رو نمیکرد دیگه فائزه‌ای در کار نبود. خدایا شکرت که بچمو بهم برگردوندی. 

یادمه اینقدر به صورت خودم زده بودم که تا چند روز صورتم درد میکرد. خدا رو شکر فائزه حالش خوب شد ولی این تب لعنتی هر وقت به جون اون یا محمدجواد میفته دست بردار نیس. باور کنین تبشون شاید به 40 هم برسه و اون وقته که اگر درجه حرارت بدن خودمو بگیرن .....

 

یه چیز دیگه که قلبم رو فشار میده دوری از خواهرمه. دوس دارم کنارش باشم تا بتونم بهش تکیه کنم. تا کی باید تکیه‌گاه واسه دیگرون باشم؟ هان؟ خوب منم خسته میشم دیگه....

 

چند روزیه که احساس میکنم زبون چشمای فائزه میخوان چیزایی رو بهم بگن ولی یا جرات نمیکنن بهم بگن یا اگه هم بگن من نمیفهمم. خیلی دوس دارم باهاش دوست باشم ولی بدبختانه نمیتونم.... با همه کس حرف میزنه ولی به من که میرسه به تته پته میفته. این کارش عذابم میده. میدونم طفلکی خیلی بهش استرس وارد میشه ولی وقت درس که میشه دیگه هیچی نمی‌فهمم.

به نظر شما چرا درس خوندن که باید واسه همه لذت‌بخش باشه واسه اونا و همینطور ما پدرومادرا اینقده با زجر و داد و بیداد و کتک و .... همراهه؟ مرده شور اون سیاست‌گزاریشونو تو نظام آموزشی ببره که همه چیز رو بهم ریختن.

 

راستشو بخواین امروز صبح داشتم با برادرم صحبت میکردم. اون داشت میگفت تو خیابونا دارن با بدحجابا برخورد میکنن یه خانم سارافون پوشیده بهش گیر دادن و .... با اینکه من یه چادری هستم ولی این روش برخورد رو منسوخ میدونم به خدا راست میگم. تو این زمونه که نمیتونی حرفتو به بچه خودت حالی کنی و داریم با چشمای خودمون ناهنجاریهای خانواده‌ها رو تو اجتماع میبینیم چرا اومدیم و داریم با قشر جوون جامعه اینطوری برخورد میکنیم. کجا زور تونسته جواب بده که اینجا بتونه جواب بده؟ از معدود کسانی هستم که سعی میکنم تلویزیون نگاه نکنم وقتی میبینم کسی جلوی دوربین واستاده و به راحتی میگه باید با اینا برخورد بشه ازش متنفر میشم یکی نیس بهش بگه کار فرهنگی زمان بره و مستلزم اینه که رو افکار مردم کار بشه!!!!! خلاصه با برادرم که صحبت کردم چشماش گرد شده بود!!!! وقتی اونطوری دیدمش بهش گفتم: من بچه دارم و خودمو که جای اون میزارم خوب دوس دارم لباسای خوشگل بپوشم ولی با اعتقاداتی که از بچگی دارم خودم نمی‌پوشم ولی کسی که میپوشه خوشم میاد. البته زننده که باشه سعی میکنم بهش نیگا نکنم ولی رنگای شاد و خانومای مرتب رو خیلی دوس دارم.

 

بهش گفتم: یه استادی داشتیم که میگفت یه روز یه بچه با مادرش رفت خرید ولی وقتی خریدشون طول کشید بچه کلافه شد و شروع کرد به گریه کردن. مادر که دیگه عصبانی شده بود دولا شد که بچه رو بغل کنه و جلوی بیقراریشو بگیره که متوجه یه چیز عجیبی شد که تا به اون موقع اصلن به فکرش خطور نکرده بود.... میدونین وقتی اون دولا شد و به اندازه بچه رسید فهمید که طفلکی بچه چون به خاطر قد کوتاهش نمیتونسته ویترین مغازه‌ها رو ببینه و لذت ببره خسته شده و شروع به بیقراری کرده. اونجا بود که فهمید همدلی از همزبونی بهتره.

 

باید خودتو جای اونا بزاری و بعد تصمیم بگیری که خیلی اینکار سخته. البته نمیگم همیشه اینطوری هستم ولی سعی میکنم خودمو جای اون طرف بزارم.

 

یادمه دو تا جوون بودن که پشت سرشون میگفتن اونا با زنهای غریبه رفت و آمد دارن و خونه مجردی دارن و .... تا یه روز که به یکی از اون جوونا رسیدم بحثش رو پیش کشیدم. اول زیر بار نرفت ولی دوستانه بهش گفتم من که نمیخوام بازخواستت کنم ولی به نظرم اگه میخوای تو اجتماعی که داری زندگی میکنی لااقل به چشم بد بهت نیگا نکنن و معتقدی که رابطه نامشروع با زنها نداری و فقط یه زن تو زندگیته لااقل برو تو فامیل معرفیش کن. بزار بدونن که یه زن با تو زندگی میکنه نه زنهای دیگه...... نمیدونم ولی شاید حرفمو قبول کرد و گفت در اسرع وقت اینکارو میکنه. فکر میکنم تونستم خودمو جای اون طرف بزارم و حرف بزنم ولی اگه میخواستم با اعتقادم بهش حالی کنم که اشتباه میکنه یا دعوامون میشد یا اگه خیلی احترامم رو داشت بهم میگفت به تو چه!!!! ولی اینو که نگفت هیچ در جواب من گفت: هیچ کس مجبور نیست با کسی زندگی اجباری کنه. منم بهش گفتم من هم به این اصل معتقدم و حتی به همسرم گفتم اگه یه روز بفهمم که از روی اجبار با تو زندگی میکنم و علاقه‌ای بهت ندارم خیلی راحت‌تر از اونی که فکرشو بکنی ترکت میکنم.

 

اصلن اینا چیه که میگم.

از زندگی خسته شدم. هر جا میرم واسم خاطره بدی داره. چرا خوبیا دیگه جلوی چشمام نمیان؟! چرا دلم واسه بهشت زهرا تنگ شده؟!!!! چرا دوس دارم برم مرده‌شور خونه!!!!! چرا دوس دارم تنهای تنها باشم و از بچه‌ها و همسرم فراری شدم؟!!! چرا محمدجواد که امروز واسه گرفتن آزمایش خون گریه کرد منم گریه کردم؟

چرا بعدش بغلش کردم و بوسش کردم؟ چرا امروز اومدم سره این کار لعنتی؟ مگه نباید پیش بچه خودم باشم و نوازشش کنم تا جای آمپول روی دستش کمتر خودنمایی کنه؟ اصلن کی گفته باید به حرف اداره و رئیس و معاون ... گوش کنم؟ چرا مجبور شدم این کار لعنتی رو انجام بدم؟ چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

واقعیتش اینه که همش به خودم میگم خوش به حال اونایی که مردن.

خوش به حال اونایی که یه جایی دارن برن توش فریاد بزنن که من تنهام یکی بیاد و باهام حرف بزنه. اصلن یکی بیاد و بفهمه دردم چیه.

میدونین خیلی احساس تهی بودن میکنم.

اینو بگم خودمم نمیدونم و نفهمیدم چی گفتم و چی میگم.....

خیلی قاطی‌پاطی بود مگه نه...... ببخشید چون اگه نمیگفتم این اشک لعنتی و شور دست از سر چشام برنمیداشت و دیوونه میشدم.....

 

پیام های دیگران        link        سه‌شنبه، 1 خرداد، 1386 -

 

 

بچه باید باادب باشه. مگه نه!!!

سلام

چه کیفی داره ها؟ چی رو میگم؟ خیلی دوس دارین بدونین؟ از گفتن خاطره‌هام خسته نمیشین؟ از اینکه وقتتونو میزارین و به این اراجیف من گوش میکنین کسل نمیشین؟ اگه نه پس بخونین.

چه کیفی داره!!! صبح ها از خواب بلند شی و یواش یواش کاراتو بکنی و به خودت و شانست لبخند بزنی که خوب موقعی بلند شدم همه خوابن و میتونم با خیال راحت به کارام برسم!!!!!!

به خودت میگی حواست باشه ظرفا رو یواش جابجا کن نکنه این پسره یهو از خواب بیدار بشه و کاسه و کوزتو بهم بریزه. پس راحت میشینی کف آشپزخونه و ظرفا رو جابجا میکنی تا اگه ظرفی از دستت لیز خورد بیفته رو پات و صداش در نیاد. همینطور که تو کارا دقیق شدی احساس سنگینی نگاهی رو میکنی! نگاهه اینقده سنگینه که شرمت میشه سرتو بلند کنی ولی به طرف یه صدای خیلی قشنگ و نازک که تو رو به خودت آورده رو میکنی، برمیگردی و نیگاش میکنی.

مامان، مامان.

آره محمدجواد از خواب بیدار شده و چون طبق معمول و عادتش که همیشه تو رختخواب غلت میزنه تا بری و بوسش کنی و دستشو بگیری تا با اتکا به دستات از رختخواب بلند شه و البته تو نبودی و این کار رو باباش انجام داد و با کمال خونسردی پاسش داد به شما تا بلکه یه کم تو کارا بهت کمک کنه.

از کاری که کردی خندت میگیره و بغلش میکنی و یه بوس آبدار اون از تو و تو از اون، بلاخره صبح با همه گرفتاریای ما زنهای کارمند شروع میشه. وقتی محمدجواد از خواب بیدار شده تعجب میکنه که چرا همه خوابن. یکی نیس بهش بگه تو سحرخیزی به دیگرون چه ربطی داره؟ ولی مگه میتونی آرومش کنی. همش داد میزنه و میگه: مامان آجی لالا. مامان بابا لالا. بعدش با یه یورش رو بدن بابا اونو مثل جن‌زده‌ها از خواب بیدار میکنه ولی با فائزه درست مثله یه عاشق رفتار میکنه. میدونین چه جوری!!!!

آروم میره رو تخت فائزه بعد بوسش میکنه و نازش میکنه و دوباره بوس و بعد که میبینه بیدار شدنی در کار نیس موهاشو تو مشتش میگیره اونوقته که با یه صدای وحشتناک میپری تو اتاق فائزه و موهاشو از دستای محمدجواد بیرون میاری. حالا حساب کنین ساعت شیش صبحه و جیغ و داد اون دو تا. بابا از خواب دست میکشه و میاد از هم جداشون میکنه. فائزه طفلکی با چشمای اشکی میره و آماده میشه بره مدرسه.

این از صبحا که با چه وضعیتی از خواب بیدار میشیم. اینم بگم علاوه بر ما همسایه روبرویی، همسایه طبقه پائین خودمون و با خارج شدنش از در خونه و وارد شدنش به آسانسور بقیه همسایه‌ها میدونن که صبحه و باید روز جدید رو اونم اینطوری و با این تفاسیر شروع کنن.

به خدا روم نمیشه تو روی همسایه‌ها نیگاه کنم.

صبح به محمدجواد میگم مامان جان یواش برو بیرون و کفشاتو بپوش (آخه یاد گرفته کفشاشو اونم درست پاش میکنه و میشینه رو پله تا من از در بیام بیرون) بریم سره کار. همین که میبینم کفشامو درست جفت کرده دم در و آماده هست تا از در بیام بیرون اینجاس که حس مادریم گل قلمبه میشه و تا میام کفشامو بپوشم و بعدش بغلش کنم و یه بوس آبدار ازش بکنم  یکهو شترق، صدای بهم خوردن در آپارتمان به گوشم میرسه. تندی سوار آسانسور میشیم. یعنی انگار نه انگار که محمدجواد بوده که در آپارتمونو محکم بهم زده.

با درد سر سوار آسانسور که میشیم آقا تازه یادش میفته تو آسانسور بپره بالا و بپره پائین. مجبور میشم بغلش کنم که صدای جیغ و دادش آپارتمونو ور میداره. در حیاط رو که باز میکنم دیگه مثل بچه‌هایی که اسیرن از بغلم میدوه تو کوچه، حالا فکر میکنین چه جوری راه میره. تو رو خدا چه فکری میکنین؟؟؟؟؟

خدمتتون عرض کنم که من باید به سمت چپ برم ولی میبینم ای دل غافل محمدجواد از سمت راست رفته و سرکوچه بعدیه. حالا دیرم شده و باید دو چهارراه پیاده برم. با فلاکت تا سر خیابون پا به پاش و با خواهش و تمنایی از ته دل راه میریم ولی اونجاس که کاسه صبرم لبریز میشه و دیگه طاقتم طاق و میزنمش زیر بغل و شروع به دویدن میکنم که مبادا از سرویس جا بمونم. به خدا خیلی خسته شدم از بعد از عید که محمدجواد رو میبرم مهدکودک کمردرد گرفتم. آخه واسه شیطونیاش من حاضر نیستم پیاده بیاد و به خاطر تنبلیاش اون حاضر نیس حتی یه قدم از قدم ورداره و راه بیاد.

ولی خیلی جالبه که تو مهدکودک همه ازش راضین. خیلی وقتا بدون هیچ سروصدایی میرم تو مهد و میبینم رو میز مدیر مهد نشسته و داره از خوراکیای مدیره میخوره یا تو بغل مربی و کمک مربیشه و دارن نازشو میکشن.

دیروز داشتم میرفتم از مهد بیارمش دیدم یه خانومی که یه دختربچه دستشو گرفته بود داشت با موبایل حرف میزد و همش میگفت محمدجواد. دو پا داشتم دو تای دیگه قرض کردم و دویدم وقتی رسیدم تو مهدکودک بدون هیچ حرفی رفتم طرف اتاق محمدجواد. اونا که یکه خورده بودن بهم گفتن چی شده؟ گفتم اون خانومه میگفت محمدجواد. تو رو خدا چیکار کرده؟ بهم بگین چیش شده؟ و خلاصه از این جور حرفا. مدیر مهدکودک که منو با این حال دید بهم خندید و گفت: خانم ..... مگه فقط پسره شما محمدجواده. ما تو این مهد سه تا محمدجواد داریم که الحمدلله اون خانومه بچه شما رو نگفته که شیطونی کرده و منظورش یه بچه دیگه بوده. اونجا بود که دیدم با سروصدای من محمدجواد از لای بقیه آدما سرشو آورده بیرون و داره هاج و واج نیگام میکنه. حالا اونا دارن با من حرف میزنن من جوگیر شدم و بغلش کردم و حالا ده به بوس. نه یکی،‌نه دو تا اونم پنج تا.

وقتی از در مهد بیرون اومدم یادم افتاد ای بابا من چقده حواس پرتم. نگو اونا داشتن با من حرف میزدن من بچه رو بغل کردم و از مهد اومدم بیرون اونم بدون خداحافظی. از خجالت سرمو بالا نکردم و برگشتم و عذرخواهی کردم و بعدش یه خداحافظی و دوباره بوس. بوس واسه محمدجواد.

با اینکه محمدجواد به قول خیلیا کوچیکه و با اینکه خیلی شیطونی میکنه ولی کارایی که مربوط به ادب میشه و یا باعث بی‌احترامی به دیگران میشه رو براش قدغن کردم.

یه همکاری دارم تو سرویس که داشت بهش یاد میداد که وقتی اون آقاهه که جلو میشینه، خوابش برد تو برو موهاشو بکش. اینجا بود که خدا رو شکر محمدجواد به من نیگا کرد و وقتی دید چشمام واقعن از حدقه دراومده و ابروهام مثله دو تا شمشیر تو هم رفته از پیشنهاد اون همکارم صرف نظر کرد.

یا اینکه وقتی همکارا لپاشو میکشن دستشو بلند میکنه و اونا رو میزنه همین چند وقته پیش یکی از همکارامو که داشت اینکار رو میکرد، کتک زد. اینجا بود که دعواش کردم و تا خونه باهاش حتی یه کلمه حرف نزدم. ولی هنوز این اخلاق از سرش نپریده. منتها من اینقده لجبازم که هر وقت اینکار رو بکنه دعواش میکنم و بهش میگم مامان محمدجواد رو دوس نداره. محمد جان خاله نازه. دیگه نزنیا. اگه بزنی میزنم رو دستت و از این حرفا......

یه روز سر سفره نشسته بودیم رفته بود یکی از مهمونا رو میزد، حالا اون بنده خدا یه آدم خیلی محتاط و مودب و خلاصه به دلایلی با ما رودربایستی داشت. اولش متوجه نشدم ولی وقتی یکهو دیدم داره اینکار رو میکنه از اون اخمای حسابی بهش کردم که مثل یه موش رفت رو پای آقاهه نشست و دیگه جیکش در نیومد. بقیه و حتی خود اون آقا میگفت بچه هست و متوجه کارش نشده بود. شما چرا اینقدر سخت میگیرین؟ بهش گفتم بچه جای خودش و تربیت از خودش مهمتر. ولی خدا رو شکر دیگه اینکار رو هرگز تکرار نکرد.

بهرحال امیدوارم بچه‌هام از نظر اجتماعی و اخلاقی مثبت باشن.

خیلی حرف زدم و خستتون کردم. ببخشید. دوستتون دارم بیست تا.

پیام های دیگران        link        یکشنبه، 16 اردیبهشت، 1386 -

 

 

فائزه دخترم، عزیز دل مامان، تولد 10 سالگیت مبارک.

سلام

از شروع زندگی مشترکمون یکسال و  چند ماه گذشته بود ولی خدا خواست که زود متوجه بشیم وگرنه ....

از این موضوع هیچ کس خبر نداشت حتی مادرم!!!! آخه من و همسرم معتقدیم بعضی چیزایی که ممکنه زندگیمونو دچار استرس کنه نباید به کسی حتی نزدیکترینمون بگیم و معمولن بین خودمون حل و فصلش میکنیم.

آخه تو زمانی که دیگه دکتر از معالجاتش ناامید شده بود و میخواست پیشنهاد استفاده از آمپولای هورمونی رو بده دست به دعا شدیم. مطمئن هستم دعای پدرش مستجاب شده که خدا به این زودی به ما یه بچه داد. اون معتقده هر وقت دعای توسل روز سه‌شنبه اداره‌شون رفته و چیزی رو از خدا خواسته رد خور نداشته و حاجتش برآورده شده ولی من معتقدم چون دلش خیلی پاکه خدا بهش حاجتشو داده.

دوران بارداری رو شروع کردم و از ذوقمون به همه گفتیم که داریم مامان و بابا میشیم. واسه همه تعجب داشت که چرا ما اینقده ذوق‌زده شدیم ولی خودمون میدونستیم که خدا رو شکر مشکلاتی که سر راه بچه‌دار شدنمون بود رفع شده. راستش من از بچه‌دار شدن اصلن خوشم نمی‌اومد ولی برعکس همسرم عاشق بچه بود. خدائیش حالا هم با بچه‌ها ارتباطی ناگسستنی داره و حرفش پیش همه خریدار داره. اون معتقده حرفی رو باید زد که بدونی میتونی بهش عمل کنی و تنها یه حرف نباشه و اگه نتونی به اون عمل کنی در اصل خلاف حرفت رو به همه ثابت کردی.

بگذریم،

ششم اردیبهشت ماه 1377:

دوران سختی رو تحمل میکنم. آخه نوزاد درون شکمم دیگه یواش یواش میخواد به دنیا بیاد. میخواد بیاد و جمع دو نفره ما رو سه نفره کنه. میدونم قدمش خیره. چندین بار خوابایی دیدم که برام یه حسی رو داشت.

با این ویاری که نسبتاً بده هنوزم میام سره کار. دکتر برام پیش‌بینی کرده که نوزادم که نمیدونم جنسیتش چیه دهم اردیبهشت با عمل سزارین به دنیا میاد.

شاید تعجب کنین که چرا نمیدونستم دختره یا پسر. راستش دوس داشتم وقتی به دنیا میاد واسم سورپرایز بشه. هیچ کس ندونه بچم چیه؟

دوشنبه روز هفتم اردیبهشت اومدم سره کار. از رئیسم مرخصی خواستم واسه استراحت قبل از زایمان ولی اون بی‌انصاف قبول نکرد و گفت باید تا نهم اردیبهشت بیای سره کار. منم یه بچه ترسوی بزدل به حرفش گوش کردم. بعد از اینکه از سره کار اومدم احساس خستگی شدید میکردم. شبش خونه‌ی عمه نی‌نی دعوت بودیم. به همسرم گفتم خیلی هوس کردم برم یه قدمی بزنم در ضمن عجیب هوس گوجه‌سبز کردم.

آخه من همه میوه‌ای سره نی‌نی خورده بودم به جز گوجه‌سبز. اصلن ویارم فقط میوه بود و سبزی و شیر. یعنی این چیزا رو میخوردم مثل ..... ولی از غذا و بوی اون بخصوص مرغ متنفر بودم. خیار رو که نگو روزی یه کیلو خیار میخریدم و میخوردم ولی وقتی از در مغازه میوه‌فروشی رد میشدم تا خیار میدیدم پاهام سست میشد و آقای همسر مجبور به خرید یه کیلو دیگه خیار میشد.

یادمه دو سه روز قبلش مادرشوهرم رفته بود خیار خریده بود. منم طبق معمول این میوه رو تو یخچال داشتم ولی هوس خرید اونو کرده بودم. حالا هرچی بنده خدا بهم میگه بخور میگم یه دونه خوردم دیگه میل ندارم. خلاصه دیدم ای بابا این هوس منو ول نمیکنه ظرف میوه رو به عنوان کمک بردم که بزارم تو یخچال، تو این وسط مسطا سه یا چهار تا خیار رو برداشتم و زیر لباسم قایم کردم و یه دونه هم برداشتم که گاز بزنم. هنوز گاز اول رو قورت نداده بودم که مادرشوهرم صدام کرد که چرا از آشپزخونه نمیای بیرون. بابا کاری به ظرفا نداشته باش. منم دیدم چه بهونه‌ای از این بهتر گفتم نه بابا این چند تا ظرف چیزی نیس میشورم. خودتون میدونین که دیگه علاوه بر شستن ظرفا چند تا خیار دیگه زدم تو رگ و اومدم از مادرشوهرم خداحافظی کردم و رفتم طبقه پائین که منزل خودمون بود. آقای همسر یه نگاه عاقل‌اندر سفیه بهم انداخت و یه لبخندی زد و گفت بیا بشین دیگه. اومدم بشینم خیارا از زیر لباسم بیرون اومدن. حالا اون با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه اینا چیه؟ منم که دیگه رسوا شده بودم گفتم به خدا چیکار کنم هوس کردم. اونم گفت بابا چقدر بالا خیار خوردی که بوش تا تو پذیرایی مامان اینا میومد!!!!!!!!!

داشتم واستون میگفتم که هوس گوجه‌سبز کرده بودم. ساعت 6 بعدازظهر با آقای همسر رفتیم بیرون و داشتیم قدم میزدیم و چشم من به مغازه‌ها بود که گوجه‌سبز کدوم مغازه درشت‌تره. یکهو پام پیچ خورد و .... اینجا بود که صدای آقای همسر دراومد بابا به خدا واست گوجه‌سبز میخرم تو کمتر به این مغازه‌ها نیگا کن.

گوجه‌سبز خیلی درشتی خریدیم و داشتیم میرفتیم خونه عمه نی‌نی که بارونی گرفت از اون بارونا. خستتون نکنم شدیم مثله موش آب کشیده و رفتیم خونه اونا. قبلش بهتون بگم خیس شدم ولی سرمای خیس شدن بعد از بارون رو اصلن حس نکردم میگین چرا؟ آخه همه هواسم به این بود که چه جوری آبی پیدا کنم و یه گوجه‌سبز بشورم و بکنم تو دهنم و صدای قرچ قروچ گوجه‌سبز تو گوشام بپیچه.

قبل از رفتن هی به آقای همسر میگفتم: بهتر نیس بریم خونه خودمون لباسامو عوض کنم آخه علاوه بر اینکه خیس شدم میدونی که اون بنده خدا خیلی وسواسیه و اگه کسی لباسش خیس باشه وارد خونش بشه خیلی عذاب میکشه.

اونم گفت: نه بابا به اندازه کافی دیر شده. بریم خونه اونا و برگردیم که زودتر بخوابیم. میدونی که فردا باید بریم سره کار.

خلاصه رفتیم خونه اونا و اون بنده خدا دیگه رودربایستی افتاد و یه جفت دمپایی داد به من و یه سری لباس بهم دادن تا عوض کنم و اجازه نشستن به ما دادن.

اونجا که نشستیم آقای همسر بهم گفت میخوای گوجه‌سبزا رو بشور و بخور منم بهش یه چشم غره رفتم و بهش گفتم اون یه ذره (یک کیلو) به کی میرسه که من بیارم و بخورم. نه میبرم خونه و شب میخورم.

همینکه سر سفره شام نشسته بودیم احساس کردم یه دردی تو ستون فقراتم پیچید. به روی خودم نیاوردم ولی نگو چند تا از خانمایی که مهمون عمه خانم بودن متوجه این تغییر حالتم شده بودن. دوباره یه درد دیگه و .... گریه‌ام گرفته بود از اونا اصرار که پاشو بریم بیمارستان و از من انکار که من از شب بیمارستان و اتاق عمل میترسم و هر جوری شده تا صبح تحمل میکنم. (به این میگن دیوانگی محض) خونه که رسیدیم تا صبح خوابم نبرد.

سه‌شنبه 8/2/77 :

صبح کله سحر از جام بلند شدم و اصرار که باید برم سره کار و حالا بهترم و تا دهم اردیبهشت دو روز مونده. بالاخره رفتم سره کار. ولی درد امانمو بریده بود. به خودم میپیچیدم و لب به هیچ غذایی نمیزدم. ظهر شد دیگه طاقتم طاق شد. رفتم از رئیس اجازه بگیرم که قبول نکرد و مرخصی رو امضا نکرد. بنده خدا یه همکار خانم داشتم که خیلی با هم عیاق بودیم رفت و به یه خانم همکار دیگه که داداشش تو دفترمون معاون بود گفت که خانم .... درد داره و آقای رئیس اجازه مرخصی نمیدن. بابا اگه مسئله‌ای واسش پیش بیاد زشته و خطرناکه. اونم به برادرش گفت و با اجازه اون معاون تونستم از اداره بیام بیرون. حالا فکر میکنین ساعت چنده: 2 بعدازظهر.

به همسرم زنگ زدیم و گفتم باید برم بیمارستان. اونم بنده خدا آژانس گرفت و اومد. حالا محل کارم تو خیابون قائم‌مقام هست و بهم میگه سوار شو من میگم پیاده میتونم تا بیمارستان طوس که اولای مطهریه راه برم به آژانس بگو بره. آژانسی رفت و من با اون وضع ولی قبراق و سرحال و با پای پیاده راه افتادم. تا میرزای شیرازی بیشتر نتونستم راه برم و دیگه افتادم به گریه.

بیمارستان که رسیدیم ساعت 3 بود و پزشکم داشت بیمارستان رو ترک میکرد که پیجش کردن. رفتم تو اتاق عمل و تا معاینه کردن دکترم گفت بچه داره به دنیا میاد. میخواستن از کمر بی‌حسم کنن که به دلیل ترس زیادم از آمپول موفق به اینکار نشدن یعنی با لجاجت تمام نگذاشتم اینکار رو بکنن. هرچی میگفتن واسه بچه خطرناکه قبول نکردم تا آخر دکترم اومد و گفت سریع بیهوشش کنین. یادمه ساعت 40/03 بعدازظهر بود و داشتم بیهوش میشدم ولی غصه میخوردم میدونین واسه چی؟ واسه اینکه به خاطر 20 دقیقه یعنی تا ساعت 4 بعدازظهر یه روز مرخصی زایمانم کمتر میشه و اگه فردا بچه به دنیا میومد چقدر خوب بود اصلن چرا امروز که سه‌شنبه هست داره به دنیا میاد میذاشت یکشنبه هفته بعد به دنیا میومد که به تعطیلی جمعه و شنبه اداره برنخوره!!!!!!!!!!!!!

فائزه به دنیا اومد اونم ساعت 45/03 بعدازظهر روز سه‌شنبه 8/2/۷۷ با وزن 2 کیلو و 650 گرم.

اولین خاطره بعد از تولد فائزه این بود که وقتی به هوش اومدم بهم گفتن بچه رو بیاریم که ببینی با کمال عصبانیت گفتم نه خیر!!!!!  

دومیش این بود که وقتی آوردنش و گفتن شیرش بده قبول نکردم. !!!!!!!

سومین خاطره این بود که اون شب مامان خدابیامرزم گفت شب پیشت میمونم گفتم نمیخوام. کاری ندارم که بمونی.

و چهارمین خاطره هم دیگه غرورم رو شکوند این بود که تو تختم دراز کشیده بودم و به دردم فکر میکردم. تخت بچه کنار تختم بود ولی هنوز چهره اونو تا اون ساعت ندیده بودم (ساعت 6 اومدم بخش و حالا ساعت 8 شبه) بچه هم اصلن گریه نمیکرد و ساکت بود. دیدم هر مادری یه بچه بغلشه و داره شیرش میده ولی من انگار نه انگار!!!!!!! خلاصه داشتم به سقف اتاق نیگاه میکردم که یه دفعه چرخیدم و یه درد وحشتناک تو بدنم پیچید هنوز اخمام واز نشده بود که چشمم به تخت بچه افتاد. دیدم دو تا چشم سیاه که تو اون صورت خیلی کوچیک بزرگ نشون میداد داره همینطوری بهم نگاه میکنه. حتی پلک هم نمیزد. اونجا بود که داد زدم بچه منو بهم بدین میخوام شیرش بدم. اونوقت همراه تخت کناریم بچه رو از تو تختش درآورد و داد بهم حالا دیگه ول کن نبودم و نمیزاشتم ازم بگیرنش و ببرن تو اتاق نوزادا. تازه وقتی هم بردن تا صبح نخوابیدم و هی پرستارا رو صدا میزدم و میگفتم  فکر کنم بچه‌ منه که داره گریه میکنه بدین بهم تا شیرش بدم!!!!!!!!!

حالا که به اون وقتا و اون کارا فکر میکنم واسم همشون عجیب و غریبه. چرا؟ چرا؟ چرا؟

و حالا هست که میفهمم خدا به من چه نعمتی عطا کرده. نعمت مادر شدن. خدایا هزاران مرتبه شکرت البته میدونم که بنده ناشکری هستم ولی خودت از تقصیراتم بگذر.

اینم آخرش بگم که داغ اون گوجه سبزا به دلم موند و هنوزم چشمم دنبال یه دونه از اون گوجه‌سبزایی هست که اون شب خریدیم و حتی بعد از به دنیا اومدن فائزه به دلیل زایمان سخت و فشار خیلی پائین تا چهل روز نتونستم حتی یه دونه از اونا رو بخورم. نمیدونم نصیب کی شد ولی زمانی تونستم گوجه بخورم که دیگه گوجه سبز نبود و گوجه زرد شده بود.

نوشته شده ساعت 10:43 روز 6/2/86

 

دخترم میدونم مامان خوبی واست نبوده و نیستم ولی منو به خاطر بزرگی دلت ببخش.

فائزه عزیزم، دختر دردونه من، مهربون و هم زبون من، همدل مادر، تولدت مبارک. مبارک . مبارک

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیام های دیگران        link        پنجشنبه، 6 اردیبهشت، 1386 -

دلم واسه مامان جونم تنگ شده

سلام

مادر جون هیچ وقت نتونستم واست بچه خوبی باشم. درسته که همیشه واسم دعا میکردی که دخترم هرچی از خدا میخواهی بهت بده. و همیشه بهم میگفتی ازت راضیم و خدا ازت راضی باشه.

مامان به خدا دلم واسه یه صحبت هرچند کوتاه باهات تنگ شده. یادمه هر وقت از در خونت وارد میشدم هرچی دستت بود میذاشتی زمین و دوان دوان میومدی جلوم و استقبالم. اول فائزه رو از دستم میگرفتی یه بوس محکم و بعدش منو مثله یه بچه تو بغلت نگه میداشتی. میدونستی واسه بوی تنت له له میزنم. میدونستی تو چشمات دنبال یه هاله از ناراحتی درونتم. ولی تو چه ماهرانه اونا رو از چشمام دور میکردی!!!!

تو چشمام زل میزدی و با یه خنده سروته همه چیز رو بهم میاوردی. از غصه‌هات واسم نمیگفتی چون معتقد بودی خیلی زودرنجم و از ذهنم دور نمیشه.

جمعه شبی بود که همه بچه‌ها رو دعوت کردی خونتون. دعوت لازم نبود کار هر پنج‌شنبه و جمعه بود که با برادرا و خواهرا میومدیم خونتون و تا شام جمعه‌شب رو نخورده بودیم از خونتون نمی‌رفتیم که نمی‌رفتیم.  بدبختانه اون جمعه مهمون داشتم و هرچی زنگ زدی که حداقل شام بیا گفتم مامان جان نمیتونم و مهمون دارم. یکی نبود بهم بگه گور پدر مهمون، بابا فردا قراره مامانت رو،‌ همه چیز و همه دارائیتو ببرن بیمارستان و تو حالا داری مهمونی میدی؟ واسه چی؟ واسه کی؟ اصلن کی گفته تو اون شب تنهاش بزاری و تنها بچه‌ای باشی که تو اون جمع نیومده باشی. مگه نمیدونی حرفت واسش حرفه و رو کلامت هیچ کدومشون حرف نمیزنن. حالا واسه خودت آدم شدی و مهمونی راه انداختی؟

روز شنبه به همراه بابا اومدی خونمون. آخه قرار بود تو اونو راهی بیمارستان کنی و باهاش بری بیمارستان تا کاراشو انجام بدی واسه پذیرش. میدونی واست چی آورده بود. حلیم اونم حلیمی که با دستای خودش پخته بود و چون روز جمعه پیشش نبودی بهت گفت از گلوم پائین نمی‌رفت اگه واست نمیاوردم. ظرف حلیم رو ازش گرفتی و گذاشتی تو یخچال. وضو گرفتی چون خیلی به وضو معتقد بودی . قرآن اوردی و از زیر قرآن ردش کردی. تو چشماش و تو چشمات اشک بود ولی از هم قایم میکردین. رفتی بیمارستان و از قضا اون روز پذیرش ندادن و افتاد به روز یکشنبه. وقتی نگرانی رو تو چشمات دید بهت گفت: دخترم فردا میام من که اولین بارم نیس. در پاسخ تو که گفتی آخه فردا روز اول کاری منه و نمیتونم مرخصی بگیرم بهت گفت مگه بچه هستم که یکی دنبالم باشه. بابات هست و همین بسه.

با خودت عهد کردی که شبا نزاری تو بیمارستان تنها باشه و اینکار رو کردی. تا سه‌شنبه شد. شبی که فرداش عمل جراحی داشت. وقتی تو بخش دختری رو دیدی که بعد از عمل مادرش که رفته بود تو کما و داشت از مادرش پرستاری میکرد به خودت گفتی چه قدرتی داره این دختر و چه ایمانی داره که مامانشو اینجوری میبینه ولی نمازش اول وقتش ترک نمیشه.

اون شب گفتن باید برین یه دکتری خارج از بیمارستان تا نظر اونو راجع به عمل جراحی بیگیرین و واسمون بیارین. یه آمبولانس گرفتی و بردیش. رفتی واسش آمپولی رو که لازم بود واسه سی‌تی‌اسکن تزریق کنن بازم خارج از بیمارستان واسش گرفتی و موقع زدنش به پرستار سفارش میکردی تو رو خدا یواش بزنین. نیگا کنین دستش کبود شده و رگش خوب گیر نمیاد و اونجا بود که مادر بهت فهموند تو کار این جماعت نباید دخالت کنی وگرنه.....

لب به سکوت بستی و هیچ نگفتی. بعد از سی‌تی‌اسکن وقتی میخواستین وارد بخش بشین مادر بهت گفت: .... تلفن خونه برادرتو بگیر میخوام قبل از عمل باهاش حرف بزنم. حرف زد و چه حرف زدنی. ولی گوش تو نشنید که او با زبون دلش و نگاهش چه میگفت. حتی برادرت هم نفهمید.

وارد بخش شدین و بعد از نماز که همیشه میگفت سروقت باید بخونی، بهش گفتی مامان چیکار کنیم. بهت گفت: دلم میخواد زیارت عاشورا، دعای توسل، ..... بخونم و خوندین. بیدار بودی و به روی خودت نیاوردی که مامان تا صبح چشم بر هم نزاشت و نگران وسواس تو بود که هرگز بیمارستان نمی‌خوابی. صبح واسه نماز بیدار شدین و بعدش دوباره مامان وضو گرفت و سوار بر برانکارد به سوی اتاق عمل.

پشت در اتاق عمل خودت بودی که صدات کردن بیا تو. رفتی و مامان رو دیدی که صدات میکنه و میخواد دستاتو دوباره تو دستش بگیره. بهش دلداری دادی ولی از تو داغون بودی. همینکه از در اتاق عمل بیرون اومدی زار میزدی و جیغ میکشیدی. تنهای تنها. تا اینکه بقیه اومدن.

تو این اثنی صدای گریه و ناله شنیدی. دویدی و دیدی سه بچه واسه ملاقات مادر اومدن و با تخت خالیش روبرو شدن آخه قبل از اومدن اونا مادر مرده بود. به خودت گفتی چه حکایته که هر وقت به عمل مامان فکر میکنم یه مرگ رو جلوی چشمام میبینم. دختر زبونت لال. اونا هر کدوم مشکل دیگه‌ای داشتن.

تا شیش روز تو آی‌سی‌یو بودی و هر روز بهت سر میزدم ولی نمیذاشتن پیشت بمونم.

روز دوشنبه بود که اومدم بیمارستان پیشت. توی بخش آی‌سی‌یو بودی و من تنها مراقبت. به خودم میبالیدم که کنارتم. بهم گفتی دکتر گفته باید شیر و آناناس بخوری. با اینکه رمقی واست نمونده بود رفتی و خریدی و به خوردن مامان نیگاه میکردی. چه لذتی داره که از دسترنج تو شیر بخوره. با رضایت ازش خداحافظی کردی و اومدی خونه. ولی چرا دلت اینقده شور میزنه. تو که به همه دلداری میدی چرا خودت قاطی کردی؟ چرا دیگه خنده‌های فائزه واست جلوه‌ای نداره؟ چرا تا میخوای حرف بزنی اشکت میریزه پائین؟ کسی به خاطر نداره که تو گریه کرده باشی!!!!! از اینکه اشکت جلوی کسی در بیاد از خودت شرم میکنی. بهترین جا زیر پتو، شب وقتی همه خوابن. به اشکت میگی تا دلت میخواد بیا تا کسی ندیده. داغونی و هیچ کس جرات همکلام شدن باهات رو نداره.

سه‌شنبه دوباره بیمارستانی و میگن باید یه سی‌تی‌اسکن دیگه بشی. مامان یادت باشه این دفعه هم فقط خودم باهات بودم نه کس دیگه. سوار برانکارد میشی و خیلی کم کمکت میکنم تا بری زیر دستگاه. ناله میکنه که پام درد گرفت و تو اینجا نمی‌فهمی که پای مادر به کنار تخت گرفته و به اندازه 4 سانت پاره شده. وقتی متوجه میشی که دیگه اون کنار تو نیست.

رو به امامزاده صالح میکنی و از ته دلت میگی یا امامزاده صالح اگه یه بار دیگه میخوان مامان رو عمل کنن از خدا بخواه ببرش پیش خودش آخه اون تحمل عمل رو نداره. خدایا میدونی مامان از زمین‌گیر شدن گریزونه بهش رحم کن. ولی واقعن تحمل پذیرش این خواسته رو داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ احمق میدونی از خدا چی میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه حرفت به گوشش برسه فکر میکنی چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ماماااااااااااااان پنج سال پیش درست یه همچین روزی یعنی چهارشنبه تو اداره بودم که بابا اومد و بهم گفت مامان رو از آی‌سی‌یو بردن تو بخش. از خوشحالی نفهمیدم چه جور مرخصی رد کردم و سوار ماشین با برادرم شدیم و رهسپار اون بیمارستان خراب شده (شهدای تجریش) شدیم. تو راه داداش خیلی ناراحت بود ولی من از ماجرا بی‌خبر. جای پارک رو به سختی گیر آوردیم و به سمت بیمارستان رفتیم. میدونستم واسه اون سر بیمارت و التیام اون زخمای عملت فقط کمپوت آناناس خوبه.

حالا تو بخش سی‌سی‌یو اومدی. تا به حال به اینجا پا نگذاشته بودی. مادر روی تخت خوابیده. تا چشمش بهت میخوره میگه آب. قاشق قاشق آب به دهنش میریزی و میگه تشنگی امانم رو بریده. میگی تا دلت میخواد بهت آب میدم. به لحظه‌ای میرسین که بهت میگه دیگه تشنم نیست. صدای باد از پنجره‌ها شنیده میشه. دچار ترس میشی. به خودت میگی بین این همه مریض چرا میترسی. انگشتاتو تو انگشتای مادر قلاب کردی. با یه دست دیگه لباساشو چک میکنی که نیاز به عوض کردن نداشته باشه و رطوبتی رو حس میکنی. آخه نفهم میدونی این عرق چیه؟ تا به حال به گوشت نخورده نه؟ این عرق مرگه. ترس وادارت میکنه واسه یه لحظه از بخش بری بیرون ولی همینکه از اتاق بیرون میای کد 99 رو اعلام میکنن. یه عده دکتر میریزن تو بخش. اینجاس که معنای همه چیز رو میفهمی ولی مثل همیشه خودت تنهای تنها.

به دنبال تکیه گاهی هستی. برادر رو میبینی که به دیوار تکیه داده و میگه مامان رفت. دیگه پشت و پناهی نداریم. بعدش یه دفعه تو رو تو بغلش میگیره. انگار گمشده‌ای رو پیدا کرده. آره درست پیدا کرده. آخه تو تنها همدم مامان حتی تو آخرین لحظه‌های عمرش بودی. آخه تو تنها بچه‌ای بودی که روزی چندین دفعه بهش زنگ میزدی. آخه تو تنها فرزندی بودی که هفته‌ای تو خونه مامان پیش اون میموندی و از همه مهمتر تو تنها بچه‌ای هستی که شبیه مامانی. چشمات،‌ ابروهات، نگاهات، حرف‌زدنت، هیکلت، اخمات، خنده‌هات، تصمیماتت و حتی عصبانیت‌هات.

و امروز پنج سال از اون خاطره میگذره. ثانیه‌ ثانیه‌ خاطره‌های با اون بودن رو به خاطر میاری و به یادت میاد که بعدش چی شد و به خونواده چی گذشت. بعدش پدر سکته کرد و ..... اینجوری میشه که یه خونواده هر چند به ظاهر خوش از هم پاشیده میشه.

مادر مادر مادر           شبی دیگر         به کنار من جان‌برلب باش

اما این روزا خیلی دلم گرفته. راستش با کوچکترین تلنگری اشک میریزم. عاشق بارونم ولی این روزا از اومدنش دیگه خوشحال نمیشم. دلم واسه اون روزا گرفته. واسه اون درد دلا گرفته. واسه اون اشک ریختا گرفته. واسه اون نوازشا گرفته. واسه اون روزایی که میرفتم بغلش میخوابیدم، بوسش میکردم ولی با خجالت. تا لب تر میکرد که فلان چیز رو بخر، میخریدم. بهم میگفت خدا خیرش بده هر چی میخوام واسم تهیه میکنه. خودش خیلی گرفتاره ولی حتی به فکر ریکای خونه ماست. نه اینکه فکر کنین میذاشت من حساب کنم ها نه. حتی پول یه دونه نون رو که میگرفتم باهام حساب میکرد ولی میگفت تو روحیه مردونه داری. اصلن تو مثل یه دختر نیستی.

بدبختانه من تو خونواده شبیه دو نفرم که دیگه نیستن. یکی مامان و یکی برادری که 22 ساله گم شده. به نظرتون این بدبختی نیست. هر کدومشون دلشون میگیره میاد منو بغل میکنه و بوسم میکنه. داداشم که وقتی بوسم میکنه حس اینو میکنم که با اینکه بزرگتر از منه ولی این حس رو داره که مامانشو داره میبوسه. خواهرم که بنده خدا رو حرفم به احترام مامان حرف نمیزنه.

 

روز سالگرد فوت مادر خدابیامرزمه. مامان قشنگم،‌ مامان مهربونم، مامان قصه‌دارم، مامان چشم‌به‌راهم، مامان مریضم، مامان صبورم، مامان دل‌نازکم، ماماااااااااااان .............. ممممم    روحت شاد و با امام‌حسین‌(ع) محشور باد.

آنکه ناز ما را می‌کشید مادر بود                     آنکه بهر مراد دل من میدوید مادر بود

نوشته شده ساعت 11:42 مورخ 5/2/86

__________________________________

مادر مادر مادر                                   دو سه روز دگر با زینب باش

مادر بیمارم     

ای همه هست من                           نروی تو از دست من

که دلم توان بی‌مادری ندارد               بی‌تو زینبت یاوری ندارد.                

مادر مادر مادر         شبی دیگر         به کنار من جان‌برلب باش

 

 

خنده بازار

 رئیس جمهور آینده کی 

رییس دانشگاه بروجرد گفت: "طبق نظریه کوانتوم از ۴میلیارد نفر یکی جاسبی می‌شود!"

- الآن این تعریف بود یا تخریب؟!
- طبق باقی نظریات چطور؟!
- از هر چند میلیارد نفر یکی احمدی نژاد می شود؟!
- مشایی چطور؟! چون طبق تمام نظریاتی که ما مطالعه کردیم کلاً از ابتدای خلقت بشریت تا الآن، ایشان یکی یکدانه هستند!

سایت انتخاب نوشت: "رحیم پور ازغدی دیپلم دارد."

- پس وقتشون رو الکی صرف گرفتن اون کاغذپاره ها نکردن!
- پس حتما از جای معتبری اون دپیلم رو گرفتن!
- خب یه تماسی با دکتر « ر » بگیرن؛ جواب می ده ها!
- نه این که اونایی که دکترا دارن خیلی برای ملت کولاک کردن!

طائب گفت: "تیپ شخصیتی‌ رییس‌جمهور آینده شبیه احمدی‌نژاد است."

- الآن این خبر خوش بود یا خبر بد؟!
- منو این همه خوشبختی محاله، محاله!
- " معجزه هزاره سوم  - جلد 2 " در راهه؟
- به فکر سلامتی ما هم باشین! خبرهای خوب رو اینطوری یکهو ندین!
- یعنی رییس جمهور آینده هم یازده روز، یازده روز می ره خونشون استراحت؟!

رئیس مجمع مشورتی بانوان شوراهای اسلامی کلانشهرها و مراکز استانهای کشور گفت: "یکماه مرخصی برای مردانی که پدر می‌شوند!"

- ایول به این سمت! فکرشو بکنین اگه ایشون بخواد هر جایی که میره منصبش رو اعلام کنه نیم ساعتی وقت می بره:"رئیس مجمعِ... "
- حالا چرا فقط یکماه؟!
- پاسخ سئوال بالایی: چون توی اون یکماه بره یکم مسافرکشی کنه تا خرج پوشک و شیرخشک و ... بچه در بیاد!
- پاسخ بالایی اشتباه است، چون هر نوزادی که به دنیا می آید یک میلیون تومان پس انداز دارد!
- آهای پاسخ بالایی که پاسخ بالایی خودت رو دادی، کلاً خواب دیدی خیره!!

شجونی گفت: "هاشمی۱۰ میلیارد هم بدهد به دیدارش نمی روم!"

- تومن یا ریال؟!
- دلار یا یورو؟!
- یازده میلیارد بدهد چطور؟!
- کلاً خوش به حالت شجونی!

احمدی‌مقدم گفت: "بعد از برخورد ناجا، چهره ۹۰ درصد خانه ها از ماهواره پاک شد!"

- واقعــــــــــــــاً؟! ( لطفاً به شیوه ی اون منشیه توی برنامه ی ساختمان پزشک بخونین!)
- یعنی الآن فقط چهره ی 10 درصد خانه ها از ماهواره پاک نشده؟!
- حالا شما هم سخت نگیرین! یه شصت هفتاد درصد اینور اونور! حالا پاکه پاک هم نه، ولی یکم کمرنگ تر که شده!

علی آبادی از ریاستش بر اوپک می گوید: "هر کس می خواست صحبت کند از من وقت می گرفت/من رئیس بودم."

- ایول! چه باحال! پس حسابی خوش گذشته!
- تازه معلم خصوصی داشتن! خیلی وارد بود! یه شبه مسلط به زبان انگلیسی شدم!
- چی بود این تربیت بدنی! اون همه سال رییسش بودم یکبار یه نفر نیومد واسه صحبت کردن با من ازم وقت بگیره!
- آخ جون! من رییس بودم! دلت بسوزه! من رییس بودم!!

احوالپرسی

 سلام اوضاع واحوالتون چطوره ماه رمضون رو به همتون تبریک میگم شما با این هوایه گرم چیکار میکنین ٬ 

جاتون خالیه تو این شهر(آمل)از شدت گرما همه فرار میکنن منم میخوام به شهر خودم برم   انقد گرمه که آب بدنتو از دست که میدی بماند و آبیم توبدنت نمیمونه که عرقت کنه

بازخوانی تاریخ

میخائیل رمضان، معلم ساده‏ای بود که به خاطر شباهت شگفتی‏‎آورش به صدام، توسط یکی از یخائیل رمضان، معلم ساده‏ای بود که به خاطر شباهت شگفتی‏‎آورش نزدیکانش به حزب بعث معرفی می‎شود. او توسط یک جراح آلمانی به نام دکتر «هلموت ریدل» تحت عمل جراحی پلاستیک قرار می‏گیرد تا کوچکترین تفاوتهای صورتش با صدام اصلاح شود. میخائیل رمضان با این شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصه‏های اجتماعی، سیاسی و نظامی بازی کند. او در کتاب خاطرات خود که هم اینک گزیده‏هایی از آن را خواهید خواند، اسرار زیادی را فاش می‏کند. او حتا با حسنی مبارک (رئیس جمهور مصر) و یاسر عرفات (رهبر معدوم فلسطینیان) ملاقات می‏کند، بدون اینکه آن دو پی ببرند که او صدام واقعی نیست. شبیه صدام از جبهه‏های جنگ عراق با ایران و روزهای اشغال کویت، دیدارهای متعددی داشته است. میخائیل رمضان چندی پس از اشغال کویت توسط ارتش صدام، از عراق می‏گریزد و به ایالات متحده پناهنده می‎‏شود. وی اکنون ساکن نیویورک است.

در دههء هفتاد میلادی، با ورود صدام به صحنهء سیاست عراق به عنوان شورای فرماندهی انقلاب و معاون احمد حسن‏البکر، به تدریج دچار گرفتاری شدیدی شدم. این مسئله به خاطر شباهت زیادی بود که میان من و صدام وجود داشت و به حد هم‏شکلی می‏رسید. من در سال 1944 در یک خانوادهء متوسط در کربلا به دنیا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنیا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به این شغل اشتغال داشتم.

در هر مجلسی که در کربلا وارد می‎شدم، همه لب از سخن می‏بستند و نگاههای همراه با ترسشان جلب من می‎شد؛ تا اینکه یک نفر از افراد حاضر که مرا می‎شناخت، به اطلاع آنها می‏رساند که من صدام نیستم؛ بلکه «میخائیل رمضان» ام.

دردها و رنجهای من هنگامی بیشتر شد که تلویزیون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت دیدار از روستاها، مدارس، خانه‏ها، بیمارستانها و شرکت در کنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلویزیون حاضر گردید. عبارت «جناب معاون» دیگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او برای من به یک مشکل واقعی تبدیل گشته بود. اولین گام در این راه، توسط «اکرم سالم الکیلانی»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و کارمند دون پایه‏‎ای بود که برای ارضای تمایلات نفسانی و جلب توجه صدام، این موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.

در سال 1977، بعد از آنکه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار کرد. وقتی وارد دفتر مخصوصش شدم، شدیدن دچار شگفتی شد، تا جایی که این شباهت زیاد، او را مات و مبهوت کرد. در طی دیدار با او، به من پیشنهاد کرد که خدمتی به او بنمایم که در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو می‏‎توانی مردم عراق را از دیدارهای تفقدی من بهره‏مند کنی و اوقات باارزشی برایم فراهم آوری.»

پس از موافقت من با این خواسته که چاره‏ای جز قبول آن نبود، در اختیار بخش ویژه‏ای قرار گرفتم و اجازهء خروج از این بخش را به جز در مواقع بسیار ضروری، آن هم با قیافهء ناشناخته، نداشتم. بینی من که کوچکتر از بینی صدام بود، تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ به نحوی که از نظر حجم، مطابق بینی صدام شد.

افسرانی که از ادارهء استخبارات به ریاست «محمد الجنابی»، بر آموزش و تعلیم من نظارت داشتند تا در حرکات و سکنات و شیوهء سخن گفتن، به کار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام می‎شد، شبیه او شوم. صدام شخصن بر این امور که چندین ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و کسی جز تعداد اندکی از ماموران ویژهء استخبارات، محافظان شخصی صدام، و عدی (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.



  دیدار با صدام
هنگامی که از طرف صدام برای دیدار با او احضار شدم، تصور نمی‏کردم این ملاقات این همه وقت از من بگیرد و آن همه مرا به زحمت بیندازد. من و شوهر خواهرم (اکرم)، به مدت چهار روز در یک آپارتمان در داخل قصر ریاست جمهوری اسکان دادند. در این مدت منتظر دیدار با صدام بودیم. این آپارتمان بسیار وسیع و مجلل بود. افراد خدمتکار برای ما هرگونه غذا و پوشاکی که می‏خواستیم، فراهم می‏کردند. در روز پنجم، یک دستگاه اتومبیل ویژه برای بردن ما نزد صدام در جلوی آپارتمان حاضر شد. ساعت دقیقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبیل مرسدس بنز شدیم و اتومبیل از مقابل مکانی که من در آن ساکن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقیقن به محل ویژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبیل با سرعت بسیار بالا حرکت کرد و در مقابل ساختمان قصر ویژهء صدام توقف کرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقی راهنمایی کردند و ما را تنها گذاشتند. مدتی بعد، افسری مافق از بقیه، با چهره‏ای دراز و پهن و ترسناک نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت می‏کرد. رو به من کرد و گفت: «شما باید میخائیل رمضان، شبیه جناب رئیس جمهور باشید؟»

گفتم: «بله، من همانم»

گفت: «جناب رئیس می‏خواهند با شما ملاقات کنند؛ اما در صورتی می‏توانید ایشان را زیارت کنید که شما هم همان مراحلی که بقیه برای دیدار با وی طی می‏کنند، پشت سربگذارید:

1- بازرسی از سر گرفته تا نوک انگشتان پا.

2- بیرون آوردن تمام لباسها و پوشیدن لباسهای دیگری به جای آن.

3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مایع ضدعفونی کننده)

این اقدامات برای من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم که همان معاینات پزشکی بود، آغاز شد. پزشکی احضار شد و شروع به معاینهء ما کرد تا نسبت به نبود هرگونه سم یا میکروبی که ممکن است حامل آن باشیم و صدام در طی دیدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.

پس از طی این مراحل، همان افسر ترسناک ما را به سمت اتاق صدام هدایت کرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شدیم. حالا من رو در روی صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتیم. صدام هنگامی که نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب کرد. من این حالت را در او به وضوح ملاحظه کردم. در حالی که نمی‏توانست باور کند انسانی تا این اندازه شبیه اوست، به من خیره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش کرد که متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشینیم. دفتر از نظر شکوه و جلال، شبیه به قصرهای افسانه‏ای بود که در داستانها دربارهء پادشاهان قدیم آورده بودند. دیوارهای دفتر به سبک دیوارهای پادشاهان قدیم فرانسه مزین شده بود؛ به نحوی که رنگها با هم متناسب بوده و از زیبایی خاصی برخوردار بودند. بعضی از نقاط این دیوارها، آن طور که بعدن متوجه شدم، با طلا پوشیده شده بودند. همهء اسباب و وسائل این دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهای خارجی بودند.

صدام گفت: «راحت باشید، بنشینید، بنشینید.»

صدام و دخترش


با همهء اینها، آن روز دچار ترس و وحشتی شدم که در طول عمرم تجربه‏اش نکرده بودم. صدام برای کسی که بار اول او را می‏‎بیند، خیلی ترسناک نیست؛ اما سابقهء اوست که باعث رعب و وحشتی می‎شود که بر آن دفتری که ما در آن قرار داشتیم، سایه افکنده بود. می‏ترسیدم سخنی به زبان آورم که حاکی از حماقت من باشد. من می‏ترسیدم؛ اما اکرم کاملن در جای خودش منجمد شده بود.

صدام سر سخن را باز کرد و با لبخند مکارانه‏ای از من پرسید: «میخائیل، مادرت اهل کجاست؟»

جواب دادم: «جناب رئیس جمهور، مادرم در کاظمین متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»

صدام با مکر و حیله پاسخ داد: «امکان دارد پدرم از کاظمین دیدار کرده و با مادر تو ملاقاتی داشته باشد! این مسئله شباهت زیاد ما را تفسیر می‏کند.» (او این عبارت را با کلمات بسیار زشتی بیان کرد که من در اینجا نمی‏توان آنها را بنویسیم.)

با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممکن است همین طور باشد، جناب رئیس!»

افراد حاضر در دفتر، از جمله اکرم، با صدام که از ته دل می‏خندید، هم‏‎صدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.

برعکس صدام، عدی انسانی احمق و به علاوه بسیار مغرور است. تصور کنید حماقت با غرور همراه شود؛ عدی چنین انسانی بود. عدی از نظر جسمانی، بلندقامت و لاغر است و بیشتر ویژگیهای مادرش را دارد. بینی‏اش خیلی باریکتر از صدام است، اما چشمان عمیق و نافذ او شبیه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسیار شدید از عدی در دلم ایجاد شد. و این تنفر با گذشت زمان، بسیار بیشتر گردید.

خدمتکاری همراه با پاکت بزرگی از سیگار برگ هاوانا به صدام نزدیک شد. صدام سیگاری برداشت، سپس من و اکرم نیز سیگاری برداشتیم. صدام گفت: «اطلاع داری که کارهای معمولی روزانهء ما خیلی زیاد است و من می‎دانم ملت عراق، عاشق رئیس جمهورشان هستند! اما مسئولیتهایم به حدی زیاد است که وقت کافی برای اینکه در میان ملتم باشم، ندارم. به همین خاطر، شما می‏توانید به رئیس جمهورتان کمک کنید. شما با حضور در مراسم و مناسبتهای مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگی خواهید کرد.»

در حالی که نگرانی شدیدم را پنهان می‏کردم، جواب دادم: «بله، همین طور است که حضرت عالی می‏فرمائید؛ اما من دقیقن چه خدمتی می‏توانم انجام دهم؟»

صدام با تعجب گفت: «تو خیای کارها می‏توانی انجام بدهی. می‏توانی از بیمارستانها دیدار کنی، به محله‏های محروم بغداد بروی و به بچه‏های در مدارس سرکشی کنی. این امر، بسیاری از مردم را خوشحال خواهد کرد. میخائیل، اگر بتوانی چنین کارهایی بکنی، از تو تقدیر خواهد شد.»

ظاهر قضیه، یک تقاضا بود. اما من خیلی باید احمق می‏بودم تا درک نکنم هیچ راهی جز موافقت ندارم. بنابراین گفتم: «اگر حضرت عالی تمایل به این امر دارید، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»

صدام با خوشحالی گفت: «شک نداشتم که تو قبول خواهی کرد. علیرغم گفتهء عدی، امکان ندارد کسی قیافه‏اش کاملن شبیه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.»

صدام قبل از آنکه به حرفهایش ادامه دهد، بار دیگر سیگار خواست. او به این کار عادت کرده بود. روزانه حدود صد نخ سیگار برگ هاوانا می‏کشید و بسیار اندک اتفاق می‏افتاد که یکی از آنها را چند دقیقه در دست داشته باشد و تا آخر بکشد. صدام وقتی صحبت می‏کرد، به هیچ یک از خصوصیات خودش اشاره‏ای نمی‏‎کرد. او از این کار امتناع می‎کرد؛ اما این بار از دوران جوانی‏‎اش با افتخار سخن می‏گفت. دوران کودکی صدام در پرده‎‏ای از ابهام است. صدام ادعا می‏کرد در 28 آوریل 1937 در روستای «الجویش» نزدیک تکریت به دنیا آمده است. این شهر تقریبن 600 سال قبل، از جانب عده‏ای مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمه‏های کشته‏ها، مجسمه‏ها ساختند.

صدام ادعا می‏کرد که پدرش حسین المجید، هنگام تولد او از دنیا رفته است. اما در واقع این ادعا، پوششی برای مولود نامشروعی است که کسی از هویت پدر او اطلاع دقیقی ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حدیثهای زیادی است که برخی از آنها حقیقت دارد و خلاصهء آنها اینکه صدام فرزندی نامشروع است؛ اما اصل حکایت این است:

اهالی روستایی که صدام در آن به دنیا آمد، دچار فقر شدیدی بودند. از این رو مجبور بودند تولیدات خود مانند لبنیات را برای فروش به شهر نزدیک روستایشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نیز برای فروش محصولات خود و خرید نیازمندی‏های خانواده به این شهر رفت و آمد می‏کرد. طبق معمول، در یکی از روزها به شهر آمد و یکی از تجار یهودی ساکن در آن شهر، او را دید و شیفتهء جمال او شد. آن طور که می‏گویند این زن بسیار زیبا بوده است. صبحة در قبال دریافت مبلغ قابل توجهی، هر شب خودش را در اختیار آن فرد می‏گذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر می‎برد و سرانجام از وی حامله می‎شود.

صبحة چندین بار می‎خواهد سقط جنین کند، اما موفق نمی‎شود؛ به همین دلیل نام این جنین را صدام می‏گذارد. هنگامی کار به افتضاح می‏کشد و موضوع آشکار می‎شود، پدر صبحه، به فکر چاره می‏افتد و او را به عقد ازدواج یک مرد عقب‏‎ماندهء ذهنی به نام حسین درمی‏آورد و بعد از مدتی، این مرد را می‏کشد تا سخنی نگوید و خانواده رسوا نشود.

من معتقدم که این قصه واقعیت دارد؛ زیرا ساجده (همسر صدام) هنگامی که صدام با یک خانم چشم پزشک زیبا به نام «سمیره» ازدواج کرد، اشارهء گذرایی به این موضوع کرد. این ازدواج موجب اختلاف خانوادگی بزرگی شد؛ به نحوی که میان عدنان خیرالله و خیرالله طلفاح و ساجده از یک سو و صدام از ناحیهء دیگر، مشاجراتی رخ داد. بنابراین صدامم همانطور که همه می‏گویند، بی‏پدر است و به همین خاطر، مخالفان عراقی، او را صدام تکریتی می‏‎نامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب کردن وی به مادره بیوه‏اش صبحه طلفاح که بعدن با ابراهیم حسن تکریتی ازدواج کرد، برای او اهانت مستقیمی به حساب می‏آمد.

صدام از ابراهیم حسن تکریتی متنفر بود. وی به صدام مرتب توهین می‏کرد. ابراهیم، انسان پست و حقیری بود. القاب تحقیرآمیز زیادی داشت که محترمانه‏ترین آنها ابراهیم کذاب (ابراهیم دروغگو) بود و تا سالخوردگی به همین لقب شهرت داشت.

تاریخ تولد صدام نیز ساختگی است؛ زیر تا سال 1975، تاریخ ولادت کودکان در عراق ثبت نمی‎‏شد. تاریخ تولد متولدین ژانویه تا جولای، در ماه جولای تحت عنوان متولد نیمهء اول سال و تاریخ تولد کسانی که از جولای تا ژانویه به دنیا می‏آمدند، تحت عنوان متولد نیمهء دوم به ثبت می‏‎رسید. در واقع صدام در نیمهء دوم سال 1939 به دنیا آمد و پس از ازدواج اولش تصمیم گرفت دو سال به سن خود اضافه کند تا با همسرش ساجده خیرالله، هم‏سن و سال شود؛ زیرا در عراق این یک امر نامتعارف است که مردی با زنی بزرگتر از خود ازدواج کند. به همین خاطر و به خواستهء خودش، تاریخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوریل ثبت گردید.

صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصی درازمدت بگیرم؛ اما دیگر هیچگاه به کلاس درس بازنگشتم. همچنین دستور داد که یک دستگاه آپارتمان مجلل دولتی در بغداد در اختیارم بگذارند. پس از آن، او به این ملاقات پایان داد و آن مکان را ترک کرد.

آپارتمان را تحویل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه که دوستش داشتم، ازدواج کردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصی، می‏بایست به قصر ریاست جمهوری می‏رفتم تا در آنجا هر روز رفتارهای صدام را بادقت تمرین کنم.

صدام کیست؟
همانطور که دانستیم، صدام فرزندی نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبایل عرب، باید دختر خطاکار کشته می‎شد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبیله پاک شود، اما مادر صدام را به ازدواج یک عقب‎‏ماندهء ذهنی درآوردند تا فرزندی که در راه است، مشروعیت ظاهری پیدا کند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود که همان ابراهیم حسن تکریتی باشد، ازدواج می‏کند. ابراهیم حسن در بین مردم العوجه (روستای محل تولد صدام) و تکریت به خباثت معروفیت داشت. از آنجایی که ابراهیم حسن از صدام تنفر داشت، وی به منزل دائی‏اش خیرالله طلفاح فرستاده می‎شود. خیرالله طلفاح در شورش سال 1941 علیه سلطنت خاندان هاشمیان، فیصل دوم، شرکت می‎کند و در پی شکست این قیام به زندان می‏آفتد. بعد از مدتی از زندان آزاد می‎شود و به سرقت در کوچه و بازار و تجارت غیرقانونی (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت می‎ورزد.

صدام در چنین محیط کثیفی بزرگ شد. بی‏پدر و نامشروع به دنیا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، میله‏ای آهنی بود که آن را هیچگاه از خود جدا نمی‏کرد زیرا هنگام دعوا در مدرسه و خیابان به دردش می‏خورد. هنگام بازگشت از مدرسه نیز صدام با آن به سگها و گربه‎ها حمله می‏کرد. صدام جز این چماق آهنی، به کسی اعتماد نداشت، و به همین دلیل خشونت ذاتی‏اش، نه دوستی داشت نه رفیقی.

در سال 1955، خانوادة دائی صدام به همراه او به بغداد نقل مکان می‏کنند و در محله‏ای ساکن می‏شوند که گروهها و دسته‏های مختلف بر همهء راهها و مقدرات این محله تسلط داشتند و همیشه در میان آنها نزاع و درگیری بود و در اکثر اوقات، این درگیری‎ منجر به خون‏ریزی می‏شد و کشتن در میان آنها عادت مرسومی بود.

اولین جنایتی که صدام مرتکب شد، این بود که به تحریک و درخواست دائی‏اش خیرالله طلفاح که او را بزرگ کرده بود، اقدام به قتل دائی دیگرش به نام سعدی نمود. میان خیرالله با برادر بزرگش سعدی در مورد اموالی که باهم سرقت کرده بودند، اختلاف ایجاد شده بود. این قضیه در زمانی رخ داد که صدام تقریبن 20 ساله بود.

صدام برای ادامهء تحصیل به دبیرستان الکرخ رفت، اما تحصیلات خود را نتوانست به پایان برساند و پس از شکست در تحصیل، به حزب بعث پیوست. این حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنایتکاری بود که مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام که حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالکریم قاسم (رئیس جمهور مردمی و محبوب عراق) را ترور کند، در این عملیات، به صدام، ماموریت دست دومی داده شده بود که عبارت از مراقبت از راهی منتهی به محلی که می‏بایست عملیات ترور در آن انجام گیرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائینی در حزب بعث بود. در جریان این ترور، گلوله‏‎ای به پای صدام اصابت کرد. صدام از محل حادثه فرار کرد و مخفیانه به سوریه رفت. او مدت شش ماه در سوریه اقامت داشت. در این مدت، ملازم و همنشین بنیانگزار حزب بعث - میشل عفلق - کمونیست بود؛ و از آن زمان بود که میشل عفقل، رهبر سیاسی و معنوی صدام گردید.

صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنکه به دروغ برای او گواهی پایان تحصیلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشکدهء حقوق مصر راه یافت؛ اما به علت بی‏سوادی، تا زمانی که به عراق بازگشت، نتوانست تحصیلات خود را در این دانشکده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعی و اندکی که در عملیات ترور ناموفق عبدالکریم قاسم ایفا کرد، این نقش، مسیر پیشرفت او را در حزب همواره و آیندهء سیاسی‏اش را بیمه کرد.

سال 1963، حزب بعث به رهبری احمد حسن البکر تکریتی موفق شد حکومت مردمی عبدالکریم قاسم را سرنگون کند؛ در نتیجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائی‏اش ساجده خیرالله طلفاح ازدواج کرد.

در این مقطع، صدام بدترین جنایتها را در حق مردم عراق مرتکب شد. او در جنایتهایی مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهی که «پاسداران ملی» نامیده می‎شدند، شرکت نمود. اما این مرحله مدت زیادی ادامه نیافت و حاکم جدیدی به نام عبدالسلام عارف روی کار آمد و احمد حسن البکر و حزب بعث را کنار زد. عبدالسلام عارف از بعثی‏ها انتقام سختی گرفت و زندانهای عراق را از اعضای این حزب توطئه‏گر و خائن پر نمود. این بار صدام به اتهام اقدام علیه رهبر جدید کشور، دستگیر شد؛ اما توانست از زندان بگریزد و تا سال 1968، زمانی که بار دیگر بعثی‏ها قدرت را در دست گرفتند، مخفی ماند.


در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئیس جمهور عراق بود. او پس از کشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جریان یک سانحهء هوایی در سال 1966، به ریاست جمهوری عراق رسیده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعیفی بود و درایت و تجربهء لازم را برای حکومت بر یک کشور خاورمیانه‏ای مانند عراق نداشت. علاوه بر این، همیشه مست بود. این مسائل، راه را برای به دست گرفتن قدرت توسط بعثی‏ها هموار کرد.


عدالکریم قاسم

صدام با بازگشت بعثی‏ها به قدرت، تحت عنوان معاون شورای فرماندهی انقلاب، به صحنهء سیاست بازگشت. اولین ماموریت او، ریاست کمیته‏ای به نام کمیتهء تحقیق بود. این کمیته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهایة» مستقر گردید و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسیدن به قدرت، فجیع‏ترین جنایتها از جمله شکنجه و کشتن افراد بسیاری را مرتکب شد. هزاران تن از کسانی که به آنها اتهام دشمنی با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان یا داخل سلول به طرز فجیعی کشته شدند؛ هزاران نفر دیگر در میادین بغداد و میادین دیگر شهرها به اتهام جاسوسی برای اسرائیل، آمریکا و ایران به دار آویخته شدند. تعداد زیادی نیز در حوضچه‏های اسید انداخته شدند و عدهء دیگری نیز زنده زنده سوزانده شدند.

قتل احمد حسن البکر
صدام، همهء رقبای خود در قدرت، حتا شخص اوّل حکومت، احمد حسن البکر را از سر راه برداشت. ابتدا توطئهء برکناری او از قدرت را طراحی کرد و دو سال بعد، طرح ترور او را به اجرا درآورد. طبق بیانیه‏های رسمی، احمد حسن البکر در 16 ماه مه 1979 دچار سکتهء قلبی شد؛ اما حقیقت این است که او در اثر مسمومیت از دنیا رفت.

پس از آن، فرزند نامشروع العوجه، مرد اوّل حکومت شد و بدون هیچ مخالفتی، نزدیکان و عشیرهء او، مناصب مهم و اصلی را تصرف کردند و تمام زبانها لال گردید. صدام با عراق و مردم آن، هر طور که می‏خواست رفتار می‏‎کرد و هیچکس نمی‏توانست علیه او سخنی بگوید. صدام معتقد بود مردم عراق بنده و بردهء او هستند. وی می‏گفت این سرزمین ملک اوست. به سرعت زندانهای عراق، پر از زنان و مردان عراقی شد. اطرافیان پست او، آبروی مردم را بر باد دادند، اما هیچکس یارای اعتراض نداشت.

دیدار بدل صدام از زندان
روزی صدام به من مأموریت داد تا از یکی از زندانها دیدار کنم؛ نه به خاطر تفقد از زندانیان؛ بلکه برای ارعاب فعالان در زندان تا دریابند که صدام بنا به تعبیر خودش، همیشه بالای سر آنها حاضر است. هنگام ورود به زندان، مدیر زندان به استقبال آمد. پس از طرح چند سؤال دربارهء وضعیت زندان و پاسخ مدیر به سوالهای من، او بدون هیچ مقدمه‎ای خطاب به من گفت: «جناب رئیس، امروز زن بسیار زیبایی را به زندان آورده‏اند . . . به نظرم مورد پسند حضرت عالی باشد.» او این عبارت را بدون هیچگونه شک و شبهه‏ای به زبان آورد؛ چون می‏دانست صدام نه فقط به خاطر اغراض جنسی، بلکه برای تنبیه برخی از زنان زندانی، متعرض آنها می‎شود. به او گفتم: «کجاست و چرا تا حال در این باره حرفی نزدی؟» و به همان شیوهء صدام به او ناسزا گفتم. رئیس زندان با عجله رفت و آن زن را آورد. از اهالی یکی از شهرهای جنوب عراق و از یک عشیرهء معروف بود. چند سؤال از او کردم و به مدیر زندان گفتم: «او را به سلولش بازگردانید . . . فعلن با او کاری ندارم.»




تصفیهء اطرفیان و دوستان سابق
صدام برای تسلط بر مقدرات عراق و از بین بردن رقبای خود، راه فریب، پستی و رذالت در پیش گرفت. صدام تبهکاران و جانیان معروف را جهت قتل و ارعاب مخالفانش به کار گرفت. از آنها برای تعلیم جلادان خود که جنایتهایشان فوق تصور است، استفاده کرد. یک نمونه از رذالت و فرومایگی صدام، نحوهء رفتار او با رفقایش در عملیات ترور عبدالکریم قاسم بود. عبدالکریم قاسم که از این ترور، جان سالم به دربرده بود، همهء عوامل ترور را عفو کرد. در حالی که صدام، پس از قدرت‏یابی، به حساب تک‏تک آنان رسید و اقدام به تصفیهء آنها کرد. اگر صدام بویی از انسانیت و شرافت برده بود، حداقل با رفقایش با همان تسامح و مدارایی برخورد می‏کرد که شخص مورد سوء قصد در این عملیات با آنها رفتار کرد.

مرحوم عبدالکریم قاسم در شبی که بنا بود شرکت‏کنندگان در توطئهء ترور او اعدام شوند، نتوانست به رختخواب برود و از طریق رادیو و تلویزیون اعلام کرد که از حق خود نسبت به آنها گذشته است و آنها را عفو می‏کند. بدین ترتیب، آنها از زندان آزاد شدند و عبدالکریم قاسم هم از خانوادهء راننده‏ای که در این عملیات کشته شده بود، عذرخواهی کرد و با کسانی که به او تعدی کرده بودند، این گونه رفتار کرد؛ اما صدام، رفقای خود، یعنی همان کسانی را که موقعیت حزبی‏شان بالاتر از او بود، یکی پس از دیگری از میان برداشت. افراد نامبردهء زیر، از جملهء کسانی هستند که به دستور صدام به طرق مختلف قربانی شدند:

1- فؤاد الرکابی: مؤسس حزب بعث در عراق و نمایندهء حزب در اولین دولتی بود که بعد از 12 جولای 1968 تشکیل شد. الرکابی در حالی که 28 سال داشت، و مهندس عمران و از اهالی ناصریه بود، به وزارت عمران منصوب شد. بعدن صدام او را به جاسوسی برای آمریکا متهم کرد و در زندانی واقع در شرق بغداد حبس کرد. سپس یک زندانی دیگر به نام عبداللطیف السامرائی را که زنی را به قتل رسانده بود، مأمور کرد تا الرکابی را به قتل برساند و خود از زندان آزاد شود. السامرائی با کاردی که مسئولان زندان در اختیارش گذاشته بودند، الرکابی را مضروب کرد. امکان کمک به الرکابی در بیمارستان وجود داشت؛ اما صدام دستور داده بود او را بر روی تخت به حال خود رها سازند تا کشته شود.

2- ایاد سعید ثابت: عضو فرماندهی منطقه‏ای حزب بعث بود. او دریافته بود که رسیدن صدام به قدرت، زندگانی‏اش را با خطر روبه‏رو می‏کند. از این رو عراق را ترک کرد. صدام حکم اعدام او را صادر کرد؛ ولی تلاشهای دستگاه اطلاعات عراق برای ترور این شخص، ناکام ماند.

3- سعدون البیرمانی: در یک تصادف ساختگی اتومبیل، او و همسرش کشته شدند.

4- سمیر عزیز النجم: صدام او را به خود نزدیک گردانید و به عضویت در فرماندهی منطقه‏ای حزب ارتقاء داد؛ اما در یک سانحهء هوایی عمدی، او را از بین برد.

5- خالد علی صالح: این شخص تا سال 2003 (سقوط صدام) در تبعید به سر می‏برد.

6- سلیم الزیبق: صدام به او سم تالیوم خورانید و در اثر مسمومیت از دنیا رفت. در آن هنگام گفته شد که مبتلا به سرطان بوده که ابدن صحت نداشته است.

7- عبدالکریم الشیخلی: در 8 آوریل 1980 در حالی که بازنشسته شده بود، با شلیک گلوله ترور شد.



اتاق تاریک
در ماههای اوّل، هر روز تقلید از رفتارها و شخصیت صدام را تمرین می‏کردم. این تمرینها در قصر جمهوری انجام می‏گرفت. مربی مخصوص من، محمد الجنابی بود که خود را به عنوان مشاور دیوان ریاست جمهوری به من معرفی کرد. ما با هم تعداد زیادی از فیلم‏هایی را که صدام در آنها حضور داشت، تماشا کردیم و نحوهء واکنش و رفتارهای صدام را با دقت دیده و تمرین کردیم. صدام هرچند وقت یک بار برای ملاحظهء پیشرفتهای من در تمرین، در دفتری که در آن تمرینات را ادامه می‎دادم، حضور می‏یافت. این دفتر بعدن به «اتاق تاریک» معروف شد. چراغهای این اتاق در بیشتر اوقات، در حالی که با مربی‏ام محمد الجنابی نوارهای ویدئویی تماشا می‎کردیم، خاموش بود؛ اما این موضوع ربطی به اسم این دفتر نداشت؛ بلکه نام آن به کسانی ارتباط پیدا می‏کرد که در خدمت صدام بودند.

به کارمندان قصر، آنهایی که از حضور من اطلاعی نداشتند، اخطار داده شده که این دفتر، (اتاق تاریک) استودیوی ظهور عکس در موارد بسیار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرینها در حضور صدام برایم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعی، یعنی مرگ حتمی طرف مورد نظر.

سرانجام به کمک مربی‏ام، محمدالجنابی، توانستم کاملن احساس اطمینان پیدا کنم. محمدالجنابی آگاه بود که زنده ماندنش بستگی به پیشرفت کار من دارد. ما روزهای متمادی، نحوهء صدور اوامر، سیگار کشیدن و برداشتن آن از روی لبها به شیوهء صدام را تمرین کردم. هنگامی که محمدالجنابی احساس کرد من در مقابل صدام، آمادگی انجام کارها را دارم، ترتیب ملاقات من با صدام را فراهم کرد. بسیار نگران بودم که مبادا کارهایم دقیق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام کارها ابراز خرسندی کرد.

روزی صدام وارد اتاق تاریک شد و ابراز داشت که طرح و برنامه‏ای دارد. با شور و حرارت گفت: «می‎خواهم تو را مخفیانه به ایران ببرند؛ به یکی از شهرها یا مناطق بزرگ ایران بروی، مثلن خرم‏آباد یا اهواز یا جایی دیگری در مقابل یکی از اماکن مقدس آنها توقف خواهی کرد و از تو فیلم تهیه می‏کنیم. بعدن نسخه‏ای از آن را برای دولت ایران به تهران می‏‎فرستیم تا ببینیم عکس‏العمل مسئولان ایران چگونه است؟»

پنداشتم این اندیشه، یکی از طرحهای دیوانه‏وار صدام است که غالبن او به اجرا درمی‏آورد. در حالی که می‏خواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن این طرح صحبت کنم. صدام خندید و گفت: «نترس میخائیل! این فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم که اهل مزاح‏ام.» علیرغم سخیف بودن این لطیفه، من هم خندیدم. صدام علاقمند بود که وانمود کند اهل مزاح و لطیفه است، اما کمتر کسی به این قضیه معتقد بود و محال است که بتوان دریافت صدام با شوخی‏هایش چه منظوری دارد.

محمدالجنابی درصدد برآمد زبان کردی را هم به من یاد بدهد. یادگیری این زبان برای شخص عرب زبان بسیار دشوار است، به همین دلیل نسبت به یادگیری آن اعتراض داشتم. محمدالجنابی به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت یادگیری هر زبانی غیر از زبان مادری‏ات را از دست ندهی.» نمی‏دانستم که اصرار محمدالجنابی روزگاری باعث نجاتم خواهد شد.

به هیچ وجه آزادی عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، می‏بایست در معیت محافظ و با اتومبیل ویژهء لیموزین که داخل آن قابل رؤیت نبود، رفت و آمد می‏کردم و از ریش مصنوعی استفاده می‏کردم که چهره و قیافه‏ام را کاملن تغییر می‏داد. وقتی افراد بیگانه‏ای در قصر حضور می‏یافتند، حق همراهی با صدام را نداشتم، حتا کارهایم در داخل قصر هم تحت کنترل شدید بود.


عمل جراحی پلاستیک
مربی‏ام محمدالجنابی از همان ابتدا یادآور شد که علیرغم شباهت زیادی که با صدام دارم، اما میزان این مشابهت، کامل و صد در صد نیست. یکی از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود که این مشکل را با کفش پاشنه بلند حل می‏شد. به درخواست محمدالجنابی به تصویر صدام با دقت نگاه کردم و گفتم: «بینی صدام از بین من بزرگتر است.» الجنابی جواب داد: «بله همینطور است. به نظر من بهتر است این موضوع را مؤدبانه به عرض ایشان برسانیم. این طور نیست؟ و دیگر چه؟»

جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.»

گفت: «بله، اما چهرهء صدام این طور نیست. میخائیل بنشین.»

روی مبلی در کنار پنجره‏ای که مشرف به پرچین قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابی گفت: «ظاهرن داری وزن اضافه می‏کنی؟» جواب دادم: «بله، تقصیر مادرم استو از وقتی خواهرم ازدواج کرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، کسی را ندارد که مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خرید هرچه بخواهد، دارد. طوری برایم غذا آماده می‏کند که گویی دیگر آخرین وعدهء غذایی من در این دنیاست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام کمتر بود و از بابت خوردن مشکلی نداشتم.

محمدالجنابی به من توضیح داد که برای اینکه کاملن شبیه جناب رئیس شوم، به یک عمل جراحی ساده نیاز دارم. وی از من نظر خواست. جواب دادم: «خیلی مطمئن نیستم. به نظر شما این کار ضرورت دارد؟»

محمد گفت: «در این باره فکر کن. اگر یک پزشک جراح زیبایی از آلمان‏غربی دعوت کنیم، مشکلی به وجود نخواهد آمد. او می‏تواند بینی و گونهء‌ تو را خیلی سریع اصلاح کند.»

می‏دانستم که مخالفت من با این عمل، سرپیچی از اوامر صدام محسوب می‏شد و به نظر صدام، کسانی که از خواسته‏‎های او پیروی نکنند، برای همیشه وجودشان زاید است. به نظر صدام این گونه افراد لیاقت زنده ماندن نداشتند. بنابراین به محمدالجنابی جواب دادم: «اگر امکان دارد به اطلاع رئیس برسانید که من آمادهء انجام عمل جراحی هستم.»

یک هفتهء بعد دکتر «هلموت ریدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل کوچکی با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده کردند. تا حد ممکن، سعی شده بود افراد کمتری از این کار اطلاع پیدا کنند. از محمدالجنابی دربارهء عدم استفاده از پزشکان عراقی سوال کردم. او با خنده جواب داد: «پزشکان عراقی جرأت کافی برای انجام این کار را ندارند؛ زیرا اگر اشتباهی در عمل جراحی رخ دهد . . . » الجنابی که دید وحشت کرده‏ام گفت: «جای نگرانی وجود ندارد، اما همان طور که گفتم اگر اشتباهی در عمل رخ دهد پزشکان عراقی از نتیجهء آن می‏ترسند زیرا سزایی جز مرگ در انتظارشان نیست. حتا عملهای جراحی ناچیز و ساده‏ای که بر روی رئیس جمهور یا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشکان خارجی بوده است.

به الجنابی گفتم: «چه کسی برای صدام تضمین می‏کند که دکتر هلموت ریدل پس از بازگشت به آلمان در این باره سکوت می‏کند و این سر را فاش نخواهد کرد؟!»

الجنابی جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار برای انجام این عمل پرداخت شده است و همچنین به اطلاع او رسانده‏اند که اگر این راز را در غرب فاش سازد، باید منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.»

به او گفتم: «ممکن است به این کار تن دهد؛ اما این مبلغ ناچیز است. برای چه شخصیتی چون هلموت ریدل خود را گفتار چنین مسائلی کند؟ امکان ندارد چنین پزشکی، انسان فقیری باشد.»

محمد الجنابی در جواب گفت: «امثال این شخص همیشه فراوان بوده‏اند. دو سال قبل، دکتر ریدل در یکی از شهرهای واقع در شمال هانوور به اتهام بسیار زشتی دستگیر شد. او به دو کودک 9 ساله تجاوز کرده بود. به همین دلیل، پروانهء پزشکی وی باطل شده و از انجام این کار حرفه‏ای برای همیشه منع شده بود. وقتی صدام از این موضوع باخبر شد، گفت: امکان دارد روزی این شخص به درد ما بخورد.»

عمل جراحی شروع شد و خال بالای گونه‏ام با استفاده از یک دستگاه بیرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشی از عمل، شباهتم به صدام بیشتر شده بود؛ به نحوی که بیشتر از دو انسان دوقلو به هم شبیه شده بودیم. به محض مراجعت، محمدالجنابی، کیفی حاوی چند ریش مصنوعی و چند عینک به من داد و دستور اکید صادر کرد و گفت: «باید عادت کنی که وقتی خارج از قصر هستی ناشناخته بمانی. این عینکها و ریش را امتحان کن؛ از ایالات متحده خریداری شده و از موی حقیقی ساخته شده است. از بهترین نوعی است که امکان تهیهء آن وجود داشته است.»


اولین حضور به جای صدام
در صبح یکی از روزها، صدام طبق معمول برای ملاحظهء جریان کار به اتاق تاریک آمد. در آن هنگام، همراه با مربی‏ام، محمدالجنابی، مشغول تماشای یکی از فیلمهای صدام بودم که در حال دیدار از بیمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فیلم را تا آخر تماشا کرد. آنگاه گفت: «میخائیل فکر می‏کنم دیگر آمادگی دیدار از بیمارستانها را داشته باشی. می‏خواهم فردا به دیدار یکی از بیمارستانها بروی. نظر خودت چیست؟

چاره‏ای جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالی مایل باشید، من این کار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابی همهء‌ کارها را برای انجام این دیدار ترتیب داد و کاروان به سوی یکی از بیمارستانها حرکت کرد. مدیر بیمارستان و تعدادی از پزشکان برای استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بیماران و زخمی‏ها، و همچنین بهبود وضعیت بیمارستان پیشنهادهایی به من دادند. از من به گرمی استقبال کردند و این استقبال گرم، ناشی از ترس شدید آنها بود. حرف و حدیثهای فراوانی دربارهء زخمی‏هایی وجود داشت که توسط محافظان صدام به قتل رسیده بودند، تنها به این علت که از صدام به گرمی استقبال نکرده و یا نسبت به جنگ اظهار ناراحتی کرده بودند.

در طی بازدید از قسمتهای مختلف بیمارستان، شرائط روحی بسیار نامناسب یک مجروح توجهم را جلب کرد. به پزشک مسئول بخش گفتم که این زخمی نیاز به معالجهء روانی دارد و لازم است علاوه بر مداوای جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاینه کند. به خاطر بی‏توجهی به این جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشکی‏‎ام برای آن دکتر حرف زدم. پزشک خواست چیزی بگوید اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولین مستقیم او با توست. او را تا یک ساعت دیگر به بخش ویژه منتقل کن و یک پزشک متخصص اعصاب و روان برای معاینهء او بفرست؛ فهمیدی؟»

پزشک که از ترس می‏لرزید و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشک بیچاره را ترسانده بودم به طوری که نمی‏‎توانست حرف بزند. به او گفتم: «بسیار خوب، حدود یک ماه دیگر از بیمارستان دیدن خواهم کرد. دوست ندارم این مسئله تکرار شود.»

پزشک با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئیس»

وقتی سوار اتومبیل شدم، از این کار پشیمان شدم. در آن شرائط، بیشتر با شخصیت صدام مطابقت داشتم تا با شخصیت خودم؛ چرا که قبلن چنین رفتارهایی از من سر نمی‏زد. همچنین فکر می‏کردم پا را فراتر از وظائفم گذاشته‏ام. به همین خاطر خواستم به نحوی از محمد الجنابی عذرخواهی کنم. با نگرانی پرسیدم: «چرا می‏خندی؟»

گفت: «خیلی عالی بود میخائیل! وقتی موضوع را به عرض صدام برسانم، خیلی خوشحال خواهد شد.»

من از ترس عاقبت کارم گفتم: «آیا نیاز است ایشان را در جریان بگذارید،؟»

گفت: «بالطبع . . . جای نگرانی وجود ندارد. صدام خوشحال می‏شود. این موضوع، تبلیغ مناسبی برای ایشان خواهد بود.»

دو روز بعد، صدام با در دست داشتن یک نسخه از روزنامه‏های الثوره و الجمهوریه، وارد اتاق تاریک شد. این دو روزنامه تحت سیطرهء کامل حزب بعث و رژیم بودند. طارق عزیز و اکرم (شوهر خواهرم) نیز همراه صدام به اتاق تاریک آمده بودند. صدام گفت: «میخائیل، بسیار عالی بود . . . » سپس نسخه‏ای از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائین صفحهء اوّل را خواندم. یکی از عنوانها این بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» !

این احمقانه به نظر می‏رسید که صدام روزی وجود مرا تهدیدی برای خودش به حساب آورد. به همین دلیل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عمیق و مستحکم شد؛ تا جایی که من نمونه‏ای برای این گونه روابط بین صدام و اطرافیانش سراغ ندارم.


حضور در جبهه ‏های جنگ با ایران
هنوز یک ماه از واگذاری من و محمدالجنابی به حال خود توسط صدام نگذشته بود که وی ما را غافلگیر کرد و همراه با «عبدالقادر عزالدین» (وزیر جدید آموزش و پرورش) وارد اتاق تاریک شد. محمد الجنابی فورن نوار ضبط صوتی را که در حال گوش دادن به آن بودیم، خاموش کرد و بلند شد و ایستاد. صدام به اشاره کرد که بنشیند. صدام خطاب به من گفت: «میخائیل، می‏خواهم راجع به موضوعی با تو صحبت کنم. به همین خاطر به اینجا آمده‏ام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموریتهای تو خرسندم» صدام همچنین گفت: «در حال حاضر تو می‏توانی خدمت بزرگ به کشورت بکنی. می‏خواهم زمانی را در جبههء جنگ در کنار نیروهای قهرمانمان باشیم.» سپس گفت: «آنها نیاز دارند رئیس‏شان را ببینند . . . لازم است بدانند که او در کنارشان است. من شخصن قادر به انجام این کار نیستم. جنگ از اینجا اداره می‎شود و هیچ یک از افسران بلندپایه نمی‏توانند بدون دستور من کار انجام دهند. از این طریق به عراق کمک می‏کنی.»



پس از مدتی به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در کرکوک سفر کردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپه‏های «بان مفان» در اطراف روستای «فره هنجیر» و کوران رفتم. در این مناطق، گردانهای پیادهء تابع تیپ 36 از لشگر هشتم پیاده مستقر بودند. با فرمانده تیپ که درجهء سرتیپی داشت، ملاقات کردم. این افسر، همانند همهء افسرانی که با آنها ملاقات می‎شد، تأکید می‏کرد که شرائط نیروها بسیار خوب است و روحیه‏ها بالاست. هنگامی که از نیروها بازدید کردم، متوجه شدم شرائط بسیار نامساعدی دارند و بسیار خسته‏اند.



اوسیراک
پس از حدود یک سال از آغاز جنگ با ایران، عراق می‏رفت تا قدرت هسته‏ای شود و اولین بمب هسته‏ای خود را آماده نماید. اما بدشانسی موجب تأخیر برنامه‏ های هسته‏ای شد. ابتدا جنگنده‏های ایرانی و چندی بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نیروگاه هسته‏ای «اوزیراک» در التویثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله کردند. حملهء جنگنده‏های اسرائیلی که بیش از دو دقیقه طول نکشید، خسارات بسیار سنگینی به بار آورد. تنها مقدار اندکی از مواد هسته‏ای که در نقاط دوردست در زیر زمین نگهداری می‎شدند، سالم ماندند. فقط یک ماه دیگر لازم بود تا نیروگاه تکمیل شود و عراق بتواند مواد اولیهء بمب هسته‏ای را تهیه نماید. در کتابی که به نام «دقیقتان فوق بغداد» به همین مناسبت انتشار یافت از قول «عزر وایزمن» (رئیس جمهور وقت اسرائیل) نوشته شده است که عراقی‏ها تنها یک ماه زمان لازم داشتند تا اولین بمب اتمی خود را بر روی یکی از شهرهای ایران آزمایش کنند.


شکست حصر آبادان
در ماه سپتامبر، ارتش ایران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشکند. در این عملیات، نیروهای عراقی دچار تلفات جانی بسیار سنگینی شدند، ضمن اینکه 1500 نفر نیز به اسارت ایرانی‏ها درآمدند. حملهء بعدی ایران در منطقهء اهواز نیز موفقیت‏آمیز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگیرند. جریان جنگ به نفع ایرانی‎ها تغییر کرده بود. با این وجود، روزنامه‏‎های رسمی عراق نظیر الجمهوریه، در این باره مطلبی منتشر نمی‏کردند.

در آن زمان، عراق از عربستان سعودی، کویت، قطر، بحرین و امارات متحده عربی کمکهای مالی فراوانی دریافت می‏‎کرد. این کشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقی» می‏نگریستند.

صدام پس از آنکه بستان به دست ایرانی‏ها افتاد، مرا به جبهه‎ها فرستاد. روحیهء ارتش عراق به طور آشکاری پائین آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها برای تقویت روحیه‏ها بود. به همراه دوست و همراه همیشگی‎ام محمد الجنابی به جبهه رفتیم. ما از جاده‎های کوت و بصره گذشتیم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتادیم. از آنجا با یک دستگاه لندکروزر به خط مقدم که در فاصلهء 50 کیلومتری قرار داشت، منتقل شدیم.

لباس نظامی با درجهء مارشالی پوشیده بودم، در حالی که صدام فرد بسیار ترسویی بود و ابدن دورهء آموزش نظامی و افسری ندیده بود. هنگامی که به سمت شهرستان مرزی «دشت آزادگان» نزدیک رودخانهء کرخه به راه افتادیم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نیروهای عراقی، پس از شکست سنگینی که در بستان خورده بودند، تا این نقطه عقب‏نشینی کرده بودند. تعداد زیادی کشته در گوشه و کنار افتاده بود. در جبهه سعی کردم تعادل روحی خودم را حفظ کنم. نیروهای ایرانی، حدود چند صد متر آن طرف‏تر، در سمت دیگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگی از کار افتاده و حفره‏هایی که توسط بمب‎ها و گلوله‏های توپ ایجاد شده بود و همچنین کشته‏‎های فراوانی به چشم می‎خورد.

رزمندگان عراقی وقتی مرا در کنار خودشان دیدند، مات و مبهوت شدند. این خبر پخش شد که «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود می‏فرستاندند. نتیجهء این کار، دقیقن همان بود که صدام از من می‎خواست.

در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابی و چند افسر بلندپایه از چادرم بیرون آمدم. با اینکه از سنگرهای خط مقدم فاصله داشتیم، احساس کردم فلز بسیار داغی به ران پای چپم فرو رفت. به پایم نگاه کردم دیدم خون از زیر شلوار نظامی‎ام بیرون می‏آید. فهمیدم که هدف گلوله قرار گرفته‏ام. لحظه‏ای بعد بر زمین افتادم. بر اساس اطلاعاتی که بعدن به دستم رسید، 3 تن از ایرانی‏ها توانسته بودند خود را در پشت یک عارضه در فاصلهء 200 متری خطوط دفاعی عراق مخفی کنند. به هنگامی که من و محمد الجنابی را کاملن در پشت سرم قرار داشت، دیدند، بدون شک خیال کردند که خداوند آنها برای انجام این ماموریت برگزیده است. بعد از گذشت چند ثانیه از تیراندازی به سوی ما، این سه ایرانی ناپدید شدند و بار دیگر، در پشت غبار رملی و نزدیک به یک جیپ نظامی ایرانی دیده شدند. آنها با این جیپ به سمت خط ایران به راه افتادند؛ اما خیلی فرصت پیدا نکردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حرکت کنند که صدای انفجاری شنیده شد. جیپ آنها بر اثر برخورد با مین آتش گرفت و هیچکدام از سرنشینان زنده نمادند تا این پیروزی را جشن بگیرند.

بعد از اینکه به هوش آمدم، متوجه شدم در یکی از اتاقهای ویژهء بیمارستان ابن‎سینای بغداد هستم. مدت سه هفته در بیمارستان باید بستری می‎شدم. آمنه همواره در کنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در یکی از شبها، به همراه محافظان شخصی مرا ببیند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اکرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مبانی حزب بعث در مقابله با مجوسان (ایرانی‏ها)، نشان «رافدین» اعطاء کرد.

در ژانویهء 1982، صدام حملهء بزرگی را از جبههء میانی آغاز کرد که منجر به تصرف شهر گیلان‏غرب واقع در 40 کیلومتری مرز در «کبیرکوه» و 200 کیلومتری شمال شرق بغداد شد. اما این وضعیت خیلی دوام نیافت. عراق منطقهء وسیعی را در جنوب پس از تلفات انسانی زیادی که متحمل گردید، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ایرانی تجمع کرده بودند؛ در حالی که 3 لشگر مجهز از ما در این شهر استقرار داشت و یک لشگر دیگر در جادهء شمال غرب نزدیک شط‏العرب (اروندرود) مستقر بود.


صدام به همراه همسر


نبرد بسیار سنگین در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه یافت و سپس با وارد شدن تلفات بسیار سنگین به عراق پایان یافت. در این حمله حدود 30 هزار تن از نیروهای عراقی کشته و 20 هزار تن نیز به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند و حدود 60 هواپیمای جنگی عراق ساقط شد. رادیو بغداد، برنامهء مفصلی از فداکاری‏های نیروهای عراقی پخش می‏‎کرد؛ اما دیگر اعتماد به ارتش عراق در بین مردم کاهش یافته بود و نیروهای ایرانی خود را به مرزها رسانده بودند و برای اولین بار، بصره در معرض گلوله‏باران توپخانهء سنگین ارتش ایران قرار گرفته بود.

جنایتهای صدام

هیچگاه خیال نمی‎کردم چنان صحنهء وحشتناکی را ببینم. سینهء جوانی را از گلو تا معده از سه طرف شکافته بودند و دیگری را دست و پایش قطع بود. در حالی که جوان دیگری چشم و گوش نداشت. جوانی را دیدم که پوستش را از گردن تا پیشانی کنده بودند؛ معلوم بود او را خفه کرده‏اند. جسد دیگری در آنجا بود که دور گردنش بریده شده بود. مغز یکی دیگر را با متهء برقی سوراخ کرده بودند. سپس احمد را دیدم:



در دوران استراحتم پس از اصابت تیر به پایم، توانستم مدت زیادی را در کنار همسرم آمنه خوش بگذرانم. در ماه فوریه، بعد از رعایت توصیه‏های پزشکی بهبود یافتم. آمنه از ارتباطم با رژیم بعث اظهار ناراحتی شدید می‏کرد. در آن شرائط، از بازداشتهای پی‏درپی و خبرهای وحشتناکی که از زندانها به بیرون درز پیدا می‎کرد، به شدت متأثر شده بود.


رفتار با زندانیان بیگناه
نگرانی همسرم هنگامی بیشتر شد که دوستش «اسوة الراوی» از بصره به بغداد آمد. پس از آن که از قصر صدام به منزل بازگشتم، متوجه شدم که آمنه با خانمی که چادر سیاه پوشیده بود و بسیار اندوهگین به نظر می‏رسید صحبت می‏‎کند. آمنه مرا به طور مختصر به او معرفی کرد. آن خانم خیلی به من دقت نکرد. ریش مصنوعی و عینک دودی زده بودم. آمنه گفت: «خواهر بزرگ اسوه، دوست و همسایهء مادرم در کربلا است و من از مدتها قبل، خانوادهء آنها را می‎شناسم. این خانم اخیرن با ماجرای خطرناکی روبه‎رو شده است. خوب است آن را بشنوی.»



آمنه گفت: «حدود 10 سال پیش، همسرش حسن حمدی الاسدی را در حادثه‏ای که در حین کار برایش پیش آمد، از دست داد. همسرش مهندس بود. آنها دارای 2 پسر به نامهای یاسین و احمد بودند. یاسین همانند پدرش مهندس شد. احمد هم دانشجوی رشتهء پزشکی بود. ماموران استخبارات صدام، احمد را یک هفته قبل از آنکه مردم به مناسبت فرا رسیدن زمستان، مراسم جشنی برپا کرده بودند، دستگیر کردند.» سپس آمنه از اسوه خواست که خود بقیهء‌ ماجرا را تعریف کند.

اسوه گفت: «به من خبر دادند احمد دستگیر شده و در زندان مخوف ابوغریب در بغداد است. به آنجا رفتم. سه روز پی‏درپی چندین بار تقاضا کردم که بدانم چه بر سر فرزندم آمده است. کسی جوابی نداد. در نهایت ندانستم که او در زندان ابوغریب است یا نه. سرانجام به بصره بازگشتم و هیچ خبری از احمد نشنیدم.»

از او پرسیدم چرا او را دستگیر کردند. جواب داد: «اصلن علت این کار را به من نگفتند. تعدادی دانشجو بودند که فعالیت سیاسی می‏کردند؛ اما احمد هیچگاه با آنها همکاری نمی‏‎کرد. او تمام حواسش به درسش بود. درخواستهایی به همهء وزارتخانه‏ها و ادارات دولتی که احتمال می‎دادم با دستگیری او در ارتباط هستند، تقدیم کردم. چند بار هم به زندان «الحاکمیة» که زیر نظر سازمان مخوف اطلاعات (استخبارات) بود و در محلهء «الکراده» قرار دارد مراجعه کردم. زندان بسیار وحشتناکی بود. وقتی در نزدیکی ادارهء گذرنامه قرار می‏گیری، ساختمان زندان سه طبقه به نظر می‏آید؛ اما دو طبقهء دیگر آن زیرزمین است. من از این مکان تا منطقهء «المنصور» که دفنر اصلی رئیس اطلاعات در آنجا قرار داشت، پیاده رفت و آمد می‎کردم. در آنجا هم هیچ اطلاعی به من ندادند. سه هفتهء قبل، یاسین هم توسط مأموران اطلاعات دستگیر شد. این بار هم هیچکس حرفی نزد و اطلاعاتی نداد. از زمانی که فرزندم را برده‏اند، عقلم را از دست داده‎ام.»

با بیان این ماجرا، اسوه بسیار متأثر شد، اما به هر حال ادامه داد: «پریروز یکی از مزدوران وزارت تبلیغات حزب بعث به دیدار من آمد و به من اطلاع داد که می‏توانم جنازهء فرزندم احمد را از پزشکی قانونی بغداد تحویل بگیرم.» این ماجرا خیلی غیرعادی نبود؛ زیرا اغلب زندانیان سیاسی بدون اثبات حکم و یا برگزاری دادگاه اعدام می‏‎شدند.

با آن زن دردمند، اظهار همدردی کردم و با حساسیت زیاد از او پرسیدم:‌ «چند روز از درگذشت احمد می‏گذرد؟» اسوه گفت: «مطمئن نیستم. در این باره چیزی به من نگفتند. فکر می‏کنم ساعت قبل از تحویل جنازه و شاید یک روز قبل فوت کرده باشد. دو ماه در زندان انفرادی بود و هنوز هم به من نگفته‏اند که گناه او چه بوده است.»

اسوه ادامه داد: «ساعت 11 صبح به پزشکی قانونی بغداد رسیم. دیدم صدها نفر دیگر هم منتظرند. به همهء آنها اطلاع داده بودند که بیایند جنازهء عزیزانشان را تحویل بگیرند. ساعتهای زیادی هیچ اتفاقی نیفتاد. منتظر بودم و با افراد حاضر در آنجا صحبت می‏کردم. همه مانند من بودند. آنها هم فرزند، پدر یا همسرشان بدون هیچ گونه دلیل منطقی دستگیر شده بودند. بوی اجساد تهوع‏آور بود. مردم از بوی بد در عذاب بودند. سرانجام اسم صدا زدند و اجازهء ورود دادند. به اتاق کوچکی منتقل شدم. یکی از افسران مرا تحقیر کرد و گفت: «مادر یک انسان بزدل خائن» سپس آب دهان به صورتم انداخت و دستور داد که فرمی را پر کنم. آنگاه حدود یک ساعتی مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بر خود می‏لرزیدم. سرانجام به من اطلاع دادند که می‏توانم جنازهء فرزندم را تحول بگیرم. آنها به من گفتند که حق برگزاری مراسم سوگواری و فاتحه‏خوانی را ابدن ندارم. بعدن مرا به اتاق مردگان بردند. در آنجا با جسد فرزندم مواجه شدم.»

وقتی به دردناکترین قسمت این ماجرا رسید، گمان کردم که از هوش می‎رود؛ اما آهی کشید و با اشکهایش مقابله کرد و به صحبتهایش ادامه داد: «در داخل آن اتاق، جسدهای زیادی بودند. آمادگی دیدن صحنه را نداشتم. هیچگاه خیال نمی‎کردم چنان صحنهء وحشتناکی را ببینم. سینهء جوانی را از گلو تا معده از سه طرف شکافته بودند و دیگری را دست و پایش قطع بود. در حالی که جوان دیگری چشم و گوش نداشت. جوانی را دیدم که پوستش را از گردن تا پیشانی کنده بودند؛ معلوم بود او را خفه کرده‏اند. جسد دیگری در آنجا بود که دور گردنش بریده شده بود. مغز یکی دیگر را با متهء برقی سوراخ کرده بودند. سپس احمد را دیدم.»

اسوة لحظه‏ای چشمانش را بست، شاید تصویر فرزندش، زمانی که او را پیدا کرده بود، در ذهنش مجسم شده بود. او به سخنانش چنین ادامه داد: «جسدش سوخته و چهره‏اش سیاه شده بود. حتا من که مادر او بودم، نتوانستم او را بشناسم. دستانش را به پشت بسته بودند. چهرهء درهم رفته و خشکیدهء او نشان می‎داد هنگام جان دادن چه عذاب شدیدی کشیده است. او را به یک تخت فلزی بسته و زیر آن آتش روشن کرده بودند و زنده زنده پخته بودند.»

اسوة به خاطر مصیبتی که برایش وارد شده بود، گریه و زاری می‎کرد و هر بار نفسش بند می‏آمد. او حدود یک ساعت طول کشید تا این ماجرا را توضیح دهد. آمنه به آرامی به من گفت: «اسوه از اینکه بتواند سر نخی از یاسین بدست آورد، ناامید شده است؛ در حالی که همهء سرمایه و امید زندگی‏اش همین پسر است. آیا برای تو امکان دارد که ببینی چه بر سر او آمده است؟»

در حالی که همچنان تصویر اجساد تکه تکه شده، ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «چگونه این کار را انجام دهم؟»

آمنه گفت: «آشنایان زیادی داری و می‏توانی از آنها بپرسی.» همان شب برای اولین بار پس از ازدواجمان با آمنه بگومگو کردم. او از اینکه من نپذیرفته بودم دربارهء یاسین تحقیق کنم، بسیار ناراحت شده بود. در واقع من از قضیه بسیار می‏ترسیدم؛ زیرا هرگونه اشاره به کسی که از طرف مأموران اطلاعات دستگیر شده باشد، ممکن بود مرا با خطر مواجه کند.

به قصر بازگشتم. روز بعد گمان می‎کردن مربی‏ام محمد الجنابی، تنها شخصی است که می‏توانم با او دربارهء یاسین صحبت کنم. در حال تماشای یک فیلم ویدئویی از آخرین دیدار صدام از کربلا بودیم. هنگامی که فیلم تمام شد، محمد دستگاه را خاموش کرد و به من گفت: «میخائیل، چه شده است؟»

گفتم: «منظورت چیست؟»

گفت: «من طی این مدت خیلی خوب تو را شناخته‏ام. حتا می‏توانم بفهمم که در ذهن تو چه می‏گذرد و چه چیزی باعث ناراحتی‏ات می‎شود. تو از صبح تا حالا حرفی نزده‏ای. بگو چه شده است؟»

در ابتدا دل بودم اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواری است؛ اما نه به اندازه‏ای که تو تصوری می‏کنی.»

گفتم: «بسیار خوب، من چه باید بکنم؟ آیا باید نزد صدام بروم و از او بخواهم که شخصن به مسئله رسیدگی کند؟

گفت: «چرا که نه؟ او تنها شخصی است که می‏تواند در این باره تصمیم بگیرد؛ نه دیگران.»

صدام یک روز صبح به طور ناگهانی به اتاق تاریک آمد. پسر کوچکش قصی نیز به همراهش بود و خیلی سرحال به نظر می‏آمد. چند دقیقه‏ای سخنانی میان ما رد و بدل شد. آنگاه محمد بدون هیچ مقدمه‏ای به موضوع پرداخت و گفت: «جناب رئیس، برای میخائیل، مشکلی پیش آمده. از حضرت عالی تقاضای مساعدت دارد.» سپس به من گفت که خودم موضوع را به اطلاع برسانم.

از شدت ترس در سر جایم منجمد شده بودم. صدام گفت: «مشکل چیست میخائیل؟ چه چیزی تو را رنج می‏دهد؟»

به او گفتم: «چیز مهمی نیست جناب رئیس.»

عرق کرده بودم و نمی‏‎دانستم چه بگویم. صدام گفت: «به من بگو مشکل چیست؟»

به سختی آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم. در حالی که صدام و قصی به دقت به حرفهایم گوش می‎دادند و لبخند می‏‎زدند ادامه دادم: «همسرم دوستی از اهالی کربلا دارد و . . . »

صدام گفت: «میخائیل، چرا آنها دستگیر شده‏اند؟»

گفتم: «نمی‎دانم جناب رئیس. اما مادرشان می‏گوید کاملن بی‏گناه بوده‏اند.»

گفت: «اسم پسر بزرگتر چیست؟»

سپس به قصی گفت: «نامش را یادداشت کن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خیلی مطمئن نیستم؛ اما حدود 21 سال.»

صدام گفت: «میخائیل، به موضوع رسیدگی می‏کنم؛ اما نمی‏توانم هیچ قولی به تو بدهم. ما از میزان جرم او خبر نداریم؛ ولی معتقدم که دوست همسر تو (مادر یاسین) این شایستگی را دارد که با او به مهربانی رفتار کنیم. اگر جرم یاسین خیلی سنگین نباشد، می‏توانیم کمی نرمش نشان دهیم.»

احساس کردم حضور قضی در آنجا باعث شد که اوضاع بد نشود. قصی (پسر کوچک صدام) با برادرش عدی تفاوت داشت. من او را کم ملاقات کرده بودم. در این چند بار هم که دیدم کم حرف می‎زند. البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدی)، جنایتکار بود؛ اما کمی زیرک و عاقل به نظر می‏رسید. صدام دسش را رو شانهء قصی گذاشت و گفت: «میخائیل، در این باره اقدام خواهم کرد.»

می‏دانستم که جان مردم عراق برای صدام هیچ ارزشی ندارد؛ چه برسد به کسی که به او جسارت کرده باشد. همینطور می‎دانستم که صدام به وعده‏هایی که می‏دهد اصلن پایبند نیست.

روز بعد وقتی به خانه رسیدم، آمنه با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه کار کردی میخائیل؟ چه کار کردی؟!»

با شگفتی به او گفتم: «دربارهء چه صحبت می‏کنی؟»

آمنه با تعجب گفت: «یاسین آزاد شد.» شادی چهره‏اش را فرا گرفته بود. «امروز همراه اسوة آمده بود اینجا.»

گفتم: «خودت او را دیدی؟ حالش چطور بود؟»

گفت: «آن طور که باید نیست؛ اما به هرحال زنده است.»

از خودم پرسیدم: «آیا صدام که مدتهاست انسانیت را فراموش کرده، ممکن است درد و رنجهای مادر یاسین را درک کرده باشد؟» جواب سؤالهایم منفی بود. این موضوع مرا متعجب کرده بود. بعدن پاسخ خود را گرفتم. یاسین طوری با سم تالیوم مسموم شده بود که حداکثر تا سه ماه بعد زنده می‏‎ماند. عملن هم یاسین بعد از گذشت مدت اندکی از آزادی، به سبب بیماری ناشناخته‏ای از دنیا رفت.


گاو صدام
صدام دارای مزارعی است که در آنها، گاو، گوسفند و انواع حیوانات دیگر را پرورش می‏دهد. صدام گاوی داشت که آن را از انگلستان آورده بودند. هیکل زیبایی داشت. این گاو حامله شد و روز وضع حملش فرا رسید. مسئول زایمان گاو، دامپزشکی به نام «سلیم محمد» بود. زایمان گاو با مشکل مواجه شد و این پزشک برای نجات آن گاو و جنین، تمام سعی و تلاش خود را به عمل آورد؛ اما موفق نشد و گاو و گوساله هردو تلف شدند. هنگامی که صدام باخبر شد، از کوره در رفت و گفت: «این دامپزشک خائن را بیاورید.»

دامپزشک نگون بخت را دست بسته آوردند. صدام دستور داد او را در محوطهء قصر بیندازند. سپس خود سوار بر اتومبیل شد و سر آن دامپزشک بیگناه را زیر گرفت و له کرد و او در جا مرد. او به خاطر مردن گاوی بی‏ارزش، خشمگین می‎شود و پزشکی را می‏کشد. حال تصور کنید چنین شخصی با مردم خود چه رفتاری می‏تواند داشته باشد.




زن زیبا
یک بار با قیافهء ناشناخته همراه صدام بودم. تقریبن ساعت 8 بعد از ظهر در منطقهء المنصور بودیم. صدام، زن جوانی را دید و از او خوشش آمد. آن زن همراه همسرش بود. صدام به محافظان خود دستور داد که آن مرد بینوا را بیاورند. هنگامی که او در مقابل صدام ایستاد، با لهجه‏ای محلی به او گفت: «وای بر تو، این زن را که با او قدم می‎زنی، از کجا آورده‏ای؟»

آن مرد وقتی صدام را شناخت گفت: «جناب رئیس، این زن، همسرم است.»

صدام به او گفت: «ساکت باش دروغگو.»

بعد به محافظان خود دستور داد او را دستگیر کنند. این شخص دستگیر شد و به نقطهء نامعلومی برده شد. بعدن فهمیدم که اعدامش کرده‏اند. اما آن زن را به قصر صدام آوردند. صدام چند شبی را با او گذراند. سپس توسط محافظان نزدیکش، او را سر به نیست کرد.


دختر شایسته عراق
هر سال به شیوهء کشورهای اروپایی، در میان کارمندان دولت، مسابقه‏ای برای انتخاب ملکهء زیبایی ترتیب داده می‏‎شد. یک سال، فائزه دختر جوانی که واقعن زیبا بود، ملکهء زیبایی شد. وقتی صدام او را در صفحهء تلویزیون مشاهده کرد، شیفته‏اش شد و دستور داد او را به حضورش آورند، البته به شیوه‏ای که لطمه‏ای به منزلت رئیس وارد نشود. یکی از محافظان او رفت و یک ساعت بیشتر نگذشت که آن دختر بینوا را به حضور صدام آوردند. فائزه با دیدن صدام بر خود می‏لرزید؛ اما صدام او را آرامش داد و گفت: «شما میهمان من هستید.»



دختر جوان وقتی از نیت پلید صدام آگاه شد، شروع به گریه کرد؛ اما صدام او را رها نکرد. بعد از مدتی که کارش با این دختر تمام شد، او را به «کامل حنا» سپرد. کامل حنا می‏دانست منظور رئیس چیست. نیمه شب، فائزه را در یک خیابان خلوت بغداد رها کردند، سپس یکی از محافظان صدام با اتومبیل او را زیر گرفته و جسدش را له کرد و بعد هم جسد بی‏جان او را در وسط خیابان رها کردند.



انتقام قصر ویران شده
سال 1991 بود. بر بلندی‏‎های قصر صدام که توسط حملات هوایی متحدین ویران شده بود ایستاده بودیم. صدام به قصر ویران شده و اسباب و وسائل و اتومبیلهایی که همگی از نوع مرسدس بنز بودند، نگاه می‎کرد. خشم و غضب در چهرهء عبوس‏اش آشکار بود. همگی سران رژیم نظیر روکان تکریتی، شبیب تکریتی، صدام کامل، حسین کامل و . . . نیز ایستاده بودیم. قبل از آنکه صدام کلامی بر زبان آورد، محافظانش فهمیدند که رهبر بزرگ اعراب! چه می‏خواهد. به سرعت دست به کار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند. حدود 30 نفر از انقلابیون شیعه را از زندان آوردند و آنها را به صف کردند. صدام نگاهی به این افراد انداخت. آنگاه با اسلحهء اتوماتیک کوچک خود، پی در پی به سمت آنها تیراندازی کرد و آنها را درو نمود. تعدادی از مأموران صدام، جنازه‏‎ها را از صحنه بیرون بردند و تعداد دیگری، کفشهای رهبر بزرگ! را که قطره‏های خون به آن پاشیده شده بود، پاک کردند.



آتش خشم صدام همچنان زبانه می‏کشید. محافظان با سرعت رفتند و 30 نفر دیگر را آوردند. با این عده نیز همان گونه رفتار شد. صدام می‏کشت؛ بدون اینکه حرفی بزند. با این مقدار خون هم سیراب نشد. این بار انقلابیون کرد را آوردند. حدود 50 نفر با لباسهای و قیافهء کردی؛ مقاوم و قهرمان. یکی از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت. صدام او را از بقیه جدا کرد. با سرعت دیوانه‎واری بقیه را کشت. باز جنازه‎ها را بردند. آنگاه نگاهی به چهرهء آن قهرمان کرد که آب دهان به صورتش انداخته بود کرد. آن قهرمان کرد بار دیگر آب دهان انداخت. صدام دیوانه شده بود. بنزین خواست. به محافظانش دستور داد که این مرد را مجبور به نوشیدن بنزین کنند. سپس گلوله‏ای به شکم این مرد شلیک کرد. زبانه‎‏های آتش، سرتا پای این قهرمان کرد را فرا گرفتند. صدام با تأمل به این منظره نگاه می‎کرد. آنگاه خندهء بلندی سر داد. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خیانتکارها، مزدوران ایران و اسرائیل.»



دیدار با شیوخ
یکی از روزهای جنگ با ایران، یکی از شیوخ خلیج فارس (قطر) از عراق دیدار کرد. من در فرودگاه از او به جای صدام استقبال کرد. طبق معمول نفهمید که صدام بدلی هستم. هنگامی که عازم استقبال از این شخص بودم، صدام به من گفت که به گرمی از وی استقبال نکنم و کمی از خود ناراحتی بروز دهم. طبق دستور عمل کردم و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در یک جلسهء رسمی با او دیدار کرد. اعضای هیأت دولت همراه او و تعدادی از وزرای عراقی در جلسه حضور داشتند. من نیز با قیافهء ناشناخته حاضر بودم. صدام به آن شیخ گفت: «ما در مقابل مجوسان (ایرانی‏ها) از شما دفاع می‏کنیم و هر روز جوانان ما کشته می‎شوند، آنگاه شما در خواب خوش هستید.»


میهمان صدام با آزردگی جواب داد: «جناب رئیس، ما چه باید بکنیم؟»

صدام که خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصی.» سپس دستور داد همهء وزرای عراقی و هیأت همراه جلسه را ترک کنند. دستور اجرا شد. صدام و میهمان و چند محافظ باقی ماندند. شخص میهمان با تعجب به صدام نگاه می‎کرد و در جای خودش میخکوب شده بود. حتا نمی‏توانست حرف بزند. صدام گفت: «حالا می‏خواهی به تو بگویم که چه باید انجام دهی؟»

«صباح مرزة» پشت سر صدام ایستاده بود. صدام به او گفت: «صباح، لباسهایش را از تنش بیرون آور.»

میهمان صدام گیج و مبهوت شده بود. گفت: «می‎خواهی چه بکنی؟»

صدام گفت: «کاری که یاد بگیری به بزرگانت احترام بگذاری، ای بزدل ترسو!»

صباح مرزة، برخی از لباسهای او را از تنش بیرون آورد. میهمان شروع به التماس کرد تا اینکه صدام از او درگذشت و قصدش را عملی نکرد. سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، وای بر تو.»

صدام از هیچ کوششی فروگذار نکرد تا اینکه باطن مرا نیز چون خودش کند و من هم چون او یک جنایتکار حرفه‏ای و قاتلی بشوم که کشتن و شکنجهء دیگران باعث آرامش خاطرم شود و در عین حال به عنوان یک انسان امین و دارای اخلاق پسندیده خود را جلوه دهم؛ از این رو از جمله آموزشهایی که دیدم، آموزشهای روحی - روانی بود. من می‏بایست فیلمهایی بسیار وحشتناکی را از آشیو استخبارات (اطلاعات) عراق را تماشا می‎کردم.


فیلم یکم
مردی را نشان می‏داد که بر روی یک صندلی نشسته است و دست و پایش را بسته‏اند. مرد تنومندی می‏آید و نقابی بر چهره دارد و تنها چشمانش پیداست. آن مرد غول‏پیکر چاقویی در دست دارد. چاقو را در چشم راست مردی که بر صندلی نشسته است فرو می‏برد و چشم او را از حدقه بیرون می‏آورد. آن مرد بینوا فریاد می‎کشد و می‏خواهد که به او رحم کند، اما آن وحشی ضربهء دیگری به چشم چپ او می‏زند و آن را هم از حدقه درمی‏آورد. فریادهای این مرد بیشتر می‎شود. کمک می‏خواهد و از درد به خود می‏پیچد. آن وحشی مقداری نمک می‏آورد و به چشمان او می‏پاشد. او از شدت درد فریاد می‏زند و رگهای گردنش متورم شده، از شدت درد می‏خواهد پاره شود. هیچ فریادرسی نیست. آن وحشی سنگدل، سپس مقداری نفت می‏آورد و بر سر این مرد می‏ریزد. آنگاه آتش را روشن می‏کند. مرد در آتش می‏سوزد و اندکی بعد جز خاکستر از او باقی نمی‏ماند.


فیلم دوّم
مردی تقریبن 30 ساله، گندمگون و با چشمان سیاه و درشت و بینی پهن، بر یک ستون فلزی بسته شده بود. بدنش تا نیمه عریان و سینه‏اش از شدت شکنجه، چرک کرده و زخمهایش عفونت برداشته و قطره‏های خون خشک شده بر سر و صورتش نمایان است. از درد به خود می‏پیچد. ناگهان مرد تنومند خشنی که در دستش کابل سیاه رنگی بود، در صحنه ظاهر شد. مرد تنومند با کابل به سر و سینهء آن مرد مجروح می‎زد و خون و چرک به دیوار اتاق می‎پاشید.


فیلم سوّم
اعدام تعدادی جوان در یک  محوطهء کوچک به دست پسران صدام (عدی و قصی).


فیلم چهارم
ریختن بنزین بر روی تعدادی کودک و سوزاندن آنها. زنی بیست و چند ساله در صحنه است. جلادهای صدام ایستاده‏اند. در دستشان تیغ‏های بسیار تیزی است. آنها به آن زن حمله کرده و وی را تکه‎تکه می‏کنند. آن زن فریاد می‏زند و کمک می‏خواهد؛ اما آنها به جنایت خود ادامه می‏دهند تا اینکه آن زن بیهوش نقش بر زمین می‎شود. جلادی لبخند می‎زند و فیلم تمام می‎شود.



]فیلم پنجم
استخوان گونه و سینهء جوانی در حدود 20 ساله شکسته می‎شود. جرم او این است که برادرش عضو حزب‏الدعوة است.

فیلم ششم
مردی اعتراف نمی‏کند. کودک 2 سالهء او را می‏آورند و جلوی سگهای هار و گرسنه می‏اندازند. سگها در مقابل چشمان پدر، کودک را تکه‏تکه می‏کنند و خورند.



فیلم هفتم
- بریدن زبان با تیغ.
- کشیدن ناخنها و دندانها بدون استفاده از مواد بی‏حس کننده
- بیرون آوردن چشم با دستگاه مخصوص.
- ریختن مواد اسیدی بر روی بدن.
- ریختن آب جوش بر بدن.
- تجاوز به زنان در مقابل خانواده.


اشغال کویت
صدام واقعن دیوانه بود اما چه کسی در مقابل می‏توانست نه بگوید. صدام کویت را متهم می‏کند که نفتهای منطقهء «الرمیلة» را دزدیده‏اند. صدام اظهار می‎دارد که کویت از نفت منطقهء یاد شده، معادل 28 میلیارد دلار بهره‎برداری کرده است و خواستار کل منطقهء الرمیله و الحاق آن به عراق می‎شود. صدام در نطق تلویزیونی، کویت را به خیانت متهم می‏سازد و کمکهای میلیارد دلاری اهدایی کویت در جنگ با ایران را فراموش می‏کند. صدام مرخصی نیروهای ارتش و سربازان را لغو می‏کند و خواستار اعزام متولدین سالهای بعد به سربازی می‎شود. واحدهای جدیدی به سرعت تشکیل می‎شوند. از نظر نظامی، ارتش او آمادهء یک ریسک جدید است؛ اما باید اوضاع داخلی کویت را هم آماده کند تا دست کم عذرش نزد برخی از محافل پذیرفته شود. دستگاه اطلاعات و امنیت عراق تلاش زیادی می‏کند تا سیاستمداران مخالف کویتی و همچنین فلسطینیان ساکن کویت را که اغلبشان طرفدار صدام بودند، تحریک نماید.


صدام می‏گوید: «با احمد سعدون و محمد القادری از جبههء دموکراتیک صحبت کرده‏ایم.» صدام مدعی است که آنها با اصرار خواستار این هستند که عراق کویت را تصرف کند تا این سرزمین را از دست حکام آن نجات دهد و تأکید می‏کند که عراق این کار را خواهد کرد. «ما به برادرانمان کمک خواهیم کرد و این دولت فاسد را طرد خواهیم نمود. نیروهای ما تا کنج خانه‏هایشان پیش خواهند رفت. ما آنها را وادار می‏کنیم که تحت امر ما باشند.»

سرانجام به تاریخ ژوئن 1990، نیروهای عراقی به سمت مرز کویت اعزام می‎‏شوند. 30 هزار نفر با تجهیزات کامل به منطقه اعزام شدند تا هستهء اولیهء اشغال کویت را تشکیل دهند. کسانی که از جنوب عراق می‏آمدند می‏گفتند که تانکها و ستونهای نظامی به سمت مرز کویت در حرکتند. در این باره از صدام سؤال کردم. وی این مسئله را تأیید کرد و گفت: «ما فقط چند لشگر را برای احتیاط به جنوب فرستاده‏ایم. ممکن است برادران ما در کویت در مبارزه علیه آل‏صباح به کمک ما احتیاج پیدا کنند.» وی با این سخنان، اشغال کویت را مورد تأیید قرار داد. شمارش معکوس برای جنگ آغاز شده بود.

مذاکراتی که در جده با میانجیگری عربستان سعودی میان هیأت عراقی به ریاست «عزت ابراهیم الدوری» و هیأت کویتی به ریاست نخست وزیر و ولیعهد کویت (سعد عبدالله سالم الصباح) در جریان بود، با شکست مواجه می‎شود. در جریان این مذاکرات، کویت پیشنهاد عراق در رابطه با میدان نفتی الرمیله و همچنین جبران خسارتهای ادعایی عراق را نپذیرفت. عراق ادعا می‏کرد کویت نفت الرمیلة را سرقت کرده است. هیأت عراقی به بغداد بازگشت و مرز میان دو کشور بسته شد.

در ساعت 2 بامداد دوّم آگوست 1990، صدها تانک T-72 عراقی از مرز دو کشور در العبدلی گذر می‏کنند. تقریبن 350 دستگاه تانک، پایتخت کویت را مورد حمله قرار می‎دهند اما با مقاومت قابل توجهی روبه‎رو نمی‎‏شوند. تنها تعداد اندکی از نیروهای کویتی، در مدخلهای ورودی، مقاومت اندکی از خود نشان می‏دهند.

نیروی هوایی کویت به عربستان گریخته و تعداد 36 فروند جنگندهء میراژ اف-1 را به آن کشور می‏برد. ارتش صدام موفق شد مراکز مهم از جمله قصر امیر کویت و ایستگاه رادیو تلویزیون را به سرعت تحت کنترل خود درآورد. هنگام تصرف قصر، نیروهای عراق با مقاومتی از جانب نیروهای کویتی به فرماندهی امیر فهد (برادر امیر جابرالصباح) روبه‏رو شدند. امیرفهد به همراه نیروهای محافظ امیر جابرالصباح، علیرغم سنگین بودن حملهء تانکهای عراقی، از قصر شجاعانه دفاع می‎کند. امیرفهد تا آخرین لحظه همچنان جنگید تا با گلولهء سربازان صدام از پای درآمد و بعد از آن دیگر آتش مقاومت خاموش شد.

امیر حابرالصباح و دیگر امیران کویت با فرار به عربستان سعودی نجات یافتند. معارضین عراقی که رژیم صدام از آنها دم می‎زد و دستاویز رژیم عراق برای اشغال کویت بودند و صدام ادعا می‎‏کرد که قصد کمک به آنها برای خلاصی از خاندان آل‏صباح را دارد، هیچکدام حاضر با همکاری با اشغالگران نشدند.



ژنرال راننده: حسین کامل حسن
به تاریخ چهارم آگوست 1990، صدام ابتدا حکومت پادشاهی کویت را به جمهوری تبدیل کرد، سپس دولتی جدید به ریاست سرهنگ «علاء حسین علی» را در کویت تشکیل داد. علاء حسین علی در سال 1379 در کویت محاکمه و جرم خیانت و همکاری با رژیم عراق، به اعدام محکوم شد. صدام ادعا می‏کرد که علاء حسین علی یکی از افسران ارتش کویت است که انقلاب را علیه رژیم پادشاهی رهبری کرده است. اما این ادعا دروغ بود. حاکم واقعی کویت، همسر دختر بزرگ صدام، «حسین کامل حسن» بود. او سگ هار اما وفادار صدام بود که دوران شغلی خود را به عنوان یک پلیس معمولی آغاز کرد. سپس به فضل و کرم صدام، ارتقاء مقام یافت و رانندهء ویژهء رئیس جمهور سابق عراق (احمد حسن البکر) شد. حسین کامل تا زمانی که البکر از دنیا رفت و رژیم به دروغ شایع کرد که او به علت سکتهء قلبی مرده است، رانندهء مخصوص البکر بود. البته البکر با سم کشنده‏ای مسموم شد و این کار نیز توسط همان سگ هار صدام، یعنی رانندهء البکر به وقوع پیوست. حسین کامل در غذای البکر سم ریخت. پاداش این کار وی نیز، پله‏های ترقی بود که توسط صدام برایش محیا گشت.


حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)


صدام در ابتدا، حسین کامل را جزء محافظان شخصی خودش کرد؛ سپس او را با اینکه ابتدایی‏ترین دروس نظامی را هم طی نکرده بود وتقریبن فردی بی‏سواد محسوب می‎شد، به درجهء ستوان یکمی ارتقاء داد. البته برای صدام و رژیم بعث، دانش و تجربه اهمیتی نداشت؛ مهم آن بود که این سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدن دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسین کامل درآورد؛ که این پاداش بسیار بزرگی برای این سگ هار محسوب می‎شد؛ زیرا تنها کسی چنین افتخاری پیدا می‏کرد که صدام به او اطمینان کامل داشته و وفاداری کامل خویش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر دیگر حسین کامل، با دو تن دیگر از دختران صدام ازدواج کردند. صدام کامل با دختر وسطی (رنا) و حکیم کامل با دختر کوچک صدام (حلا) ازدواج کردند؛ سه برادر با سه خواهر.

بدین ترتیب، حلقه‏های پیوند و ارتباط میان آنها محکم‎تر شد و برادر بزرگتر حسین کامل، به وزارت صنایع و صنایع نظامی منصوب شد. رانندهء بی‎سواد سابق، وزیر مهمترین وزارتخانه شد. این وزارتخانه، ادغامی از وزارت صنایع سابق و وزارت صنایع نظامی جدید بود. رانندهء بی‎‏سواد به این وزارتخانه نیز اکتفا نکرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب کرد. از این رو نزد صدام علیه وزیر نفت بدگویی کرد. او این شخص بینوا را مجبور ساخت که به طور آشکار و از طریق رادیو تلویزیون اعتراف کند که به وطنش خیانت کرده است. بلافاصله پایان کارش فرا رسید. روز بعد اعتراف، وزیر نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام کردند که به مرض سکتهء قلبی از دنیا رفته است!

رانندهء بی‏سواد سابق، وزارتخانهء سوّم را هم تحویل گرفت. او همچنان پله‏های قدرت را طی می‏کرد؛ تا جایی که پس از کشته شدن «عدنان خیرالله» در یک سانحهء عمدی هوایی، وزیر دفاع نیز شد.


خوشحالی نافرجام
چند روز پس از اشغال کویت، پایتخت این کشور به شهر اشباح تبدیل شد. به جز تعداد اندکی که فرصت فرار پیدا نکردند، همهء مردم شهر را ترک کرده بودند. خیابانها خلوت شده بود و تنها سربازان عراقی جولان می‏دادند. در بغداد، خبری فوری را پخش کردند مبنی بر اینکه علاء حسین علی (حاکم دست نشاندهء صدام در کویت) آمادگی خود را برای انجام مذاکرات با عراق دربارهء مسائل مرزی اعلام کرده است. صدام، عزت ابراهیم الدوری را برای انجام مذاکراتی که هیچگاه انجام نشد، تعیین کرد و بدین ترتیب، نمایشی بعد از نمایش دیگر به اجرا درآمد. اما آنچه به بازی‏های مسخرهء صدام مهر پایان زد، اعزام نیرو به خلیج فارس از سوی ایالات متحده و به دستور جرج بوش (پدر) بود.

ابتدا تفنگداران دریایی ایالات متحده به همراه هفتاد فروند کشتی اعزام شدند. سپس هواپیماهای پیشرفته از پایگاهایشان در انگلستان به سمت پایگاههای ترکیه و عربستان سعودی به پرواز درآمدند. بمب‏‎افکن‎های سنگین B-52 نیز از پایگاه دیگوگارسیا در اقیانوس هند، عازم ماموریت بر فراز عراق شدند.

وقتی اخبار ورود نیروهای آمریکایی و متحدین به خلیج فارس پخش شد، همه حتا صدام نیز دچار یأس و ناامید شدند؛ اما همچنان به اشغال کویت ادامه دادند. از آنجایی که سردمداران رژیم بعث می‏دانستند مدت زیادی در کویت باقی نخواهند ماند، با خود می‏گفتند باید تا آنجا که می‏توانیم، سرقت کنیم.

صدام به عدی دستور داد گروههایی برای سرقت و غارت کویت و مصادرهء اشیاء گران‏قیمت این کشور تشکیل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشیاء قدیمی و ارزهای مختلف خارجی را به سرقت برده و منازل مردم را غارت کردند.

تمام سردمداران رژیم بعث در غارت اموال کویت دست داشتند. عدی، اتومبیلهای آلمانی از نوع مرسدس بنز و ب.ام.و و اساب و وسائل ویلاها، خانه‏ها و دستگاههای تهویه را سرقت می‏کرد. تمام وسائل باارزشی که حتا در هتلها، بیمارستانها و سوپرمارکتها موجود بودند، توسط عدی غارت شده و به سرقت رفتند. بقیهء مکانها و مؤسسات، سهم سارق دیگر، یعنی حسین کامل حسن بود. بهرهء او، اتومبیلهای غیرآلمانی، مواد غذایی، ساعتهای گران‏قیمت و وسائل الکترونیکی بود.

یکی از افسران عراقی در خاطرات خود گفته است که عدی و حسین کامل بر سر سرقت اموال مردم از کویت اختلاف شدید پیدا کردند و همین اختلاف در آینده تشدید شد و منجر به فرار حسین کامل و برادرانش از عراق و سرانجام اعدامشان توسط صدام گردید.

به زودی بازارهای عراق، مملو از کالاهای مسروقه از کویت گردید؛ به گونه‏ای که همهء مراکز فروش، کالاهای مورد نیاز خود از طریق حسین کامل تهیه می‎کردند. او گروههایی را برای غارت و گروههایی دیگر را برای فروش اموال به غارت رفته تشکیل داد و میلیونها دلار از راه فروش اموال مسروقهء مردم کویت، به حساب این جنایتکار واریز شد.


علی حسن المجید: یک سگ هار دیگر
صدام، «علی حسن المجید»، همان جنایتکاری را که به خاطر کشتن هزاران تن از مردم بی‏گناه کردستان عراق، و به ویژه اهالی شهر حلبچه با گازهای شیمیایی به «علی شیمیایی» معروف است، به عنوان استاندار استان نوزدهم عراق (کویت) منصوب کرد. این جنایتکار، به مرد و زن و کودک و پیر و جوان رحم نمی‏کرد. مزدوران علی شیمیایی، تعدادی از جوانان کویتی را پیش او آوردند؛ آنها متهم به عضویت در یک گروه مبارز کویتی بودند. علی شیمیایی، همهء آنها را به صف کرد و به افرادش دستور داد به نحوی سر آنها را با سرنیزه آرام آرام از بدنشان جدا کنند که حداکثر درد و عذاب ممکن را متحمل شوند. او تعداد دیگری را مجبور به نوشیدن سم و تعدادی را نیز وادار به نوشیدن بنزین کرد. این جنایتکار سنگدل، کویت را ویران کرد. او از خونریزی و آه و نالهء زنان لذت می‏‎برد.



حکایت جواهرفروش کویتی
علی شیمیایی گروههایی را برای سرقت اتومبیلها و کالاهای دیگر تشکیل داد. یک روز به او اطلاع می‏دهند که جواهرفروشی ساکن در ویلایی در اطراف کویت، بیش از صد کیلو طلا و جواهرات و ساعتهای بسیار گران‏قیمت دارد. علی شیمیایی بلافاصله مزدورانش را به این ویلا اعزام می‎کند. آنها جواهرفروش نگون‏بخت را بلافاصله می‏‎کشند و طلا و جواهرات و اشیاء گران‏قیمت او را غارت می‏کنند و آنها در تابوتی قرار می‏دهند و پرچم عراق را بر آن می‏پیچند و اعلام می‏کنند که جنازهء یکی از نیروهای عراقی است که در صحنهء نبرد شهید شده است. تابوت را به بغداد انتقال داده و از آنجا به مزرعهء شخصی علی شیمیایی در اطراف بغداد منتقل می‏کنند. علی شیمیایی به جای اینکه به افرادش که یک افسر و سه سرباز بودند، پاداش دهد، آنها را فورن اعدام می‏کند و جنازه‎شان را در ملأ عام در معرض دید مردم قرار می‎دهد و اعلام می‏کند که این افراد اقدام به سرقت طلا از کویت کرده‏‎اند. تلویزیون عراق هم تصاویر آنها را پخش کرده و تهدید می‏کند که هرکس دست به سرقت بزند، مجازاتش اعدام بدون محاکمه خواهد بود.

آغاز پایان
روز 15 ژانویه 1991، سازمان ملل متحد، آخرین مهلت برای عقب‏نشینی عراق از کویت را تعیین کرد. متحدین تهدید کردند که اگر ارتش عراق عقب‏نشینی نکند، کویت را با زور آزاد می‏کنند. دستگاههای تبلیغاتی صدام و حزب بعث، در مقابل این تهدیدات، تهدیدات دیگری را مطرح کردند: «ما آخرین سرباز آمریکایی در کویت را آتش می‎زنیم؛ به بوش درس فراموش نشدنی خواهیم داد؛ عراق را به ویتنامی دیگر تبدیل می‏کنیم؛ آمریکایی‏ها باید تعداد زیادی کیسهء جسد سفارش دهند؛ بوش خواهد فهمید که ما قادر به پیروزی در نبرد هستیم؛ کویت، کور آمریکایی‏ها و متحدانش خواهد شد . . . و دیگر شعارهای پوچ و بی‏اساس و بدون پایه.»

مردم عراق گمان می‏کردند صدام در آخرین لحظات از کویت عقب‏نشینی می‏کند. ولی صدام دیوانهء جنگ و خونریزی بود و تصور می‏کرد با موشکهای دوربرد و تانکها و هواپیماهای جنگی، ارتش آمریکا را شکست داده و درس فراموش نشدنی به آنها خواهد داد.



خانوادهء صدام برای در امان ماندن از آسیب، به اردن فرار کردند. کاروانی از اتومبیل، شبانه آنها را منتقل کرد. عدی و محافظانش، ساجده و دخترانش . . . حتا خانواده‏های وزیران و سران حزب بعث به الجزایر و از آنجا به برزیل و تعدادی هم به موریتانی رفتند. عدی از اردن به ژنو نزد عمویش «برزان تکریتی» رفت و تنها صدام و قصی در بغداد ماندند.

سرانجام در پایان مهلت تعیین شدهء سازمان ملل، در صبح روز 16 ژانویه 1991، بمب‏افکن‏های سنگین اف111 و اف117 متحدین، بغداد را به شدت کوبیدند. سپس سایر هواپیماها وارد صحنه شدند و بمب‏افکن‏های سنگین بی-1 مقرهای احتمالی صدام را با بمبها و موشکهای پرقدرت سنگرشکن هدف قرار دادند. تقریبن تمامی تأسیسات حیاتی بغداد، در همان شب اوّل حمله، از کار افتادند. صدام در همان شب بمباران، بعد از آنکه از طرق مزدوران اطلاعاتی خود در عربستان سعودی خبردار شد که امشب بغداد بمباران می‎شود، این شهر را ترک کرد. او و پسرش قصی و من نیز به همراه آنها به منطقهء «الدجیل» رفتیم. این منطقه در فاصلهء 90 کیلومتری بغداد قرار دارد. در آنجا خانه‏‎هایی در صفوف منظم احداث شده است که ظاهرشان، نشان نمی‏داد که یک منطقهء نظامی باشد؛ بلکه خانه‏‎هایی معمولی به نظر می‏رسیدند. وارد یکی از آن خانه‏ها شدیم. در زیر تمام این منازل، پناهگاهی است که به خارج از خانه راه دارد. درختان انبوه، جاده‏های وسیع و راه ورود و خروج به پناهگاها را پوشانده بود. صدام بیشتر اوقات را در این مکان به سر می‏برد و مرا به جای خودش برای بررسی اوضاع به بغداد می‏فرستاد. من از مناطقی که توسط هواپیماهای متحدین بمباران شده بودند و همچنین از نیروهای مستقر در کویت، علیرغم حمله‏های شدید هوایی، دیدار کردم. دستگاههای تبلیغاتی رژیم، شجاعت صدام را می‏ستودند و به مردم می‏گفتند که رهبر معظم با وجود بمباران شدید متحدین، با سربازانش دیدار کرد و احوال آنها را جویا شد؛ اما نمی‏دانستند که رهبر بزرگ اعراب! از ترس شدید در پناهگاههای الدجیل و دیگر نقاط خود را مخفی کرده است. صدام واقعن انسان بزدلی بود و من تصور نمی‏کردم وی تا این حد ترسو باشد.




نیروهای عراقی مستقر در کویت، در وضع یأس و ناامید کننده‏ای به سر می‎بردند. راههای کمک‏رسانی به آنها به خاطر حمله‏های هوایی متحدین بسته شده بود. من بودم که به نام صدام و برای بالا بردن روحیه‎ها از نیروها دیدار می‎کرد. صدام در آن ایام حتا تا مرز بصره نیز نیامد؛ چه برسد به کویت. او در پناهگاه ویژهء خودش سنگر گرفته بود. این پناهگاه بسیار بزرگ بود و یک میدان وسیع در جلو داشت که به منزلهء یک فرودگاه کوچک عمل می‏کرد و در آن دو فروند جنگندهء شکاری میگ-29 و چند دستگاه خودروی ارتشی قرار داشتند. این پناهگاه، دارای 4 اتاق بزرگ با درهای آهنین بود و حتا اتاق بزرگی برای تشکیل جلسات در آن وجود داشت. صدام در تمام لحظات، آمادهء فرار بود و تا زمان عقب‏نشینی ارتش عراق از کویت، در همین حالت به سر می‏برد.

«طارق عزیز» از مسکو به بغداد بازگشت و اعلام کرد که عراق آمادگی دارد از کویت عقب‏نشینی کند. برای اولین بار بود که عبارت شکست از زبان سران رژیم شنیده می‎شد. آمریکایی خواستار تسلیم بی‏قید و شرط عراق بودند. هواپیماهای آمریکایی در روزهای آخر، اعلامیه‎هایی را پخش می‎کردند که در آنها، سربازان عراقی را به تسلیم فرا می‏خواندند. در این اعلامیه‏ها، نیروهای عراق به ترک جنگ تشویق می‎شدند و به آنها گفته می‎شد که هیچ راهی جز تسلیم شدن ندارند.


(اتوبان کویت به بصره)
محل انهدام تعداد زیادی از خودروها و ادوات زرهی رژیم عراق به وسیلهء جنگنده‏های A-10 آمریکایی


صدام در آن شرائط سخت، مرا برای بررسی اوضاع جبهه اعزام کرد. به بصره و از آنجا به صفوان رفتم. به تپه‏ای نزدیک صفوان رسیدیم. در آنجا تعدادی از نیروهای عراقی مستقر بودند. با آنها دیدار کردم. من و محافظانم، بیش از دو ساعت را در آنجا گذراندیم. به خاطر بمباران مداوم منطقه توسط بمب‏افکن‏های بی-52، قادر به ترک آنجا نبودیم. نیروها می‏گفتند که آمریکایی‏‎ها، منطقه را با هواپیماهای سنگین بی-52 به طور مرتب و بسیار فشرده بمباران می‏کنند. ما به خاطر این حملات، نتوانستیم به کویت برویم. با صدام تماس گرفتیم و اوضاع را به اطلاع او رساندیم. دستور داد فورن به بغداد بازگردیم.


بمب‏افکن‏های سنگین B-52 نقش عمده‏ای در فلج کردن ارتش عراق ایفا کردند


در ساعت 4 بامداد 24 فوریه 1991، حملهء زمینی متحدین با هجوم هزاران دستگاه تانک «آبرامز ام یک» آغاز شد. تانکهای متحدین، نعره‏زنان، به طرف موضع نیروهای ما پیشروی می‏کردند. صدام در این باره بیانیه‎ای صادر کرد که از طریق رادیو پخش شد. در قسمتی از بیانیه آمده بود: «بوش جنایتکار و ایادی‏اش، صبح امروز دست به حملهء زمینی زدند. کشور و ملت ما را مورد حمله سراسری قرار دادند. ننگ و عار نصیب آنها باد. به زودی خواهند فهمید که ملت قهرمان عراق، از آنها بسیار قدرتمندتر است! و شما ای ملت شجاع عراق! با اشرار بجنگید. مرگ آنها به دست شما رقم خورده است. با آنها نبرد کنید. به آنها رحم نکنید. خداوند شما را یاری کرده و مؤمنان را همراهی می‏کند!»



اما ضربه‏های متحدین، قوی و همه‏جانبه بود. تهاجم آنها فوق توانایی و تصور قدرت ارتش عراق بود. صدام دریافت که یا باید ذلیلانه تسلیم شود و یا دست به انتحار بزند. راه اوّل را برگزید و تسلیم شد؛ اما رئیس جمهور آمریکا (جرج بوش پدر) به این مقدار بسنده نکرد و از کاخ سفید اعلام کرد که اگر صدام خواستار توقف پیشروی نیروهای متحدین است، باید خودش بیانیهء عقب‏نشینی و تسلیم را قرائت کند. صدام همین کار را کرد و بدین گونه، بوش آنچنان او را تحقیر کرد که ننگ و عار تا ابد بر پیشانی صدام باقی ماند.


سربازان نگون‏بخت عراقی که پس از ۴۰ روز بمباران مداوم،
توانشان به اتمام رسیده بود، دسته دسته تسلیم نیروهای آمریکایی می‏شدند


به تاریخ سوّم مارس 1991، مذاکرات آتش‏بس آغاز شد. صدام، «هاشم احمد» (معاون وزیر دفاع) و «صلاح عبود محمود» (فرمانده سپاه سوّم) را برای شرکت در مذاکرات فرستاد و به آنها یادآور شد که کلیهء شرائط متحدین را بدون هیچ گونه قید و شرطی بپذیرند.


قیام مردمی سال 1991
هیبت رژیم منفور بعث، شکسته شده و در مقابل ملت و ارتشی که شیرازهء لشگرها و تیپ‏هایش در جنوب از هم پاشیده شده بودند، خوار و ذلیل شده بود. سربازان و افسرانی که کینهء رژیم را بر دل داشتند، با شجاعت شروع به پاره‏کردن عکسهای صدام کردند. آنها تصاویر صدام را از روی دیوارهای بصره برمی‏داشتند و به زمین می‏کوبیدند و لگدمال می‏کردند. سربازان و اهالی جنوب، دست به قیام زدند. آنها در پی مأموران دستگاه امنیتی رژیم صدام می‏گشتند. مردم در خیابانها، آنها را در ملأ عام سر می‏بریدند. مردم به زندانهای بصره هجوم بردند و زندانیان را آزاد کردند. آتش قیام به شهرهای همجوار بصره نیز کشیده شد. ناصریه، العماره و دیوانیه نیز به آتش خشم مردم گرفتار آمدند. انقلابیون کرد نیز منطقهء کردستان را کاملن تحت سیطرهء خود گرفتند. تنها شهرهای مرکزی (بغداد و رمادی) در کنترل بعثی‏ها قرار داشت. از نیروهای ارتش نیز فقط لشگرهای گارد ریاست جمهوری که در بغداد استقرار داشتند، در اختیار و کنترل صدام بودند.

رژیم، باقیماندهء نیروهایش را برای مقابله با خطر انقلابی که سرتاسر عراق را فراگرفته بود و همهء مردم به طور یکسان در آن شرکت داشتند، بسیج کرد. صدام افراد نزدیک به خود، پسرانش (عدی و قصی)، دامادهایش حسین کامل و صدام کامل و همچنین علی حسن المجید و مدیر امنیت ویژه را جمع کرد. این افراد تحت امر صدام مأموریت پیدا کردند تا با انقلاب مقابله کنند. وظیفهء هریک در مقابلهء با خطر مشخص شد. قصی و بشار سبعاوی، رهبری دستگاه امنیت ویژه را عهده‎دار شدند. عدی به عنوان رئیس اتحادیه روزنامه‏نگاران تعیین شد تا دستگاههای تبلیغاتی را تحت کنترل خود درآورد. اولین گامی که عدی برداشت، افزایش حقوق روزنامه‏نگاران به میزان 25 درصد بود. همچنین قطعه‎زمین‏هایی را به آنها اهداء کرد و تسهیلات بانکی برای ساخت این زمینها در اختیار آنها گذاشت.


علی حسن المجید (جنایتکار جنگی)


حسین کامل و صدام کامل، فرماندهی لشگرهایی را برعهده گرفتند که وارد جنگ نشده بودند فرماندهی تعداد 8 لشگر از نیروهای گارد ریاست جمهوری نیز به علی حسن المجید داده شد. این سه تن، زمام امور لشگرها را به دست گرفتند و نیرو و تجهیزات لازم برای مقابله با انقلاب فراگیری که می‏رفت تا رژیم بعث را سرنگون کند، آماده کردند. انقلابیون به دروازه‏‎های بغداد رسیدند؛ اما نتوانستند وارد آن شوند. نیروهای گارد ریاست جمهوری به مناطق قیام پیشروی کردند. انقلابیون در مقابله با نیروهای آموزش دیده و مسلح صدام، شجاعت بی‏نظیری از خود نشان دادند و این در حالی بود که آنها سلاح سنگین در اختیار نداشتند. آنها فقط کلاشینکوف و تعداد اندکی نارنجک‏انداز داشتند. با این حال، نه فقط چندین روز، بلکه چندین هفته مقاومت کردند تا اینکه توانشان پایان یافت و سلاح و تجهیزاتشان ته کشید. پس از آن، گارد جمهوری، کلیهء مناطق انقلاب را یکی پس از دیگری تحت سیطرهء خود درآورد.



این سه جنایتکار بزرگ تاریخ، پس از سیطره بر مناطق انقلاب، زشت‏ترین جنایتهای تاریخ حیات بشر را مرتکب شدند. آنها تعدادی بسیار زیادی از انقلابیون را زنده‏زنده در آتش سوزاندند. در تمام مناطق انقلاب، اعدامهای دسته‏جمعی به راه انداختند؛ شکم زنان باردار را دریده و کودکان را در مقابل چشمان مادرانشان سربریدند. به زنان تجاوز کردند، چشم‏ها را از حدقه بیرون آوردند و جنایتهایی مرتکب شدند که به عقل هیچ بشری نمی‏رسید. همچون حیوانات وحشی و درنده، تشنهء خون بودند و عطش آنها را آن همه خون فرو نمی‎نشاند. زندانها را پر از مردان و زنان کردند. حتا کودکان را نیز در زیر شکنجه قرار داده و به قتل رساندند.




حسین کامل حسن
در جریان سرکوبی این قیام، حسین کامل، مأمور سرکوب قیام مردمی کربلا شد. وقتی این جنایتکار وارد کربلا می‎شود، رو به سوی بارگاه امام حسین می‏کند و می‏‎گوید: «من و تو هر دو حسین نام داریم؛ بجنگ تا بجنگیم تا ببینیم چه کسی پیروز می‎شود.» اما سرنوشتی که او پیدا کرد، معلوم شد که چه کسی پیروز است. حسین کامل بعدها وقتی به اردن فرار کرد، پس از مدتی در پی وعده‏های صدام به عراق بازگشت. صدام، پسرش عدی و تعدادی را مأمور کشتن او کرد. می‏گویند وقتی به خانه‏ای که حسین کامل در آن ساکن بود، حمله شد، او مورد اصابت قرار گرفت اما تا زمانی که عدی در بالای سرش حاضر شده بود، هنوز زنده بود. عدی پا روی صورت او می‏گذارد و فشار می‏‎دهد تا قالب تهی کند و حسین کامل حسن این چنین ذلیلانه به جهنم می‎رود.


حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)



عدنان خیرالله طلفاح
صدام از هرکس که قدرتمند و بانفوذ می‎شد، می‏ترسید؛ حتا اگر آن شخص از مقربان درگاهش می‏بود. هنگامی که عدنان خیرالله طلفاح، (پسر دائی و برادر زنش)، قوی شد و تا اندازه‏ایی در میان افسران ارشد ارتش محبوبیتی پیدا کرد، علیه او توطئهء سانحهء هوایی را طراحی کرد. صدام، همهء افراد خانوادهء حاکم، همسرش ساجده خیرالله، پسرانش عدی و قصی، دخترانش، دامادهایش، همسر قصی و عدنان خیرالله را برای سفر به شمال عراق فراخواند و دستور داد همگی با چند فروند هلیکوپتر سفر کنند. صدام و همسرش ساجده و دخترانش با یک فروند هلیکوپتر ویژه، قصی و همسرش با هلیکوپتری مخصوص خود، عدی نیز با هلیکوپتر مخصوص خودش و همچنین عدنان خیرالله با یک فروند هلیکوپتر دیگر عازم شدند. همه به منطقهء مورد نظر رسیدند و تلویزیون، تصاویری از خاندان را پخش کرد که همه در آنجا صف کشیده بودند. در روز دوّم، تلویزیون طی یک خبر ناگهانی اعلام کرد عدنان خیرالله (وزیر دفاع) در راه بازگشت به بغداد، کشته شده است. علت بازگشت او، مسائل اضطراری اعلام شد که هیچگاه کسی از آن اطلاع پیدا نکرد. بنا به اعلامیهء رسمی پخش شده در تلویزیون ملی، علت سقوط هلیکوپتر وزیر دفاع که موجب مرگ او محافظانش شد، وزش طوفان شد اعلام گردید؛ اما در آن زمان، آسمان عراق کاملن صاف بود و هواشناسی هیچگونه تغییرات جوی را به ثبت نرسانده بود.

همهء اعضای خانوادهء حاکم بازگشتند تا در مراسم تشییع و وداع با جنازهء عدنان خیرالله شرکت کنند. پس از مراسم کفن و دفن، سر و صدای خیرالله طلفاح علیه صدام بلند شد. او خطاب به صدام گفت: «تو خانوادهء مرا از هم پاشیدی، با دخترم چون کنیز خانه‏ات رفتار می‏کنی، پسرم را نیز کشتی . . . سوگند یاد می‏کنم از تو انتقام بگیرم.»

پس از گذشت چند روز، خیرالله طلفاح، علت واقعی سانحهء هوایی را برای اهالی بغداد اعلام کرد. او گفته‏های صدام را در این باره تکذیب کرده و اعلام نمود که برای اظهارات خود دلیل دارد. او گفت: «زمانی که هلیکوپتر عدنان در حال پرواز به سوی بغداد بوده است، در هیچ نقطه‏ای از آسمان عراق، طوفان شنی مشاهده نشده است. از سوی دیگر، هیچ دلیلی دربارهء آنچه که گفته می‎شود یک موضوع اضطراری موجب بازگشت عدنان خیرالله به بغداد شده، وجود نداشته است.» خیرالله گفت که در هلیکوپتر حامل عدنان، 4 بمب بسیار قوی، توسط یکی از خدمتکاران صدام به نام «کریم» و به دستور مستقیم حسین کامل کار گذاشته شده بود. خیرالله همچنین گفت که علی حسن المجید، مسئول اجرای توطئه‏ای بوده که صدام دستور آن را صادر کرده بود. کریم، شخصی که بمبها را در هلیکوپتر عدنان خیرالله جاگذاری کرده بود، روز وقوع سانحه، با هواپیمای خطوط هوایی عراق، به پاریس رفت و در آنجا پناهندگی سیاسی گرفت؛ هرچند که صدام دستور قتل او را صادر کرده بود.


صدام کامل و حکیم کامل
پس از کشته شدن عدنان خیرالله، حالا دیگر بخت حسین کامل می‎درخشید. صدام از او که قدرتش رو به افزایش بود، به وحشت افتاده بود. روزبه‏روز چنگالهای حسین کامل قوی شده و قدرت رو به فزونی او، تهدیدی برای صدام محسوب می‎شد. بنابراین سناریوی فرار او به اردن طراحی شد. صدام با او به توافق رسید که در خارج با معارضین عراقی مذاکره کند و در نهایت سعی خود را بکند تا آنها را تحت کنترل خود درآورد. حسین کامل به اردن رفت و برخی از اسرار مربوط به تسلیحات کشتار جمعی عراق را افشاء کرد. او قبلن با صدام دربارهء اطلاعاتی که آنها را می‏بایست افشاء کند، به توافق رسیده بود و من خود شاهد این ماجرا بودم. معارضین عراقی هم از همان ابتدا موضوع را دریافته بودند و هیچ اعتنایی به طوفانی که حسین کامل به راه انداخته بود، نکردند. صدام می‎دانست که کسی به حسین کامل اعتماد نمی‏کند و در این صورت، او را به بغداد فرا می‏خواند و به دلیل شورش علیه رژیم، او را می‏کشد. بدین ترتیب، صدام از یک رقیب قدرتمند برای خود و پسرش عدی نجات یافت. صدام همچنین صدام کامل و حکیم کامل را نیز اعدام کرد.


صباح مرزة محمود
صدام، دوست و دشمن نمی‎شناخت و به هیچکس رحم نمی‏کرد. همه برای یکسان بودند. دور، نزدیک، سنی، شیعه، بعثی و غیربعثی برای او فرقی نداشتند. تنها نیاز رژیم به شخص می‏توانست باعث ادامهء حیات آن شخص گردد وگرنه به زباله‏دان راهی می‎شد. همه باید خود را فدای رژیم بعث می‏کردند، وگرنه خائن محسوب می‎شدند. شخص باید وجدان، انسانیت و شرافتش را بفروشد و زیر پا بگذارد؛ وگرنه مجرم است. این قانون حاکم بر رژیم بعث صدام بود. همه باید از رئیس و پسرانش اطاعت می‏‎کردند؛ وگرنه لیاقت زنده ماندن نداشتند.

به عنوان مثال شخصی چون «صباح مرزة محمود» صادقانه به صدام خدمت می‏کرد و در تمام دوران زندگی با او رفیق و همراه بود و به خاطر او مرتکب جنایتهای بی‏شماری شد و حتا بسیاری را کشت. او یکی از عوامل و عناصر خوفناک و شمشیر برندهء صدام بود که به هیچکس رحم نمی‏کرد. صدام، او را بر وزیران و حتا فرماندهان ارتش مسلط کرده و به او درجهء نظامی بالایی اعطاء کرده بود و همیشه مورد لطف و عنایت صدام قرار داشت. اما سرانجام تلخی برایش توسط صدام رقم خورد که من حکایت این شخص را از محافظان صدام شنیدم.

بنا به گفتهء‌ آنها، صبح مرزه در یکی از مراسمی که همیشه در باشگاه «الصید» برگزار می‎شد، شرکت کرد. سران حزب و دولتمردان و بسیاری از مزدوران رژیم بعث نیز حضور داشتند. خوانندهء عراقی، «محمد انور» بر روی صحنه می‏آید و سرودهایی در مدح و ستایش صدام می‏خواند. رئیس دیوان ریاست جمهوری، «احمد حسین» در کنار میز مجاور حضور داشت. این شخص خواست خرسندی خود را از این خواننده ابراز کند. در نتیجه، بستهء دیناری به سمت او پرتاب کرد. صباح مرزه، از این رفتار ناراحت شد و آن را اقدامی احمقانه و تحقیرآمیز به حساب آورد. میان آن دو، کلمات بسیار ناشایستی رد و بدل شد. خواننده و گروه موسیقی، برنامهء خود را متوقف کردند و پسر بزرگ احمد حسین که در آنجا حضور داشت، به دفاع از پدرش، صباح مرزه را مورد حمله قرار داد. صباح، تعادل خود را از دست داد و با هفت تیرش، چند تیر شلیک کرد و احمدحسین و فرزندش را تهدید به مرگ کرد.

روز بعد، احمدحسین، شکایت نزد صدام برد. صدام، صبح مرزه را احضار کرد تا حقیقت را جویا شود. صدام از صباح مرزه خواست تا از احمدحسین عذرخواهی کند؛ اما صباح نتوانست غرورش را زیرپا بگذارد و به صدام گفت که ابدن این کار را نمی‎کند. خشم شدید صدام برانگیخته شد و فورن دستور داد صبح مرزه را در پادگان الرضوانیة بازداشت کنند تا ادب شود. صدام گفت: «صباح در آنجا می‎ماند تا از احمدحسین عذرخواهی کند.»

صباح مدت دو ماه در پادگان الرضوانیه در بازداشت انفرادی به سر برد. سرانجام به وی سم تالیوم تزریق کردند. پس از نفوذ این سم در بدن صباح مرزه، موهای سرش ریخت، دستهایش به لرزه افتاد و بدنش تعادل خود را از دست داد. حواسش را از دست داد، آنگاه توان غذا خوردن نیز از وی سلب گردید و به نحوی شد که خودش را گاز می‏گرفت. این سم، لحظه‏به‏لحظه انسان را می‏کشد و باعث مرگ تدریجی و بسیار وحشتناکی می‎شود. سرنوشت صباح مرزه، آن خادم مخلص صدام و حزب بعث، این گونه شد.


افراد بسیار زیادی توسط رژیم صدام نابود شدند که اگر بخواهم اسامی همهء آنها را یادآور شوم، احتیاج به چند جلد کتاب کامل دارد. نامبردگان، از جمله قربانیان این رژیم پلید هستند:

عدنان خیرالله طلفاح: بمب گذاری در هلیکوپترش.

طارق حمد عبدالله: در مقابل دیدگان خانواده‎اش، با شلیک گلوله کشته شد.

شفیق کمال: به او یک مادهء بسیار سمی تزریق کردند.

عبدالخالق السامرائی: اعدام با چوبهء دار.

عبدالله سلوم السامرائی: اعدام با چوبهء دار.

عدنان الحمدانی: شلیک گلوله به سرش.

مرتضی الحدیثی: اعدام با چوبهء دار.

محمد عایش: شلیک گلوله به سرش.

ولید الجنانی: شلیک گلوله به سرش.

علی جعفر: تزریق سم مهلک.

حسن الوکیل: مسمومیت.

منعم هادی: آنقدر گرسنه نگه داشته شد تا مرد.

احمد صالح: زیر شکنجه جان سپرد.

حامد الدلیمی: پاهایش را شکستند، سپس او را جلوی سگهای هار و گرسنه انداختند.

صالح السعیدی: چشمانش را از حدقه بیرون آوردند و بعد آن قدر شکنجه‏اش کردند تا جان سپرد.

خالد عثمان کبیسی (از وزرا)، رحیم سلیمان کبیسی (مدیر کل)، عبدالحنان کبیسی (افسر ارشد)، کردی عبدالباقی الحدیثی (برادر مرتضی حدیثی)، عبدالعزیز الحدیثی (افسر ارشد)، مرتضی عبدالباقی الحدیثی (از وزرا)، ابراهیم تکریتی (افسر ارشد) و . . . از جمله شخصیتهایی بودند که در خدمت به رژیم صدام و حزب بعث از جان خود مایه گذاشتند، اما پاداش آنها مرگ بود. همهء آنها را مزدوران صدام چون گوسفند سربریدند. روزانه هزاران نفر زیر سنگهای آسیاب رژیم صدام خرد می‎شدند، اما هیچکس جرأت اعتراض نداشت.

خاطرات جبهه های جنگ . . .! ! !

چند روز پیش اخیر، خبر و چند عکس در سابت ها منتشر شد که بدجوری حال و هوایم را به هم ریخت.
خبر این بود:

شورای شهر سوسنگرد به بهانه اعتراض برخی از کسبه محل که این تانک را مزاحم فعالیت خود می دانستند طی هفته گذشته اقدام به برداشتن این تانک از چهارراه طالقانی سوسنگرد کرد.
این تانک مدل تی 72 از سی و یک سال پیش تاکنون به عنوان نماد مهم مقاومت و پایداری سوسنگرد در دوران دفاع مقدس محسوب می شد و یاد و خاطره شهدا و ایثارگران را در اذهان بینندگان زنده می کرد.

فرمانده قرارگاه حفظ ابنیه و آثار سرزمینی دفاع مقدس خوزستان گفت: متاسفانه در سال 84 شاهد به سرقت رفتن 6 دستگاه تانک منهدم شده عراقی در پل سابله بین دو منطقه بستان و دهلاویه بودیم که متاسفانه سارقان این موضوع هنوز پیدا نشده اند و یا هر مدت یک بار شاهد برش خوردن ادوات به جای ماده از جنگ هستیم.

در همین رابطه ناصر ربیعه عضو هیئت رزمندگان ثارالله سوسنگرد، ضمن ابراز تاسف عمیق از چنین اقدامی در گفت وگو با خبرنگار باشگاه خبرنگاران گفت: مردم انقلابی ما از حذف نابجای این نماد مهم مقاومت، بسیار ناراحت هستند و انتظار دارند این نماد هر چه سریعتر به جای خود بازگردانده شود.
وی تاکید کرد: مسئولین امر هنوز هیچ اقدامی در جهت رسیدگی به خواست مردم انجام نداده اند اما ما همچنان تا رسیدن به هدف خود این مسئله را پیگیری خواهیم کرد.

خیلی ساده! یعنی:
تانکی که بیش از 30 سال تمام، نماد تجاوزگری و جنایت اشغال گران بعثی بود، چون مزاحم احوال و اوقات و کسب و کاسبی عده ای خاص بود، از صحنه تاریخ حذف شد!

حالا که کار به این جا رسید، بگذارید سر دلم را باز کنم و برای ادای دین و احترام به دلیرمردان سوسنگردی که برای دفاع از دین، شرافت و سرزمین و خانه خویش، جان پاک خود را فدا کردند، حقیقتی تلخ را چه بسا برای اولین بار، بازگو کنم.

چه بخواهیم و چه نخواهیم، باید این حقیقت تاریخی را بپذیریم که:
هنگامی که ارتش متجاوز بعث صدامف مرزهای رسمی را زیر شنی تانک های پولادین خود قرار گرفت، صدام که در ذهن مریض خود استقبال بی نظیر و چشمگیر مردم عرب زبان خوزستان را می دید، با واقعیتی بسیار تلخ روبه رو شد.
مقابله مردمی که خانه و کاشانه شان زیر بمب ها و توپ های صدامیان ویران می شد، عرصه را بر ارتش بعث تنگ کرد.

در آن میان، تنها چشم امید صدام به مزدوران و خودفروختگانش بود که در قالب "حزب خلق عرب" در خرمشهر، بستان و سوسنگرد، از هفته ها قبل تلاش کرده بودند تا زمینه را برای ورود پیروزمندانه صدامیان به خاک پاک جمهوری اسلامی ایران مهیا کنند.

و آن شد که در برخی خاطرات می خوانیم:
در بعضی شهرها مثل سوسنگرد و بستان، عده ای مزدور، با قربانی کردن گاو و گوسفند در برابر قدوم سربازان متجاوز، از آنان استقبال کردند و ...

تابستان 1363 که در اردوگاهی کنار رود سابله در بستان مستقر بودیم، وقتی برای مرخصی به سوسنگرد می رفتیم، مردم خود آن سامان می گفتند:
"وقتی عراقی ها شهر را اشغال کردند، تعداد اندکی از مزدوران که از آمدن ارتش عراق ذوق زده شده بودند، در برابر تانک های آنان گاو و گوسفند قربانی کردند و به رقص و پای کوبی پرداختند. حتی صدام وقتی برای مشاهده فتوحات سربازانش به سوسنگرد آمد، در همین مسجد کنار رودخانه کرخه، برای تعداد کمی از مردم که نتوانسته بودند از شهر خارج شوند، سخنرانی کرد و فردی بدبخت را که زمان شاه امام جمعه منصوب حکومت طاغوت بود و با پیروزی انقلاب اسلامی از طرف مردم برکنار شده بود، مجددا به امامت جمعه سوسنگرد برگزید که پس از آزادی سوسنگرد به درک واصل شد."

راست و دروغش با خود اهالی سوسنگرد که با همت همان دلیرمردان بود که پوزه خائنین و اشغال گران به خاک مالیده شد و سوسنگرد عزیز به آغوش ایران اسلامی بازگشت و خائنان راه فرار در پیش گرفتند ...!!!

نه!
فرار به عراق، نه!
ماندند. همچون کفتار به گوشه ای خزیدند تا زهر و کینه خویش را بر جان مردم مقاوم جنوب و خوزستان عزیز بریزند.

و امروز، آن چه می بینیم و می شنویم، ادامه مسیر همان خائنان پستی است که نمادهای مقاومت ملت شریف سوسنگرد در برابر متجاوزان را طاقت نمی آورند.

خلق عرب، خلق بعث، خلق صدام، هرچه و هر که باشند، با این عمل رذیلانه خود، در حق عرب زبانان و فارسی زبانان خوزستان که از سال های کهن تا امروز، دوست و برادر در کنار یکدیگر زیسته اند، خیانتی بس نابخشودنی مرتکب شده اند.

آن چه جای تاسف بسیار دارد، این است که مسئولین امر که به دنبال مشابه سازی و کپی برداری موزه های جنگ با بودجه های چندصد میلیاردی هستند، در برابر تحریف و تخریب این اثر که با قرار داشتن در وسط شهر سوسنگرد، نماد تجاوزگری بعثیان در حق مردم است، و نشانی از موزه ای مردمی به وسعت خوزستان عزیز، سکوت اختیار کرده اند!

راستی!
اگر اعضای فداکار! حماسه آفرین! و خدوم!!! شورای شهر سوسنگرد به دنبال بازستاندن خسارت تانک منهدم شده به پس مانده های صدام هستند، توجه کنند:

کسی که توانست ماشین جنگی صدامیان را در سوسنگرد منهدم کند و ارتش اشغالگران را زمین گیر سازد تا مبادا خوزستان را اشغال کنند، هنوز در قید حیات است. او کسی نیست جز ستوان نیروی هوایی "حسین اخوان" که باوجودی که محل خدمتش آن جا نبود، مزاحم ارتش صدام شد و دوشادوش برادرش "کاظم" (که قریب 30 سال پیش به همراه احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی و تقی رستگار توسط مزدوران صهیونیسم در لبنان ربوده شدند) به آفریدن حماسه های بس شگفت پرداخت.

از دیگر جرم های عظیم او این که، سردار شهید دکتر "مصطفی چمران" که سوسنگرد آزادی اش را مدیون او و همرزمان شهیدش است، در یکی از نوشته های خود در خصوص حماسه سوسنگرد این گونه آورده است:
"شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج می‏زد و هنگامی که شجاعت و مقاومت‏های تاریخی آنها در نظرم جلوه می‏کرد، قطره اشکی بر رخسارم می‏غلتید. ستوان "فرجی " و ستوان "اخوان" را به یاد می‏آورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی، از پشت تلفن با من صحبت می‏کردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکانی یا خانه‏ای را باز کنند و از نان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از این که حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب می‏توانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود، از آنها استفاده کنند. این تقوا در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آن چنان قلبم  را می لرزانید که سر از پا نمی شناختم."


حدود 13 سال پیش، هنگامی که فیلم سینمایی "آژانس شیشه ای" توسط "ابراهیم حاتمی کیا" ساخته و پخش شد، مقاله ای با عنوان " آژانس شیشه ای یا گیشه ای" در نشریه "شلمچه" نوشتم. در آن جا به کپی برداری مستقیم و کامل از فیلم آمریکایی "بعد ازظهر یک روز سگی" که سال ها پیش از آن ساخته شده بود، پرداختم. آقای حاتمی کیا در دو سه مصاحبه و برنامه تلویزیونی خود را به در و دیوار کوبید تا این موضوع را تکذیب کند. حتی مدعی شد که اصلا فیلم "بعد ازظهر یک روز سگی" را ندیده است! ولی بعدا در تلویزیون گفت که آن فیلم را دیده و فقط کمی از سوژه آن الهام گرفته است!

اخیرا آقای "علی رضا بذرافشان" کارگردان محترم سریال کمدی "نابرده رنج"، در تازه ترین مصاحبه خود با هفته نامه همشهری جوان، خیلی قاطعانه کپی برداری و حتی شباهت ساخته اش به فیلم سینمایی اخراجی ها را رد کرده و برای دوقبضه کردن ادعایش، مدعی شده است:

"از اخراجی ها خوشم نمی آید و نمی خواهم که سریال نابرده رنج با اخراجی ها مقایسه شود ... من از اخراجی ها خیلی بدم می آید و تلاش ندارم فیلمی مثل آن بسازم. اگر کامبیز دیرباز بازیگر نقش اول نابرده رنج نبود کسی به اخراجی ها گیر نمی داد وگرنه الان دوسه سریال دهه شصتی دیگر هم روی آنتن است ولی کسی مقایسه ای نمی کند. کار من هیچ ربطی به اخراجی ها ندارد. در آن جا عده ای آدم بد دهن و اراذل راه می افتند و به جبهه می روند و شوخی هایی می کنند و الکی متحول می شوند."

خب حق دارید! البته بنده قصد مقایسه ندارم چون اخراجی ها کجا و سریال کمدی نابرده رنج کجا!!!
و صد البته جای تشکر دارد که مثل دیگران، مدعی نشده است که سوژه اخراجی ها اول در ذهن او متولد شده و دهنمکی آن را از مغز او به سرقت برده است!

با همه احترامی که برای آقای بذرافشان به عنوان یک هنرمند و کارگردان قائلم، ولی چون از دروغ و ادعای واهی بدم می آید، قصد کردم تنها گوشه ای از کپی برداری های آشکار و چندتایی تفاوت های اخراجی ها و نابرده رنج را بنویسم.
ان شاالله دیگر دوستان هنرمند! وقتی خواستند از روی دست دیگران فیلم بسازند، دقت بیشتری به خرج دهند.
شاید هم سوژه و موضوع تمام شده که اینها به کپی برداری افتاده اند!

 

پوستری از فیلم اخراجی ها 1

شباهت های اخراجی ها و نابرده رنج:
در هر دو:
نقش اصلی و محوری داستان مجید - اسد با "کامبیز دیرباز" است.
تیپ ظاهری و حتی گریم مجید - اسد "کامبیز دیرباز" یک سان است.
نقش مادر مجید - اسد را "مینا جعفرزاده" بازی می کند.
تیپ ظاهری و حتی گریم مادر مجید - اسد "مینا جعفرزاده" یک سان است.
مادر مجید - اسد پیرزنی دل سوز فرزندش با لهجه آذری است.
نام خواهر مجید - اسد "مرضیه" است.
خواهر مجید - اسد مجرد است و خواستگار دارد.
وقتی مجید - اسد به جبهه می رود، پدرش فوت کرده و او مرد خانه است.
مقطع پایانی جنگ مورد توجه فیلم ساز است.
جنگ در منطقه غرب کشور مورد توجه است.
مجید - اسد با مادر و خواهرش زندگی می کند و هیچ برادر یا خواهر دیگری ندارد.
مجید - اسد در منطقه "پامنار" در جنوب تهران زندگی می کند.
مجید - اسد لات بی خطری است.
مجید - اسد مدتی در زندان بوده است.
مجید - اسد در قسمتی از فیلم موتور "سوزوکی 250" - که نسلش ورافتاده - سوار می شود.
مجید - اسد برای رسیدن به هدف شخصی و خاص، به نیتی دیگر راهی جبهه می شود.
مجید - اسد در جبهه تحت تاثیر موقعیت قرار می گیرد و متحول می شود.
مجید - اسد و همراهش نماز نمی خوانند!
مجید - اسد بدون این که آموزش نظامی ببیند به جبهه می رود.
مجید - اسد در جبهه "تیربارچی" است.


گوشه ای از تفاوت های "اخراجی ها" با "نابرده رنج":در اخراجی ها صحنه های جنگی شباهت بسیار زیادی به واقعیت دارد و بر همین اساس بر مخاطبان تاثیر زیادی می گذارد.
در نابرده رنج تمامی صحنه های جنگی "کمدی" و "مضحک" است که فقط مورد خنده بینندگان قرار می گیرد ولی به عنوان یک فیلم "خنده آور" مورد پذیرش است.

در اخراجی ها پرداختن به تصویر دشمن و نیروهای عراقی، بسیار نزدیک به واقعیت است ولی در نابرده رنج آدم های دست و پا چلفتی ای هستند که هر چه بیشتر از آنها کشته می شود مثل قارچ می رویند! مثلا در درگیری روستای "سلمت آباد" فقط 3 جیپ حامل سربازان عراقی به روستا می آیند، ولی تعداد کسانی که کشته شدند و بقیه که سالم ماندند، چند برابر آنهاست!

در اخراجی ها در 2 ساعت بیننده به نتیجه مطلوب می رسد، ولی در نابرده رنج بیننده مجبور است آب بستن و کش دادن های غیر منطقی برای زیاد شدن شمارگان قسمت ها و صدالبته دستمزد! را تحمل کند.

در اخراجی ها کارگردان فیلم چون خودش در جبهه بوده دل سوزی و حساسیت خاصی نسبت به ثبت حقیقت جبهه دارد، ولی کارگردان نابرده رنج که به دلایل منطقی خودش جنگ را ندیده، جبهه را دست مایه حادثه ای و جذاب کردن فیلم خود نموده است.

در یک کلام:
داستان اخراجی ها کاملا واقعی است، ولی داستان نابرده رنج فقط زاییده ذهن نویسنده اش است.

+

مصاحبه پایگاه اطلاع رسانی "حریم یاس" با حمید داودآبادی
گفت‏وگو از: زینب مومنی
هو الرئوف
حمید داودآبادی سال ۱۳۴۴ در تهران متولد شد. او که در سال‏های پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد قیام و مبارزات مردم در مقابل رژیم ستم‏شاهی بود، با شروع جنگ از آن‏جا که نسبت به انقلاب و اسلام و کشورش احساس دِین و وظیفه مى‏کرد، با وجود مشکل سن و مخالفت خانواده سرانجام توانست به جبهه اعزام شود.

حمید داودآبادی با پایان جنگ در سال ۱۳۶۷ جذب سیستم اداری شد. تغییر ۱۴ شغل دولتی طی ۱۰سال از ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۷ به او فهماند که جای او نه در ادارات سیستماتیک، که در عرصه‌ی فرهنگی آن هم دفاع مقدس است.

نویسندگی در روزنامه‌های رسمی کشور، مسئولیت صفحه‌ی از معراج برگشتگان نشریه‌ی "فرهنگ آفرینش"، سردبیری مجله‌ی "۱۵ خرداد"، سردبیری مجله‌ی "فکه"، انتشار۱۴ کتاب در زمینه‌های خاطرات، دفاع مقدس و لبنان، و امروز نیز مدیریت سایت جامع دفاع مقدس- ساجد (WWW.SAJED.IR) به‌عنوان بزرگ‌ترین سایت اینترنتی دفاع مقدس، ثمره‌ی تفکری است که جایگاه واقعی او را دراین عرصه به وی نمایاند.

اولین کتاب خاطرات او "یاد یاران" بود که در ۱۳۰ صفحه منتشر شد و با استقبال مقام معظم رهبری نیز روبه‌رو گشت. کتاب "از معراج برگشتگان" آخرین کتاب خاطرات اوست که به‌تازگی وارد بازار کتاب شده است.

فرصتی دست داد تا در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۹۰مهمان حمید داودآبادی در ساختمان راهیان نور باشیم. آن‏چه در ادامه مى‏خوانید، حاصل گفت‏وگوی ما با وی درباره‌ی کتاب "از معراج برگشتگان" و ناگفته‌های ایشان از این کتاب است.

- در ابتدا درمورد انگیزه‌تان از نوشتن این کتاب توضیح بفرمایید و این که نوشتن آن چقدر طول کشید؟
* نوشتن این کتاب ۶ سال طول کشید. بزرگ‌ترین عاملی که باعث شد با جزئیات ریز به این خاطرات بپردازم، این بود که با این خاطرات زندگی کردم. من برای رفتن به جبهه در سن ۱۶ سالگی خیلی تلاش کردم و وقتی این خاطرات در زمان جنگ آفریده مى‏شد، برایش ارزش قائل بودم. من به‌عنوان یک بچه بسیجی نمى‏رفتم که بجنگم، مى‏رفتم که وظیفه‌ام را انجام دهم. ما جنگ نمى‏رفتیم، جبهه مى‏رفتیم. یک روز یک نفر به من گفت: چقدر جنگ بودی؟ گفتم: ۴-۳ ماه! گفت: چقدر جبهه بودی؟ گفتم: ۵۰ ماه. وقتی یک بچه بسیجی به منطقه اعزام مى‏شد، ماموریتش ۳ ماه بود. در عرض این ۳ ماه، شاید ۱۰ روز درگیر عملیات بود. ۸۰ روز بقیه در فضای جبهه بود، در اردوگاه، پادگان، عقبه. ما با بچه‌ها زندگی مى‏کردیم. شاید یکی از علت‏های موفقیت کتابم این است که به روابط آدم‏ها پرداختم. بعد از پایان جنگ هم وظیفه‌ی خودم مى‏دانستم که خاطراتم را بنویسم و پیام رسانی کنم.

دکتر "علی شریعتی" جمله‌ی ‌زیبایی دارد، مى‏گوید: "آنان که رفتند کار حسینی کردند، و آنان که ماندند باید کار زینبی کنند؛ وگرنه یزیدى‏اند."
یعنی مصطفی کاظم‏‌زاده، حسین ارشدی و عباس طبری رفتند و کار حسینی کردند؛ آنان که ماندند باید کار زینبی کنند، حضرت زینب (س) در اوج مصیبت فرمودند: "ما رأیت إلاّ جمیلا."
شما امروز در کتاب من درمورد مصطفی کاظم‏زاده چیزی جز زیبایی مى‏بینید؟ از شهدای این کتاب بدتان مى‏آید یا این‏که احساس خوبی نسبت به آنها دارید؟ اگر حمید داودآبادی این کتاب را نمى‏نوشت و این وظیفه را انجام نمى‏داد، یزیدی بود.
خدا را شاهد مى‏گیرم که من امروز را مى‏دیدم. من شاید هنوز هم نمى‏خواهم شهید شوم. وقتی در سه راه مرگ شلمچه کربلای پنچ، آن نفربر را زدند و ۳۰-۲۰ نفر آدم تکه‌تکه شدند، من فریاد زدم و گفتم: "خدایا! اگر مرا شهید کنی نامردی! من را نگه‌دار، بروم در تهران، به من یک ورق کاغذ بده تا بگویم در سه‌راه مرگ شلمچه چه گذشت." این همان ورق کاغذ است که مى‏خواهم داد بزنم و بگویم.

- چطور در طول این سال‏ها اسم اشخاص، اسم مکان‏ها و اتفاقات ریز و درشت را در ذهن‏تان حفظ کردید؟ آیا در زمان جنگ، خاطره هم مى‏نوشتید؟
* بله، یادداشت برداری مى‏کردم. بعد از نوشتن کتاب بر حسب اتفاق در وسایلم یادداشت‏ها و خاطراتی که با مصطفی در سال ۶۱ داشتم را پیدا کردم و دیدم چقدر اینها شبیه به هم است. نثر همان نثر است. این بخش (شهید بعد از ظهر) یک سال وقت من را گرفت و وقتی این نوشته‌ها را پیدا کردم، دیدم این بخش را آماده داشتم. قبلا هم گفتم که من با این خاطرات زندگی مى‏کردم و برایش ارزش قائل بودم.

- من در حین خواندن کتاب، گاه آرزو مى‏کردم ای کاش مى‏شد من هم در این فضا قرار مى‏گرفتم. آن‏قدر که شما فضای جبهه و روابط بین رزمنده‌ها و دوستى‏‌ها را زیبا تصویر کرده بودید.
* این فقط حرف شما نیست. من قبلا کتابی نوشته بودم به‌نام "یاد ایام". حدود ۸-۷ سال پیش پروفسور "کریستف بالایی" رئیس "انجمن دوستی ایران و فرانسه"، سمیناری در تهران گذاشتند به‌نام " بررسی خاطره ‌نویسی در جنگ ایران و عراق و در جنگ فرانسه". ایشان کتاب "یاد ایام" را خوانده بود و جالب است همین نکته را ایشان مى‏گفت، با همین عبارت که "من بیست سال کار تحقیقاتی بر روی جنگ‌های دنیا کردم، تا به حال روابط انسانی این‏گونه ندیده‌‌ام."
چرا؟ چون کتاب من، جنگ نیست جبهه است. شما آدم‏ها را در سخت‏‌ترین شرایط مى‏بینید ولی اصلا سختی نمى‏‌فهمند. زیر دوشکا هستند ولی با هم جوک مى‏گویند. ما اصلا جنگ نکردیم. ما یک جاهایی جنگ را به بازی مى‏گرفتیم. جنگیدن، گوشه‌ای از هدف ما بود نه همه هدف. برای همین هم خواننده در کتاب نویسنده را اصلا نمى‏بیند. من در زمان جنگ خودم را مثل یک دوربین فرض مى‏کردم. کسی تیر مى‏خورد، مى‏رفتم ببینم چه جوری شهید شد؟ در کتاب مى‏بینید صحنه‌ها زیاد است، هیچ غلوّی نشده، کلمه‌ای اضافه نیامده. بعضی جاها دیگر خودم نکشیدم بنویسم.

- آیا متنی که پشت کتاب از رهبر چاپ شده، مربوط به همین کتاب است؟ اگر خیر، چرا پشت این کتاب چاپ شده است؟
* اولین کتابی که من بعد از جنگ نوشتم "یاد یاران" بود که آقا این کتاب را خوانده و این متن را برای آن کتاب نوشته بودند. در کتاب "از معراج برگشتگان" قرار بود حدود ۲۵۰ عکس و سند قرار داده شود که ۱۰۰ تای آن حذف شد. متاسفانه یکی از سندهای حذف شده همین دست‏‌نوشته‌ی آقا بود. ان‏شاالله در چاپ بعدی جبران مى‏شود.

- بیشتر دل‏تنگ کدامیک از دوستان شهیدتان مى‏شوید؟
* مصطفی کاظم‏‌زاده و علتش این است که حضرت علی علیه السلام مى‏فرمایند: "اگر کسی کلمه‌ای به من بیاموزد، مرا بنده‌ی خود کرده است." این کلمه، کلمه‌ی شرافت و غیرتی بود که امام خمینی (ره) به جوان‏ها یاد داد. امام روح های مرده را زنده کرد. بعد از امام، برای من مصطفی بود.همه‌ی ما قرآن مى‏خوانیم، مى‏شنویم، ولی کم‏تر کسی آن را درک مى‏کند. همه‌ی ما "ألم یعلم بأن الله یری" را مى‏گوییم و مى‏دانیم خدا مى‏بیند، ولی باورش نمى‏کنیم.

مصطفی باور این را به من یاد داد و خدا را کشاند در زندگی من و مرا بنده‌ی خود کرد. با وجود این‏که نماز شب را من به او یاد دادم و واسطه شدم به جبهه بیاید، اما یک جاهایی مى‏دیدم از من خیلی جلوتر است. از لحاظ تربیت مذهبی، به خاطر تربیت خانواده از من بالاتر بود. ولی مذهب فقط حفظ حجاب یا خواندن نماز نبود. مذهب آن است که در مسیر دینت حرکت کنی. ما خانواده‌های مذهبی زیاد داریم اما به آنها مى‏گویند خشک و متعصب. اینها در راه مذهب‏شان هیچ چیز نمى‏دهند؛ نه در جنگ، نه در انقلاب هیچ بهایی پرداخت نمى‏کنند و در مسیر تبلیغ دین حرکت نمى‏کنند. اما آدم‏‌هایی مثل مصطفی در این مسیر حرکت کردند و دغدغه‌هاى‏شان برای ترویج انقلاب و اسلام بیشتر از هر وزیر و مسئولی بود و در این راه از جان‏شان مایه گذاشتند. شهدا نرفتند که کشته شوند، بلکه برای ترویج فرهنگ و دین رفتند و الگوى‏شان در این راه امام حسین علیه السلام بود که برای احیای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد.

برای همین ما وقتی در منطقه مثلا در ارتفاعات قلاویزان بودیم، موقع اذان که مى‏شد، بچه‌ها اذان که مى‏گفتند، عراقى‏‌ها شروع مى‏کردند پشت بلندگو ترانه‌های خواننده‌های زمان طاغوت را پخش مى‏کردند! چرا؟ چون صدای اذان را ساکت کنند. برای من تقابل قشنگی بود. این‏که صدای الله اکبر این‏قدر برای دشمن سنگین بود.

- یعنی دشمن بُعد فرهنگی مبارزه را درک کرده بود و این‏که بچه‌های ما صرفا برای جنگیدن و حفظ خاک نیامده‌‌اند و هدف بالاتری هم دارند؟
* بله دقیقا. و این بهایی بود که بچه‌های ما پرداخته بودند برای این‏که صدای اذان همیشه پخش شود. چه در مساجد شهر و چه در مناطق جنگی.

- به نظر مى‏رسد برخی مواقع کمی تند رفته‌اید و آبروی برخی افراد زیر سوال رفته است. چرا در کتاب‏تان به این راحتی اسم اشخاص را برده‌اید؟
* یک نویسنده‌ی غربی مى‏گوید: "اگر درمورد خودت نتوانی حقیقت را بگویی، درمورد دیگران هم نمى‏توانی بگویی." در این کتاب بیشتر از آن که به اصطلاح آبروی افراد را برده باشم، آبروی خودم را برده‌ام! جاهایی که خودم مى‏ترسیدم را چرا نمى‏گویید؟ جاهایی که پاهایم مى‏لرزید، جایی که روز اول در عملیات بیت‏المقدس درمى‏روم و فرار مى‏کنم… بعضی از دوستان مخالف بودند و مى‏گفتند بد است، ننویس ترسیدم. مى‏گویند بسیجی ترسیده و فرار کرده. بله! اما من اصلا به بسیج کاری ندارم. من حمید داودآبادی این‏جا ترسیدم، پاهایم لرزید. من هم آدم بودم، از گوشت و پوست و استخوان.

- خب قبول کنید یکی از ویژگى‏‌های ایرانى‏‌ها خوب یا بد، این است که از انتقاد ناراحت مى‏شوند.
* همین است. من که اینها را نوشتم اگر اول از خودم شروع نمى‏کردم، شما بقیه را باور نمى‏کردید. چون مى‏دیدید من دارم از خودم تعریف مى‏کنم و از دیگران بد مى‏گویم. دوم این‏که من در این کتاب قسم خوردم همه‌ی آن‏چه را که دیده‌ام بنویسم. حالا مى‏خواهد کسی خوشش بیاید یا نه. در جلسه‌ای همین سوال مطرح شد که تو در کتابت فلان فرمانده را بد نشان دادی. گفتم: بد نشان ندادم!

- یک آقای کارگری هست در کتاب فرمانده گردان بودند در عملیات کربلای پنج و شما بیان کرده‌اید که ایشان ترسو بودند…
* مشکل دوستان من هم همین بود. من گفتم حدود ۱۰۰ فرمانده خوب و شجاع و دلیر در کتاب هست ۲ تا هم بد، یکی کارگر و دیگری شهید مختار سلیمانی.

- آخر آقای کارگر الان هستند!
* باشند!

- به شما تذکری ندادند؟
* ایشان را ندیدم. چه مى‏خواهد بگوید؟ شاهد آن قضایا که فقط من نبودم. همه بچه‌های گردان هستند. و علت نوشتن من این است که شما در کتاب نگاه مى‏کنید و مى‏بینید داودآبادی یک بچه‌ای است که یک جاهایی مى‏ترسد. من وقتی خودم مى‏ترسم نمى‏آیم مسئولیت جان دیگران را هم بپذیرم. یک گردان را ببرم تلف کنم و بیاورم. من تا آخر جنگ از همین مى‏ترسیدم و مى‏گفتم خیلی زرنگ باشم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. این‏که ۴۰۰-۳۰۰ نیرو را ببرم تلف کنم و بیاورم، آن وقت فرق من با صدام چه مى‏شود؟ بچه بسیجی را تلف کردم من. بعضى‏‌ها متاسفانه این نبودند. شاید براى‏شان پست و مقامی که امروز مى‏گیرند مهم‏تر بود از خون بچه‌ی جوانی که عزیز مادرش هست. به سادگی گذشتند از این. این است که صدام در خودمان کم نداریم. فکر نکنیم همه‌ی کسانی که اسم بسیجی روی خودشان گذاشتند و رفتند جبهه، پیغمبرند. نه! در بین آنها خیلی داشتیم که اشتباه آگاهانه مى‏کردند. من اگر یک‏بار اشتباهی مى‏کردم نباید دفعه‌ی بعد این مسئولیت را قبول مى‏کردم تا جبران خطا شود و اگر اینها نوشته نمى‏شد کتاب من دروغ بود. من این کتاب را اول از همه برای خودم نوشتم، که خودم را تخلیه کنم. من در قبال آن‏چه دیده بودم مسئولیت داشتم. من آنها را مفت ندیده بودم. خط به خط این کتاب به بهای خون رفقایم نوشته شده. صفحه‌‌ای از کتاب نیست که یاد کسی در آن نباشد.

- من قبل از این‏که کتاب شما را بخوانم از بسیجى‏‌ها و رزمنده‌ها انسان‏هایی ملکوتی برای خودم تصویر کرده بودم. بدون هیچ عیب و ایرادی. در کتاب شما بر مى‏خوردم به خودخواهى‏‌ها و غرورهای آدم‏ها که باعث یک‏سری مشکلاتی مى‏شد. مثلا در فصل عملیات فتح خرمشهر…
* این‏که شما مى‏گویید یکی از موفقیت‏های کتاب است، که توانسته این را برای شما جا بیندازد که ما آدم‏های عادی بودیم. شما هم مى‏توانید مثل مصطفی کاظم‏زاده یا همت شوید، اگر بخواهید. نخواهید، مثل حمید داودآبادی مى‏شوید! این خواستن را من مى‏خواستم در کتاب نشان دهم که فکر نکنید ما از آسمان آمدیم. ما هم بچه‌های تخس و شر و شیطانی بودیم. اما به پای عملش که رسید متعهدانه عمل کردیم. یک جاهایی هم پاهاى‏مان لرزید. بله، جا زدیم، جا خوردیم. اگر من این واقعیت را نشان نمى‏دادم شما شک مى‏کردید. مى‏گفتید داودآبادی چه "آرنولد"ی از خودش درست کرده! آن وقت شما در همه‌ی کتاب فقط داودآبادی را مى‏دیدید. چون مى‏خواهد از خودش تعریف کند که من این‏قدر آر.پی‌.جی زدم، این‏قدر تانک زدم… اما شما در کتاب، داودآبادی را چیز بى‏‌ارزشی مى‏بینید. جمله‌ای زیبا از امام (ره) است که مى‏فرمایند: "خدا نکند چنین حیوانی در وجود شما باشد که دیگران خون خودشان را بدهند و شما پست و مقام‏تان بالا برود که آن ‌موقع شما حیوانید ولی فکر مى‏کنید انسانید." من اگر با این کتاب مى‏خواستم داودآبادی را بالا ببرم، حیوان بودم.

- کدامیک از فرماندهان جنگ از لحاظ نوع عملکرد و عقایدشان شما را بیشتر تحت تاثیر قرار داد؟
* من با فرمانده‌ها رفیق نمى‏شدم. فرمانده‌ها تیپ خاصی بودند. اما فرماندهی بود که من هنوز هم وقتی او را مى‏بینم احساس کوچکی و حقارت شدید در مقابلش مى‏کنم و هنوز هم او را فرمانده خودم مى‏دانم. حاج "محمود امینی" فرمانده گردان حمزه. یعنی وقتی یک کلمه با من حرف مى‏زند احساس غرور مى‏کنم که حاج محمود امینی من را هم دید با من حرف زد و جواب سلام من را داد! هنوز این‏قدر او برایم قشنگ و دل‏نشین است. من حاج محمود را فرمانده نمى‏دیدم، امیر مى‏دیدم. فرمانده دیدن نظامى‏گری است. ولی اگر کسی را امیر دل خودت ببینی عشق است. ولی با او دوست نبودم. من خیلی دوست داشتم با شهید دستواره دوست شوم، با او آشنا هم بودم. اینها ۳ برادر بودند که با هر ۳ دوست بودم. ولی همیشه این احساس را داشتم که وقتی او قائم مقام لشکر است نمى‏توان با او رفیق شد. برای همین، وقتی شب آخر دستش را بوسیدم، گفت: این چه کاری است مى‏کنی؟ نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و فردایش شهید شد.

- شما آدم بسیار احساساتی هستید!
* من با احساساتم زندگی مى‏کنم. قدر لحظه لحظه را مى‏‌دانستم. که این لحظه را از دست خواهم داد. و یک روز حسرت این روزها را خواهم خورد. من حسرت این را نمى‏خورم که چرا تانک نزدم! حسرت این را مى‏خورم که من عکسی دارم و دور سفره نشسته‌‌ایم. من هستم، سعید طوقانی، احمد کرد، حسین رجبی و عباس دائم‏الحضور و گوشه‌ی سفره خالی است و داریم غذا مى‏خوریم در کاسه‌های روحی. و این درحالی ست که ما امروز در ظروف یک‏بار مصرف غذا مى‏خوریم که از هم بیماری نگیریم. من دعوا داشتم که امروز نوبت من است با سعید هم‏کاسه شوم. عشق مى‏کردم سعید قاشق دهنى‏‌اش را در این غذا زده و من دارم از این غذا مى‏خورم و بعد به شوخی دوربین دادم به یکی از بچه‌ها و گفتم از ما عکس بگیر. گوشه‌ی سفره را هم خالی گذاشتم و گفتم خدا هم بنشیند این‏جا با ما غذا بخورد. این ظاهرش شوخی بود ولی باطنش "ألم یعلم بأن الله یری" بود. شما وقتی خدا را با خود هم‏سفره مى‏بینی مگر مى‏توانی جلویش گناه کنی؟ من اول کتاب حرفم را زدم که اگر منِ داودآبادی این شدم، به خاطر این است که خدا را پشت زنجیر دوکوهه جا گذاشتم. ما امروز جوان‏ها را بلند مى‏کنیم مى‏بریم شلمچه که بنشینید این‏جا گریه کنید. چرا که خدا این‏جا نزدیک است. خدا را در شلمچه مى‏خواهیم نشان دهیم. خودمان که از شلمچه برمى‏گردیم همان آش و همان کاسه! این انحراف و خطا نیست؟

- من هم با شما هم‏عقیده‌ام. من باید در همین لحظه‌ای که این‏جا نشستم یقین داشته باشم که خدا هم همین جاست.
* چه بسا وقتی این‏جا نشستی خدا به تو نزدیک‏تر باشد تا بحر بیابان. چرا؟ چون در بحر بیابان هیچ گناه و معصیتی نیست. در بیابان مدام استغفار کن و نماز شب بخوان، به‌درد نمى‏خورد. اگر در شهر بودی، در برابر گناه و معصیت قرار گرفتی و استغفار کردی برنده‌ای. این‏جا روی به خدا آوردی برنده‌ای. این‏جا شرط است.

- کتاب دیگری هم در دست تالیف دارید؟
* من تا به حال ۱۵ جلد کتاب نوشتم. ۳ جلد از آنها در مورد لبنان است. زندگى‏نامه‌ی "سیّدحسن نصرالله" را دارم کار مى‏کنم که حدود ۶ ساعت مصاحبه‌ی خصوصی با ایشان داشتم. کتاب "از معراج برگشتگان" ۶ سال طول کشید و من ۶ سال با این کتاب زندگی کردم. دو قسمت از این کتاب، یکی شهید بعد از ظهر درمورد مصطفی و دیگری بازار داغ شهادت مربوط به عملیات کربلای پنج، نوشتن هرکدام یک سال طول کشید.

- از کتاب‏های دفاع مقدس و از دیگر نویسنده‌ها چه کتابی را مطالعه کرده‌اید؟
* 6 سالی که مشغول نوشتن کتاب "از معراج برگشتگان" بودم، فرصت چندانی برای مطالعه نداشتم. انرژی برایم باقی نگذاشت. کتاب‏های احمد دهقان، داود امیریان، رضا امیرخانی را خوانده‌ام. از کتاب "ارمیا" ی رضا امیرخانی خوشم آمد، چون مثل مصطفی بود.

- الان فعالیت اصلی شما نویسندگی است؟
* بله. کار اصلى‏ام نویسندگی است. در سایت ساجد هم مدیریت دارم، اما هیچ کاره‌ام! یک قرارداد معمولی که اگر به من بگویند برو، باید خداحافظی کنم و بروم. عضو هیچ ارگان و سازمانی نیستم. شغلم و منبع درآمدم نویسندگی نیست، عشقم نویسندگی است. الان مجله منتشر کرده‌‌اند از بیت‏المال که یک صفحه حق التالیفش ۲۰۰۰۰۰ تومان است! شما فرض کنید من ۶ سال وقت گذاشتم برای این کتاب، ۹۳۰ صفحه، حق التالیف آن ۲۴۰۰۰۰۰ تومان بود! من کتابی نوشتم به نام "پاره‌های پولاد" که به خاطر آن بین ایران و لبنان سفر مى‏کردم و هزینه‌ی این رفت و آمدها تقریبا ۶ میلیون تومان شد. ولی حق التالیف آن ۱۲۰۰۰۰۰ تومان! کار نویسندگی به این حالت است. اما عشقم این است که این کتاب چاپ شده. در زمان جنگ عشقم جبهه رفتن بود، مى‏رفتم که از جبهه رفتن عقب نمانم. امروز مى‏نویسم که از تبلیغ عقب نمانم. غالبا هم سراغ موضوعاتی مى‏روم که کسی نرفته. چه بسا کسی جراتش را ندارد برود. مثلا کتاب "پاره‌های پولاد" کل تاریخ عملیات شهادت ‌طلبانه در لبنان علیه اسراییل و آمریکاست.

یک‏بار با سیدحسن نصرالله صحبت کردم و گفتم چنین طرحی دارم، گفت ما نمى‏توانیم در لبنان چنین چیزی بنویسیم و براى‏مان مشکلاتی درست مى‏شود. شما بنویس ما عربی آن را چاپ مى‏کنیم. کامل‏ترین کتاب در دنیا در رابطه با عملیات شهادت ‌طلبانه، همین کتاب "پاره‌های پولاد" است. چون همه‌ی منابع عربی و آمریکایی که بود را پیدا کردم. سفارش مى‏دادم کتاب‏ها را از آمریکا برایم مى‏فرستادند.

یا کتاب "تفحص" برای این نوشته شد که در قتلگاه فکه بودیم، خوابیدم که از این استخوان‏ها عکس بگیرم. با دیدن استخوان‏ها گفتم: من به خاطر این استخوان‏ها هم که شده یک کتاب مى‏نویسم که تفحص چیست. و در این کتاب شما هر سوالی که درمورد تفحص داشته باشید پیدا مى‏کنید. کار سفارشی یا کلیشه‌ای یا تکراری نمى‏کنم.

- نوشتن کتاب "پاره‌های پولاد" چند سال طول کشید؟
* حدودا ۴ سال، بیشتر رفت و آمد بین لبنان بود که وقت و هزینه مى‏خواست و البته کارم را هم با دقت انجام مى‏دهم. مثلا گذاشتم وقتی اسراییل از لبنان رفت، به مناطق اشغالی رفتم و از همه جا عکس گرفتم. خودم نقشه‌ی منطقه را کشیدم. خاک آن‏جا را در مشتم مى‏گرفتم که مثلا "صلاح غندور" این‏جا شهید شده. عشقم این بود. برای کتاب تفحص هم با شهید پازوکی و دیگر دوستان مى‏رفتیم منطقه، همان جایی که آن اتفاق افتاده بود، خاطره را برایم تعریف مى‏کرد. در میدان مین راه مى‏رفتم و بضی جاها دستم را به سیم خاردار مى‏کشیدم تا زخمی شود و درد سیم خاردار و میدان مین در جانم بنشیند. برای همین است که شما وقتی کتاب تفحص را مى‏خوانید روی شما تاثیر مى‏گذارد و تکان‏تان مى‏دهد. اگر بخواهید در تهران بنشینید و قهوه‌تان را بخورید و تخیل‏پردازی کنید، تاثیر نمى‏گذارد. یا کتاب پاره‌‌های پولاد کامل‏ترین سند از عملیات استشهادی مى‏شود که سیّدحسن نصرالله هرجا مى‏خواهد درمورد عملیات استشهادی صحبت کند به کتاب من ارجاع مى‏دهد و به من مى‏گوید تو بیشتر از من به مسئله اشراف داری.

- و آخرین سوال من درمورد وبلاگ‌تان و فعالیت‏های اینترنتی است.
* این هم عرصه‌ای بود که احساس وظیفه کردم. چون دیدم فرهنگ دفاع مقدس جایش در اینترنت خالی است. سایت ساجد الحمدلله خوب و موفق بوده و تلاش‏مان را مى‏کنیم که خوب باشد. وبلاگ خودم هم که دل‏نوشته و خاطرات خودم است. سایتم را هم هنوز وقت نکردم راه بیندازم. چون بیشتر درگیر سایت ساجدم.

- وبلاگ‌تان یک مقدار حالت اعتراضی ندارد؟
* همه چیز دارد! چون وبلاگ شخصی است، ارایه دهنده‌ی نظرات خود آدم است. یک جاهایی مى‏خواهی داد بزنی. قبول دارم که اعتراضی زیاد دارد. مخصوصا یک مجموعه نوشته دارم به نام "آن‏که فهمید، آن‏که نفهمید" و مى‏بینید که چه فریادها و اعتراضاتی مى‏خواهم بکنم و از چه چیز؟ این مهم است. مثلا این‏که من جوان امروز را با بچه بسیجی سال ۶۰ مقایسه کنم اشتباه است. چرا که قابل مقایسه نیستند. چه بسا اگر این جوان در موقعیت قرار بگیرد از ما خیلی جلوتر برود. امروز نمایشگاه مى‏زنند، عکس جوان امروزی را با عکس جوان زمان جنگ مقایسه مى‏کنند، خیلی ناراحت مى‏شوم. این ظلم و خیانت است. هرکسی باید در جای خودش مقایسه شود. ولی من در بخش "آن‏که فهمید، آن‏که نفهمید" دو نفر آدم را در یک زمان و یک موقعیت مقایسه مى‏کنم. و اساس کارم بر پایه این آیه از قرآن بود که "هَلْ یَسْتَوِى الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لایَعْلَمُونَ - آیا کسانی که مى‏دانند با کسانی که نمى‏دانند برابرند؟ زمر-۹" مثلا دو تا بچه محل را مقایسه مى‏کنم، اولی در بدترین شرایط اخلاقی و فساد خانوادگی قرار دارد، اما استغفار مى‏کند، پاک مى‏شود و در نهایت هم شهید مى‏شود. دومی، آدمی است که مسجدش ترک نمى‏شود و ادعای خدا و پیغمبری مى‏کند، اما یک شب که مى‏‌آید جبهه به بهانه‌ی مریضی از جبهه درمى‏رود. ۵۰ تا عکس هم گرفته و همه جا دارد این را عنوان مى‏کند. با همین عکس‏ها هم به درجه و مقام و جایگاه رسیده. به اسم هم اشاره نکردم. آن‏که فهمید این است که شهید مى‏شود و آن‏که نفهمید…

- اگر در پایان صحبت یا مطلبی دارید بفرمایید.
* شهدا عین نماز مى‏‌مانند. من چه نماز بخوانم و چه نخوانم خللی به جایگاه خدا وارد نمى‏شود. اگر نماز نخوانم من ضرر کرده‌ام نه خدا. ما چه از شهدا حرف بزنیم، چه نزنیم، جایگاه شهدا ثابت است. این ماییم که با دور شدن از شهدا ضرر مى‏کنیم. و مواظب باشیم اگر مى‏خواهیم از شهدا حرف بزنیم باید در راستای اهداف‏شان باشد. در راه بهشت زهرا تابلویی از شهیدی بود که نامش خاطرم نیست و این جمله از او "وقتی جنازه‌ی مرا تشییع مى‏کنید در آن‏جا فریاد بزنید که رضا برای نماز شهید شد." همان چیزی که امام حسین (ع) فرمودند که من برای برپاداشتن نماز و امر به معروف و نهی از منکر شهید شدم. مهم این است که این را بفهمیم. حواس‏مان باشد که با شهدا نمى‏خواهیم به شهدا برسیم، با شهدا مى‏خواهیم به خدا برسیم.

شاید یک باختی که امثال من در جنگ کردیم این بود که فکر مى‏کردیم جهاد پله‌ای ست. اول جهاد اصغر مى‏کنیم و بعد جهاد اکبر. ولی کسانی مثل مصطفی و شهدا زرنگی کردند. اول جهاد اکبر کردند بعد در جنگ، در جهاد اصغر به شهادت رسیدند. امروز همه‌ی ما در یک صف هستیم، صف جهاد اکبر. خدا در قرآن مى‏فرماید: "إن أکرمکم عندالله أتقیکم" نمى‏گوید جانباز، نمى‏گوید سابقه‌ی جبهه… مى‏گوید هر که تقوایش بیشتر نزد خدا گرامى‏تر. یعنی شما اگر امروز تقواى‏تان بیشتر باشد، از داودآبادی جلو زده‌اید. خیلی از ما پز جهاد اصغرمان را مى‏دهیم و امروز از جهاد اکبر غافلیم. خیلی از کسانی که به گذشته‌ی ما غبطه مى‏خورند، مى‏بازند. یک‏بار طلبه‌ای برای آقا نامه نوشته بود که من مى‏خواهم بروم در گروه تفحص و شهید بشوم و سعادت را در شهادت مى‏بینم. آقا جواب داده بودند حواس‏تان باشد تنها راه سعادت ، شهادت نیست.

- ان‏شاالله که قدر اینها را بدانیم و چیزهایی که در این کتاب نوشتیم را از یاد نبریم.
پایگاه اطلاع رسانی حریم یاس

www.harimeyas.com/1390/04/5878.html

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم تیر 18:10  توسط حمید داودآبادی  |  یک نظر

در هفته های اخیر، شاهد پخش سریال جذاب "نابرده رنج" به کارگردانی "علیرضا بذرافشان" از شبکه 3 صدا و سیمای جمهوری اسلامی هستیم که به حق جای خود را در میان مخاطبان باز کرده است.
این سریال که باید آن را کپی مستقیم فیلم سینمایی "اخراجیهای 1" ساخته "مسعود دهنمکی" بدانیم، به تحولات روحی و درونی چند نفر که دارای مشکلات اجتماعی می باشند و با کشانده شدن ناخودآگاه به جبهه های دفاع مقدس، تحت تاثیر آن فضای معنوی قرار گرفته و متحول می شوند، پرداخته است.

یکی از نکات جالب این سریال - که به واقع فضاسازی دهه 60 در آن به طور کاملا صحیح و زیبا صورت گرفته است - تصویری است که بر دیوار اتاق کارآگاهان اداره آگاهی به چشم می خورد.

پس از فرار اسد و عماد از زندان، بیننده متوجه تصویر آن دو نفر بر دیوار اداره آگاهی می شود که در کنار مثلا چند متهم فراری و تحت تعقیب دیگر در صحنه های مختلف کرارا به چشم می آیند.

با کمی دقت می شود فهمید عکس دو تن از متهمین فراری، متعلق است به "محسن مخملباف" کارگردان فراری سبزلجنی که هماکنون در کنار رقاصه ها و بازندگان و وازدگان سیاسی در کشورهای مختلف، به حراج وطن، دین و شرف خود پرداخته است و او که در اوایل دهه 60 متعصب خشکه مقدس تندرویی بود، این کار را از خانواده خود شروع کرد!

 

عکس دیگر، متعلق است به "علی زرکش" فرد شماره 2 و از رهبران خائن و جنایتکار سازمان مجاهدین خلق (منافقین) که در مرداد ماه 1367 هنگامی که همراه مسعود رجوی و ارتش به اصطلاح آزادی بخششان برای کمک همه جانبه به صدام وحشی به ایران حمله کرده و شهر اسلام آباد غرب را اشغال کردند، کشته شد.

علی زرکش که چند صباحی بود به برخی شیوه های رهبری رجوی بر سازمان اعتراض داشت، مورد غضب او قرار گرفت و بنا بر اظهار شاهد عینی "سعید شاهسوندی"، در حین عملیات "فروغ جاویدان" اشغال خاک ایران، توسط محافظین رجوی به ضرب گلوله از پشت سر کشته شد تا رجوی برای نوکری آمریکا و صدام هیچ مانعی نداشته باشد!

برای شناخت بیشتر علی زرکش به اینجا و اینجا نگاه کنید.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم تیر 1390ساعت 17:38  توسط حمید داودآبادی  |  3 نظر

از "فرودگاه بین المللی رفیق حریری" بیروت که خارج می شوی، در بزرگراهی قرار می گیری که برای ورود به هر نقطه بیروت باید از آن عبور کنی.

مناطق مستضعف شیعه نشین در جنوبی ترین نقاط بیروت در "ضاحیه"، "اوزاعی"، شیاح"، اردوگاه های "صبرا" و "شتیلا" و ...
مناطق تقریبا مرفه سنّی نشین در بیروت غربی همچون محل توریستی و خوش گذرانی صخره های "روشه" و مراکز فرهنگی تفریحی و ... در خیابان "الحمراء".
مناطق شرقی و شمالی بیروت که اکثرا مسیحی نشین هستند و بخصوص در "جونیه" مراکز تفریحی، کازینو، قمارخانه و عیاشی شیوخ عرب.

از همه مهم تر، "سفارت ایالات متحده آمریکا" در منطقه "دیرعوکر" بیروت شرقی که مرکز و مامن مسیحیان مارونی یا همان "فالانژیست ها"، "حزب کتائب" یا "قواة اللبنانیة" است. (آنان که چهاردهم تیر ماه سال 1361که حاج احمد متوسلیان عزیز را به همراه تقی رستگار، سیدمحسن موسوی و کاظم اخوان در شمالی ترین نقطه بیروت در منطقه "برباره" به اسارت گرفتند.)

برای رسیدن به همه این جاها، هر که باشی، چه بخواهی و چه نخواهی، باید از "جادة الامام الخمینی (قدس سره)" عبور کنی!

خیابان امام خمینی (ره) در لبنان

"جادة الامام الخمینی (قدس سره)" بیروت - عکس از خبرگزاری فارسwww.davodabadi.persianblog.ir

شیعه حزب اللهی باشی، یا سنی متعصب!
مسیحی فالانژیست باشی، یا سیاستمدار وابسته!
کمونیست دوآتشه با تصویر "چه گوارا" بر تی شرتت باشی، یا توریست و به دنبال گردش و ...
رئیس جمهوری اسلامی ایران باشی، یا نخست وزیر ترکیه!
وزیر خارجه قطر باشی، یا شیوخ عرب حاشیه خلیج فارس!

همه و هر که باشی، باید و باید به هنگام ورود به لبنان، چشم در چشم و تصویر زیبای امام خمینی بیندازی و وارد پایتخت این کهنه عروس مجروح خاورمیانه شوی!

حالا!
سیاستمداران، نظامیان و جاسوسان غربی و بخصوص آمریکا که نقش برآب شدن تمامی توطئه ها و نقشه های شان را از چشم همین امام خمینی می بینند، چگونه باید نگاه بر تصویر او بیندازند که ناخواسته به همه مسافرین سلام می کند! و باید از جاده و مسیر امام خمینی بگذرند تا به سفارت آمریکا در دیرعوکر برسند؟!

غربی های تروریست که همواره از هر حرکت حق طلبانه و انقلابی هراس دارند و فقط جرات بمباران های کور و قتل عام کودکان و زنان بی گناه را در عراق، افغانستان و لبنان و فلسطین دارند، به هیچ وجه جرات ندارند نگاه ناپاک خویش را در چشمان مصمم و قاطع امام خمینی بیندازند.

به همین دلیل، مقامات آمریکایی، برای ورود به بیروت، هواپیماهای شان در فرودگاه بین المللی کشور "قبرص" در وسط دریای مدیترانه در آن سوی سواحل لبنان بر زمین می نشیند و ژنرال های وحشت زده، جاسوسان کهنه کار و سیاستمداران توطئه گر، برای این که حتی لحظه ای چشمشان به تصویر امام خمینی نیفتد و مجبور نباشند از جاده امام خمینی بگذرند، سوار بر "هلی کوپتر" اختصاصی، مستقیم به منطقه بسته امنیتی دیرعوکر در بیروت شرقی می روند و در باند کنار سفارت شان پا بر زمین بیروت می گذارند!

واقعا چه صفایی دارد وقتی از جاده بیروت وارد لبنان می شوی و در وسط جاده های منشعب، جاده شهید سیدهادی نصرالله و جاده شهید سیدعباس موسوی، دیدگان را صفا می دهد!
بخصوص که بخواهی طرف جنوب مقاوم بروی و در "بوابة فاطمه"، بسم الله گویان و با نیّت "قربة الی الله" سنگی در مشت گرفته و "یازهرا" گویان، به طرف نگهبانان هراسان صهیونیست چپیده در سنگرهای عظیبم بتونی در مرز فلسطین اشغالی بیندازی!
خدا توفیق دهد!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم تیر 1390ساعت 7:29  توسط حمید داودآبادی  |  یک نظر

این هم تصویری از جناب آقای "سیدحسین موسوی" (معروف به سیداحمد) شاه کلید پشت پرده که قریب 20 سال پرونده چهار گروگان ایرانی در دست او بود ولی تا امروز هیچکس و حتی هیچ کمیته پیگیری جز خودش از محتوای پرونده مطلع نشده است!

البته ایشان اصلا خوش ندارد تصویری از او منتشر شود چون بیشتر علاقه مند است با عنوان "دکتر موسوی" در روزنامه شرق و مجله الشراع لبنان و ... مقاله های آنچنانی منتشر کند و فقط به عنوان یک تحلیلگر ساده!!! شناخته شود نه چیز دیگر!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم تیر 1390ساعت 16:5  توسط حمید داودآبادی  |  نظر بدهید

ظاهرا برخی دوستان، از مصاحبه ها و نوشته های اخیر بنده در زمینه سرنوشت چهار دیپلمات، برداشت های متفاوتی کرده و عده ای نیز رنجیده اند، که لازم است توضیحاتی در این رابطه بدهم:

بنده امسال به هیچ وجه قصد نداشتم درباره چهار دیپلمات کاری بکنم. نه مصاحبه نه مقاله. چون این موضوع و پرونده، همان ماه رمضان سال گذشته و آن چه در برنامه راز گفتم، حداقل برای خودم تمام شد. حالا به هر نتیجه ای رسیدم، با عرض معذرت از شما، برای خودم است. اگر دوستان دقت کنند حتی خیلی وقت است که سایت "چهار دیپلمات" را هم به روز نمی کنم.

چندی پیش هم به اصرار برخی دوستان و به دلیل پی گیری خانواده "شیخ محمدعلی توسلی" که او نیز جزو ایرانیان مفقود شده در لبنان در دهه 60 است، جلسه ای 3 ساعته با مسئول قدیمی و اصلی پرونده چهار دیپلمات آقای "سیدحسین موسوی" داشتیم که بیشتر مرا در تصمیم خود بر کناره گیری از ماجرا، ترغیب کرد.
یکی از دلایل این کناره گیری هم جمله ای به ظاهر ناگفته ولی معلوم از لحن کلام و برخوردها بود که "اصلا به تو چه؟!" و بنده هم چون دیگر پا به سن گذاشته و آدم محتاطی شده ام، ترجیح دادم همان "سیدرائد موسوی" فرزند دیپلمات اسیر "سیدمحسن موسوی" به جای عمویش "سیدحسین" - که قریب 20 سال مسئول اصلی و شاه کلید این پرونده بود – قضیه ا را پی گیری کند. راست هم می گویند! بنده نه با موسوی نسبتی دارم، نه با اخوان و رستگار و متوسلیان. بسیجی و خبرنگار بودن هم دیگر این روزها دلیل دل سوزی نمی شود!

برادری از "سایت بسیج هنرمندان" تماس گرفت و خواست که با آنها مصاحبه کنم. بنده قبول نکردم ولی آقای "رسولی" سردبیر سایت شان اصرار کرد که این کار را بکنم که ناچار پذیرفتم . گفت وگو انجام و سانسور شده و نصفه نیمه در سایت "بسیج هنرمندان" منتشر شد. دو روز بعد به هر دلیل که برای خود عزیزان محترم است، متن مصاحبه کاملا از سایت "بسیج هنرمندان" حذف شد.

این گفت وگو در خبرگزاری فارس نیز منتتشر شد و در پی آن، سفارت ایران در بیروت با انتشار بیانیه ای، کلا گفت وگوی بنده با آقای "غضنفر رکن آبادی" را تکذیب کرد. به دنبال آن، آقای رسولی تماس گرفت و خواست که جوابیه ای برای بیانیه سفارت بدهم و گفت که الان از خبرگزاری فارس در این رابطه تماس می گیرند. دقایقی بعد، خانمی از "خبرگزاری فارس" تماس گرفت و درخواست مصاحبه پیرامون تکذیبیه سفارت کرد. ولی از انتشار آن خودداری کردند که خودم کامل آن گفت وگو را به همراه تصاویر آقای سفیر در وبلاگم منتشر کردم و البته چند روز بعد خبرگزاری فارس جوابیه را منتشر کرد.

به دنبال این ماجراها، برخی جروبحث ها در تهران و بیروت پیش آمد که لازم است پیرامون آن توضیحاتی بدهم:
این که بنده نامی از برخی افراد و دوستان برده ام که به بنده اعتماد کرده و جلسه گفت وگو با سفیر ایران در بیروت را برقرار کردند و چه بسا برخی حرف های خصوصی زده شد، اشتباهی بود که بنده مرتکب شدم و همین جا از آنان پوزش می طلبم.

ظاهرا خانواده موسوی که در بیروت به سر می برند، به خصوص همسر محترم ایشان خانم "مجتهدزاده" از پی گیری های سفارت ایران در بیروت بسیار راضی هستند و حتی اظهار داشته اند "کارهایی که طی یک سال گذشته درباره پرونده چهار گروگان انجام گرفته، به اندازه تمام تلاش 28 سال گذشته بوده است." الحمدلله. اگر خانواده موسوی به عنوان یکی از چهار گروگان مظلوم که بیشترین فشار دوری و هجران بر همسر آن عزیز و به خصوص فرزند بزرگوارش آقا سیدرائد است، این گونه نظر دارند، بنده کی باشم که بخواهم در این رابطه نظری خلاف بدهم!
 
بنده از عرف دیپلماتیک و سیاست سفارت خانه ها و وزارت خارجه هیچ گونه اطلاعی ندارم و شاید بر همین اساس توقع داشتم که اسناد و مدارک و حتی پرونده خود را به راحتی در اختیار بنده قرار بدهند. چه بسا اسنادی در این رابطه باشد که دلیلی بر دسترسی امثال بنده به آن وجود نداشته باشد. شاید هم تقصیر از خود من باشد که زیادی خودیش را خودمانی و دوست فرض کرده و با یک برنامه "راز" به خود مغرور شده ام!

ضمن پوزش از آقایان "ابراهیم حورشی" و "غضنفر رکن آبادی" اعلام می دارم که هر آن چه در آن جلسه گذشت کاملا خصوصی بوده که اصلا به درد انتشار نمی خورد و دلیلی هم بر انتشار آن نیست.
ولی ای کاش جناب آقای سفیر همان اول می گفت که این جلسه خصوصی است و قرار نیست منتشر شود و یا حداقل مسئولین دفتر ایشان در گزارشات خود این جلسه را یادداشت می کردند که به اشتباه کل مصاحبه را تکذیب نکنند.

در نهایت این که، امیدوارم خانواده این چهار عزیز بپذیرند که هر تلاشی بنده و دیگران طی سال های گذشته برای روشن شدن سرنوشت این چهار عزیز مظلوم انجام داده ایم، فقط و فقط در راستای احقاق حق نظام اسلامی و سربازان مخلص ولایت از رژیم اشغال گر و غاصب صهیونیستی و مزدوران فالانژیستش در لبنان بوده و به هیچ وجه قصد جسارت یا بی احترامی و یا نادیده گرفتن تلاش هیچ کدام از عزیزان نبوده و نیست و بنده را حلال کنند و بپذیرند که دیگر دنبال همان نویسندگی خاطرات دفاع مقدس بروم!

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم تیر 1390ساعت 17:51  توسط حمید داودآبادی  |  یک نظر

در پی صدور بیانیه سفارت ایران در بیروت و تکذیب گفت وگوی بنده با آقای "غضنفر رکن آبادی" سفیر ایران در لبنان، یکی از خبرگزاری ها گفت وگویی با بنده داشت که به دلایل خاص خودش، از انتشار آن خودداری کرد. برای روشن شدن اذهان مخاطبین محترم و این که معلوم شود چه کسی کذب می بافد و بر مرکب دروغ یکه تازی می کند، متن صحبت ها را منتشر می کنم.
فقط امیدوارم این بحث ها به هرچه سریع تر روشن شدن وضعیت چهار گروگان مظلوم بعد از 29 سال کمک کند!

گفت وگوی بنده سفیر ایران در بیروت برمی گردد به 29 آذر 1389. ما در لبنان بودیم و ساعت 7 شب با آقای با آقای "غضنفر رکن آبادی" سفیر ایران در لبنان دیدار و مصاحبه داشتیم.
با بیانیه ای که سفارت ایران مبنی بر تکذیب گفت وگو با ایشان داده، یا باید بگوییم سفیر عوض شده، که اگر این گونه باشد راست می گویند؛ ما با سفیر جدید احتمالی هیچ گونه مصاحبه ای نداشتیم! ولی با شخص آقای "غضنفر رکن آبادی"، ایشان اگر یادشان باشد ما با دوتا دوربین از این مصاحبه فیلمبرداری کردیم در همان سالنی که تابلوی چهار دیپلمات را هم زده اند.
قبل از ایشان با آقای "ابراهیم حورشی" (لبنانی الاصل که مسئول امور مطبوعاتی سفارت ایران در بیرو.ت است) مفصل صحبت کردیم و من ار ایشان هم پی گیری کردم که آیا اصلا کمیته خاصی یا چیزی در این جا دارید یا نه؟

من این نکته را جدید می گویم:
آقای ابراهیم حورشی گفت: "یک نفر لبنانی هست که در ماشین پشت سر این دیپلمات ها بوده"
که به ایشان گفتم: "ما چگونه می توانیم با این شخص مصاحبه بکنیم؟" که گفت:
"سفیر اجازه نمی دهد. به خود سفیر بگویید، شاید اجازه داد که بتوانید بروید با این صحبت بکنید." آقای حورشی می گفت: "این شخص موقعی که ایرانی ها دستگیر می شوند، توی ماشین عقبی بوده و می دیده که چه وقایع و حوادثی می گذشته."
من از آقای حورشی که مثلا مسئول مطبوعاتی سفارت است سوال کردم: "شما کتاب کمین جولای را این جا دارید؟" که گفت: "نه متاسفانه. یک جلد برای ما بفرست." گفتم: "مگر شوخی است؟ یک همچین کتابی درباره وضعیت گروگان ها را ندارید؟" که بعد گفتم: "ما می خواهیم از اسناد شما استفاده کنیم."

من به دنبال نامه ای بودم که حدود سال 1374 سفارت ایران در بیروت به وزارت خارجه لبنان زده و مدعی شده بود که ایرانی های ربوده شده در لبنان 7 نفر هستند از جمله "شیخ محمد توسلی". که ایشان گفت: "ما هیچ پرونده ای درباره چهار دیپلمات هم نداریم چه برسد به دیگران." و بهانه شان این بود که "ما هر چه اسناد داشته باشیم می فرستیم به وزارت خارجه در تهران و این جا چیزی نگه نمی داریم."
گفتم: "خب شما در سفارت ایران در بیروت یک ستاد خاصی، یک کمیته ای، یک میز خاصی ندارید در رابطه با این چهار گروگان؟" که گفت: "نه نداریم یک همچین چیزی."
بعد با خود آقای رکن آبادی که مصاحبه کردیم و فیلم کامل آن هم هست، به ایشان متذکر شدم. بنده همه یافته های خودم از پرونده را برای ایشان گفتم. حتی بعضی چیزها که غیرقابل انتشار عمومی است، با ایشان در میان گذاشتم. ایشان خیلی قاطع گفت: "من آمده ام که این پرونده را حل بکنم و به جاهای خوبی هم رسیده ام."
یک چنین صحبت هایی ایشان کرد.
گفتم: "اگر واقعا با این قاطعیت می خواهید موضوع را حل کنید، من خوشحالم ولی این که شما در این جا چیزی از پیگیری های قبلی ندارید، از پرونده های قبلی، کمیته هایی که بوده اند، آیا از اینها چیزی در اختیار دارید؟" ایشان گفت: "من برنامه های خاصی خودم دارم و انشالله موضوع را حل می کنم."
صحبت ما هم این بود که وقتی شما هیچ چیزی ندارید، بر چه اساس می خواهید موضوع را پیگیری و حل کنید؟

30 سال است که حدود چهار – پنج کمیته پیگیری در رابطه با این قضیه تشکیل شده؛ هر کمیته هم خودش مستقل عمل کرده، و وقتی که کمیته ای عوض شده، دولت عوض شده، مجلس عوض شده، کمیته پیگیری در مجلس بوده، در دولت بوده، این کمیته به هیچ وجه یافته های خودش را به کمیته های بعدی نداده است. به عنوان نمونه آقای "سیدحسین موسوی" - برادر "سیدمحسن موسوی" که از چهار گروگان است - حدود 18 سال مسئول پرونده بوده. یعنی در بحرانی ترین شرایط از سال 1361 که اینها اسیر شدند تا 18 سال بعد ایشان مسئول مستقیم پرونده بود. آقای "سیداحمد موسوی" معاون پارلمانی سابق رئیس جمهور که الان سفیر ایران در سوریه است، و در مقطعی ایشان مسئول کمیته پیگیری چهار دیپلمات بود، وقتی در جلسه ای با ایشان صحبت می کردیم، گفت:
"آقای سیدحسین موسوی که 18 سال پرونده دستش بوده، حتی یک برگ هم از آن پرونده که بابتش هزینه های بسیاری هم شده، به ما نداده است!"
اصلا ایشان به هیچ کمیته ای سند نداده وقتی هم اعتراض می کنند، می گوید: "خودتان بروید پیگیری کنید و حقایق را کشف کنید."

وقتی شما 18 سال مسئول پرونده بودی و هزینه های کلانی هم بابت این پرونده شده، کمیته های جدیدی که تشکیل می شوند نباید از این اسناد و یافته ها استفاده بکنند؟ من می خواهم این را بگویم متاسفانه هر کدام از این کمیته ها که تشکیل شده، شروع کرده از صفر رفتن به دنبال این که خب اولین افراد چه کسانی بوده اند که دیده اند و اسناد و مدارک چی بوده؟
من خوشحالم که غالب این کمیته های پیگیری، استنادشان به کتاب "کمین جولای 82" بوده است. یعنی اگر این کتاب نبود، حضرات تمام شان صفر عمل می کردند!

صرف برگزاری مراسم سالگرد در لبنان یا تهران یا هر جای دیگر، که نشان پیگیری نیست. تا به حال حدود 30 سال است که خانواده ها را برای این گونه مراسم می برند. من نمی دانم کدام خانواده ها را امسال برده اند که اعلام کردند مراسم با حضور خانواده های چهار دیپلمات در بیروت برگزار می شود! چون تا آن جا که اطلاع دارم، از خانواده اخوان که کسی نرفته، متوسلیان و رستگار هم آن چنان کسی را دیگر ندارند که بروند. نمی دانم کدام افراد هستند.

این جا من یک سوال مهم از سفیر ایران در بیروت دارم:
زمانی که آقای "احمدی نژاد" رئیس جمهور کشورمان به لبنان رفت، در یک حرکت بسیار زیبا در سخنرانی مهم خودش، به موضوع این چهار دیپلمات اشاره کرد. در همان حال خانم "مریم مجتهدزاده" - همسر آقای سیدمحسن موسوی و مسئول فعلی دفتر امور زنان ریاست جمهوری - به همراه فرزندش آقای "سیدرائد موسوی" در آن مراسم در بیروت حضور داشتند.

سفارت ایران در بیروت، همان روز، همان جا که تمام رسانه های خبری دنیا بر روی این اشاره مهم آقای احمدی نژاد حساس شده بودند و روی این مسئله زوم کردند، جا نداشت یک کنفرانس خبری و مطبوعاتی با حضور این دو نفر از خانواده گروگان ها بگذارد؟

اصلا از سفر آقای احمدی نژاد به لبنان، ما هیچ استفاده ای درباره چهار دیپلمات نکردیم. یعنی اگر ایشان همان حرف ها را نمی زد، ما هیچ دستاوردی از آن سفر در رابطه با این پرونده نداشتیم.
و بعد از سفر آقای احمدی نژاد، سفارت ایران در بیروت برای پیگیری این مسئله چه کاری انجام داد؟ چند کنفرانس خبری، رسانه ای، مطبوعاتی گذاشتند یا کمیته پیگیری فعال راه اندازی کردند؟

آقایان سفارت ایران به جای بیانیه دادن و تکذیب کردن مصاحبه ای که فیلم کامل آن موجود است، به این سوال ها جواب بدهند. البته اینها باید به رئیس جمهور، خانواده گروگان ها و ملت ایران جواب بدهند نه به امثال بنده!

متاسفانه برخی حرف های گفته شده در آن جلسه قابل انتشار نیست، ولی اگر آقای رکن آبادی اشتیاق و اصرار داشته باشند که معلوم شود چه کسی دروغ می گوید، می توانم آن فیلم را منتشر کنم!          

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم تیر 1390ساعت 14:28  توسط حمید داودآبادی  |  نظر بدهید

گفت وگوی اختصاصی با نویسنده کتاب "کمین جولای 82"
در قضیه مک فارلین، یک پای معامله، چهار دیپلمات ایرانی بود و افتضاح مک فارلین و آن همه هزینه‌ای که برای آن پرداخت کردند به اندازه کافی اهمیت داشت که در ازای معاوضه دیپلمات‌های ایرانی، مانع وقوع آن افتضاحات شوند اما ...

گروه سیاسی "خبرگزاری دانشجو": اگر به مناسبت سالگرد ربوده شدن حاج احمد متوسلیان و همراهانش، به دنبال یک فرد مطلع باشی تا کاملترین جزئیات این پرونده را در اختیارت بگذارد؛ یکی از اولین نام هایی که با آن برخورد می کنی، "حمید داودآبادی" است.
 
داودآبادی، نویسنده دفاع مقدس است اما به واسطه علاقه یا احساس وظیفه، تحقیقات کاملی روی پرونده ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در لبنان انجام داده و نتیجه این تحقیقات در کتاب "کمین جولای 82" منتشر شده که معتبرترین و کامل ترین کتاب در مسیر پرونده حاج احمد متوسلیان و همراهانش به شمار می رود.
با داودآبادی درباره برخی از ابعاد این اتفاق به گفت وگو نشستیم که مشروح آن در ادامه می آید:

http://www.aviny.com/News/84/07/03/147175_orig.jpg

 
* اقدام فالانژها؛ قابل پیش بینی یا غیرمنتظره؟- زمانی که نیروهای ایرانی به لبنان رفتند، لبنان درگیر جنگ بود و دولت مرکزی مستقری هم نداشت. دولت "بشیر جمیل" هم که در راس کار بود فاقد تسلط بر حکومت بود. واضح است که وقتی در منطقه ای جنگ در گرفته است، وقوع حوادثی نظیر گروگان گیری و ربایش طبیعی است و از این منظر می توان گفت اسارت حاج احمد متوسلیان از قبل قابل پیش بینی بود. ضمن این که دو نفر دیگر از نیروهای ایرانی هم چند وقت قبل اسیر شده بودند و این گروگان گیری ها برای بار اول نبود که رخ می داد.

* نجات حاج احمد در همان ساعات اولیه!
- صحبت هایی مبنی بر این که می شد حاج احمد و همراهانش را در همان ساعات اولیه نجات داد و شایعاتی مبنی بر این که مسئولان، اجازه چنین کاری را نداده اند بی پایه و کذب محض است.
حاج ابراهیم همت و ‌نیروهای دیگری که همراه متوسلیان در لبنان بودند، حدود 24 ساعت بعد متوجه می‌شوند این چهار نفر گم شده اند. پس از گذشت ساعتی از جدا شدن متوسلیان و سه دیپلمات دیگر از سایر نیروها، نیروهای ایرانی از طریق بیسیم از بعلبک و بیروت، سراغ آنها را می گیرند و جواب مشخصی دریافت نمی کنند. فردای آن روز اتومبیل گارد حفاظت که چهار دیپلمات را در زمان ربایش همراهی می کرده، به نیروهای ایران اطلاع می دهد که متوسلیان و همراهانش را ربوده اند.
‌فالانژها در این 24 ساعت هر اقدامی را که می ‌خواستند انجام داده بودند. ضمن این که محلی که این چهار نفر دستگیر شدند، دژبانی ثابتی نبوده است؛ یعنی همان روز، یک پست ایست وبازرسی ایجاد کرده بودند و هر کسی شیعه بوده دستگیر می کردند و می کشتند. حتی این پست ایست و بازرسی در روز بعد دیگر وجود نداشته و باید پرسید چگونه ممکن بوده در همان ساعات اولیه، برای آزادی آنها اقدام بشود؟

http://www.warpic.ir/wp-content/uploads/shahid-212-copy.jpg

* حمله اسرائیل به لبنان با یک بهانه ساختگی!
- بهانه حمله اسرائیل به لبنان، ترور سفیر اسرائیل در لندن بود. تروری که بعدها مشخص شد توسط گروه ابونضال که عامل صدام بودند انجام شده است. رئیس این تیم تروریستی در دادگاه اعتراف کرد که وظیفه ما انحراف جنگ ایران و عراق بود به صورتی که ایران در جنگ پیشرفت نکند. پس از حمله اسرائیل به لبنان با بهانه ساختگی ترور سفیرش، بسیاری از کشورهای عربی گفتند ایران که ادعا می کند علیه اسرائیل است نیروهایش را بیاورد و علیه اسرائیل متمرکز کند. در آن زمان، هیچ کشور عربی وارد جنگ با اسرائیل نشد و تنها ایران بود که نیروهایش را به لبنان برد.
تیپ 58 ذوالفقار از ارتش و تیپ 27 حضرت رسول (ص) از سپاه به سوریه فرستاده شدند تا برای نجات شیعیان لبنان از این منطقه وارد جنگ با اسرائیل شوند؛ اما معلوم شد از طریق سوریه امکان عمل وجود ندارد. چون سوریه در آن زمان آمادگی درگیری مستقیم را نشان نمی داد و هراس خاصی از اسرائیل داشت که اجازه نبرد به ما نمی داد.
 
* واکنش امام به حضور رزمندگان در لبنان!
- شهید صیاد شیرازی در خاطراتش تعریف می کند روزی که فرماندهان سپاه و ارتش خدمت امام (ره) آمدند و قضیه را توضیح دادند، امام گفت: "همه شما را گول زده اند؛ سریع تمام نیروها را برگردانید. اگر یک قطره خون اگر از دماغ کسی بیاید شما مسئولید، جبهه ای از تهران تا لبنان جلوی شما باز کرده اند آیا می توانید آن را پر از نیرو کنید؟"
آنجا بود که مسئولان تازه فهمیدند چه اشتباهی کرده اند.

* حضور در لبنان و تضعیف جبهه در عراق!
بعد از آزادی خرمشهر که برخی از کشورهای عربی پیشنهاد آتش بس (نه صلح) آن هم به صورت شفاهی به ایران می دادند، صدام در یک سخنرانی می گوید: "وقتی ایرانی ها خرمشهر را از ما گرفتند، من چنان احساس خطر کردم که به گارد ریاست جمهوری دستور دادم در اطراف بغداد دیوار دفاعی تشکیل بدهند."
این نشانه وحشت دشمن است. آنها برای نجات صدام دنبال زمان بودند و بحث آتش بس را پیش آوردند که ایران قبول نکرد و گفت: یا صلح، یا ادامه جنگ.
بعد از آزادی خرمشهر وقتی ما نیروهای مان را به لبنان بردیم، در عملیات رمضان که حدود یک و نیم ماه طول می کشد تمام کشورهای غربی بالاترین میزان کمک تسلیحاتی را به عراق کردند و حتی شوروی، تانک های مدرن تی 72 که ضد موشک است را در این مقطع به عراق داد. در همین مقطع، کارشناسان بلژیکی و اسرائیلی آمدند زمین شلمچه را مسلح کردند. کانال ها و سیم خاردارها همه در مقطعی که ما درگیر لبنان بودیم ساخته شد و برای همین ما در عملیات رمضان شکست خوردیم. این شکست طرح مشترک اسرائیل و عراق بود برای منحرف کردن ما.

* موضع مسئولان کشور درباره ربودن دیپلمات ها:- مواضع مسئولان، بسیار عادی بود. به این صورت که وزرات خارجه نامه اعتراضیه ای ارسال کرد. در آن دوره تکلیف لبنان معلوم نبود و مشخص بنود با چه کسی طرف هستیم. گروه فالانژیست ها مزدور اسرائیل بودند. وضعیت آن دوره مثل این است که چند نفر از رزمنده های ما را ارتش عراق در جنگ اسیر کرده باشد و ما بخواهیم نامه نگاری کنیم که اسرای ما را آزاد کنند! وقتی مزدوران اسرائیل نیروهای ما را اسیر کرده اند، چگونه از طریق دیپلماتیک از آنها بخواهیم که اسرای ما را آزاد کنند؟
البته قول ها و وعده هایی از سوی لبنانی ها داده می شد که علتش این بود که "بشیر جمیل" تمایلی به درگیری با ایران نداشت اما افرادی مثل ایلی حبیقه انسان هایی جنایتکار و وحشی بودند که مسئولان اصلی پرونده چهار دیپلمات ایرانی آنها بودند و بشیر جمیل نتوانست در مقابل آنها به توفیقی برسد.
 
* ربایش متوسلیان و تاثیرات بین المللی:
- ما، در آن زمان درگیر جنگ بودیم و از سوی دیگر فالانژها و حتی اسرائیل تاکید داشتند این سوال را برجسته کنند که ایران در لبنان چه کار می کند؟ به همین خاطر هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم. اما بعدها در سطح سازمان ملل پیگیری هایی شد. به ویژه به واسطه گروگان های غربی که در لبنان اسیر بودند. غرب از ایران می خواست که برای آزادی این گروگان ها وساطت کند. ایران هم همیشه ادعا داشت که گروگان های ما در این معامله چه می شوند؟
آنها وعده پیگیری می دادند تا در نهایت "خاویر پرز دکوئیار"، دبیرکل وقت سازمان ملل، نامه تسلیتی به ایران نوشت و از طرف سازمان ملل اعلام کرد که این چهار نفر کشته شده اند.
حتی کنگره آمریکا هم چنین کاری را انجام داد. یعنی در همان زمان منابع دیپلماتیک ما از کنگره آمریکا خواستند در قبال درخواست نمایندگان آمریکا از ایران برای پیگیری آزادی گروگان هایشان، آنها هم وضعیت اسرای ما را روشن کنند. آنها قول همکاری دادند و گروگان هایشان هم آزاد شدند. اما تنها جواب کنگره آمریکا نامه تاسف آمیزی بود که ضمن آن گفتند ما وضعیت گروگان هایتان را پیگیری کرده ایم و آنها کشته شده اند.

* آیا متوسلیان زنده است؟

- ما با دشمنان مکار و شیادی طرف هستیم. فالانژها و اسرائیلی ها شیادانی هستند که به هیچ حرفشان نمی توان اطمینان کرد. به نحوی که اظهارات ‌آنها در طول سی سال گذشته همه ضد و نقیض بوده است. اما از طرف دیگر نظام پیگیر وضعیت این چهار دیپلمات بوده است و برای روشن شدن تکلیف آنها کارهای مهمی انجام داده است.

دوره هایی بوده که گروگان های ارزشمندی از دشمن، در بند لبنانی ها بوده اند و ایران برای آزادی آنها واسطه می شده است. اگر قرار بود متوسلیان در دست آنها باشد قطعا او را تحویل می دادند تا به نتایج بهتری در این معاملات برسند. چون از لحاظ امنیتی، حاج احمد نسبت به گروگان های آنها از لحاظ اطلاعاتی اهمیت کمتری داشته است و منطقی نیست که او را نگه دارند اما هزینه های بالایی در این گروگان گیری ها بپردازند.

حتی در قضیه "مک فارلین" یک پای معامله همیشه چهار گروگان ایرانی بوده اند که این اخبار تاکنون مطرح نشده است. غربی ها به دنبال آزادی جاسوس خودشان بودند و ایران، شرط آن را مشخص شدن وضع گروگان هایش اعلام می کرد.
یعنی افتضاح مک فارلین و آن همه هزینه ای که برای آن پرداخت کردند، به اندازه کافی اهمیت داشت که اگر امکان معاوضه دیپلمات های ایرانی بود این کار را بکنند تا آن افتضاحات پیش نیاید.
http://snn.ir/news.aspx?newscode=13900414168

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم تیر 1390ساعت 9:54  توسط حمید داودآبادی  |  یک نظر

خبرگزاری فارس: بخش رسانه‌ای سفارت ایران در لبنان خبر منتشره به نقل از داودآبادی مبنی بر گفت‌وگوی وی با سفیر ایران در بیروت را تکذیب کرد و گفت که کمیته پیگیری 4 دیپلمات به صورت جدی پیگیری وضعیت آنهاست.

به گزارش خبرگزاری فارس، بخش رسانه‌ای سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت با صدور بیانیه‌ای خبر منتشره به نقل از حمید داودآبادی محقق و نویسنده درباره گفت‌وگویش با سفیر ایران در بیروت درباره 4 دیپلمات ایرانی ربوده شده در لبنان را تکذیب کرد.

در این بیانیه با تأکید بر اینکه اظهارات داودآبادی مبنی بر اینکه سفارت ایران در لبنان درباره سرنوشت 4 دیپلمات ربوده شده یک برگ پرونده ندارد، خلاف واقعیت است، آمده است: بر خلاف نقل قول اعلام شده کمیته پیگیری سرنوشت 4 دیپلمات در لبنان به صورت جدی پیگیر امور مربوط به این عزیزان می‌باشد.

مراسم بزرگداشت چهار دیپلمات ایرانی ربوده شده در لبنان فردا (چهارشنبه) با حضور خانم مریم مجتهدزاده مشاور رئیس جمهور و همسر سید محسن موسوی یکی از 4 دیپلمات ربوده شده در لبنان، خانواده این چهار نفر و با حضور "عدنان منصور " وزیر خارجه لبنان و جمعی از شخصیت‌ها از سوی سفارت ایران در بیروت در محل اتحادیه روزنامه‌نگاران برگزار می‌شود.

داودآبادی در اظهاراتی عنوان کرده بود: سال گذشته که با سفیر ایران در لبنان صحبت می‌کردم، گفتم آیا شما درباره‏ این چهار نفر ستاد خاصی در سفارت دارید؟ پاسخ دادند خیر! ما در رابطه‏ با این چهار گروگان حتی یک برگ پرونده نداریم!

در چهاردهم تیر ماه 1361 خودروی سیاسی سفارت جمهوری اسلامی ایران که در حمایت پلیس دیپلماتیک لبنان از شهر بندری طرابلس به بیروت بازمی‌گشت، خلاف ضوابط بین‌المللی و مصونیت دیپلمات‌ها در منطقه برباره توسط مزدوران مسلح تحت امر اسرائیل موسوم به «قوات اللبنانیه» متوقف و 4 دیپلمات ایرانی به‌ نام‌های «سید محسن موسوی» کاردار سفارت، «احمد متوسلیان» وابسته نظامی، «تقی رستگارمقدم» کارمند سفارت و «کاظم اخوان»خبرنگار و عکاس ایرنا ربوده شده اکنون 29 سال است که خانواده‌های این عزیزان در انتظار بازگشت آنها به سر می‌برند.

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9004141088

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم تیر 1390ساعت 19:10  توسط حمید داودآبادی  |  2 نظر

مصاحبه‏ى اختصاصی سایت بسیج هنرمندان با حمید داودآبادی
گفت وگو از: علی‌رضا ملوندی
در آستانه‏ى 14 تیرماه و بیست ونهمین سالروز ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی در بیروت، مصاحبه‏ای با "حمید داودآبادی" ترتیب دادیم. کسانی که در زمینه‏ى پرونده‏ى چهار دیپلمات ربوده شده‏ى ما در لبنان پی‌گیر هستند، حتماً حمید داودآبادی و کتاب "کمین جولای 82 " را می‌شناسند.
حمید داود آبادی محقق بسیجی است که به قول خودش 18 سال روی این پرونده کار کرده است و قطعاً اطلاعات بسیاری درباره‏ى زوایای پنهان این قضیه دارد که این موضوع از لابلای حرف هایش هم پیدا بود.
پیش از این‌که به دفتر داودآبادی بروم، شنیده بودم که فردی دوست داشتنی و خوش برخورد است! و وقتی که او را از نزدیک دیدم فهمیدم که درباره‏ی این "متولد ماه مهر"، بی‌راه نمی‌گفتند و آقا حمید بسیار دوست داشتنی بود؛ یک بسیجی مخلص، کهنه کار و دل‏سوز برای انقلاب که در این وانفسای زمانه، قدر امثال او را دانستن، غنیمتی است که نباید به سادگی از دست داد.
علاوه بر اینها، داودآبادی را باید نویسنده‏ی موفقی هم دانست که علاوه بر "کمین جولای 82" کتاب‌هایی همچون "دفاع مقدس در اینترنت"، "پاره‏های پولاد"، "آیا می‌دانید؟"، "پرواز پروانه‏ها"، "یاد یاران" و ... را نیز نوشته است که "آقا" درباره‏ی کتاب آخری (یاد یاران) تقریظی به این شرح نوشته‏اند:
"در این نوشته، صفا و صداقت زیادی موج می‌زند. نویسنده غالبا نقش خود را کمرنگ کرده و یاد یاران شهیدش را برجسته ساخته است. روحیه بسیجی تقریبا با همه جوانبش در این‌‌جا منعکس است و می‌شود فهمید که چگونه جوان‌هایی در کوره گداخته جبهه به چه گوهرهای درخشنده‌ای تبدیل می‌شده‌اند. ذکر خصوصیات موقع‌ها و حادثه‌ها و آدم‌ها، تصویر باورنکردنی جنگ هشت ساله را تا حدود زیادی در برابر چشم آیندگان می‌گذارند.
سوال من از خودم این است که آیا این "از معراج برگشتگان" چقدر می‌توانند آن حال و هوا را پس از سفر من‌الحق الی‌الخلق حفظ کنند و حتی درست به یاد بیاورند؟ و برای این مقصود عالی از دست ما چه کاری ساخته است؟ و چه کرده‌ایم؟ البته قصور یا تقصیر من و امثال من، نمی‌تواند تکلیف دشوار آنها را که خدا حجت خود را برایشان تمام کرده، از دوششان بردارد.
این کتاب با روح طنز و مزاحی که در همه جای آن گسترده است و به آن شیرینی و جاذبه ویژه‌ای بخشیده، از بسیاری کتاب‌های جبهه جالب‌تر و گیراتر است. آن را در شب و روزهای منتهی به بیستم ماه رمضان 1412(5/1/71) خواندم. "

خوشا به سعادت داودآبادی که "آقا" با این صمیمیت راجع به کتابش نظر داده‏اند!
هم چنین جا دارد در همین‌جا از ایشان تشکری مضاعف کنم، چرا که در اوایل مصاحبه برق قطع شد و آقا حمید با نور تلفن همراهش به من کمک می‌کرد تا بتوانم از حرف هایش خلاصه برداری کنم!
بدون توضیح اضافه، مصاحبه‏ی ما با حمید داودآبادی را می‌خوانید:


* اگر به صورت خلاصه بخواهیم بگوییم که در طی این چهار سال برای دیپلمات‌های ربوده شده‏مان چه کرده ایم، چه باید گفت؟
- باید بگوییم که پی‌گیری کردیم ولی راه‏ها بسته بوده، یعنی یک طرف فالانژیست‌ها و یک طرف اسرائیل بوده، و هردوی اینها دشمنان مکّاری هستند و به هیچ قول‏شان نمی‌شود اعتماد کرد.

*  مثلاً چه کارهایی برای‌شان کرده‏ایم؟
- ببینید مثلاً همواره در تبادل‏هایی که حزب‌الله با اسرائیل داشته در مذاکراتی که می‌شد و چه بسا ما از آنها خبر نداشتیم این چهار گروگان مطرح بودند، یعنی وقتی که نماینده‏ی آلمان یا سازمان ملل و ... که واسطه می‌شدند، حزب‌الله همیشه مسئله‏ی این دیپلمات‌ها را مطرح می‌کرد، که آخرینش هم همان قضیه‏ی دو سرباز اسرائیلی بود که سیدحسن نصرالله در آن‌جا اشاره‏ای به این موضوع کرد. هر جا که قرار بود معامله‏ای در این خصوص بشود و نظام احساس کرده است که باید معامله‏ای از موضع قدرت کند، این کار را کرده است و پی‌گیری‌هایی هم در خود منطقه‏ی لبنان از افراد مختلف انجام داد اما نتیجه‏ای در بر نداشت.

*  یعنی این قضیه به مکّار بودن طرف مقابل مربوط می‌شود یا این‌که ضعف ما هم در این عدم موفقیت دخیل بود؟
- نه! ببینید آن زمان که اینها اسیر شدند، ما درگیر یک جنگ بزرگ و خانمان سوز بودیم که خیلی از دشمنان غربی پشت صدام بودند، لبنان هم درگیر جنگ داخلی بود، یعنی تا شش سال بعد که جنگ تمام شد، فرصتی برای پی‌گیری این قضیه نبود. چون لبنان از این دست حوادث زیاد دارد، آدم ربایی در لبنان یک امر عادی است.

*  که برای اتباع آمریکا هم در آن مقطع اتفاق افتاد.
- بله! وقتی یک کشور درگیر جنگ داخلی می‌شود این حوادث در آن اتفاق می‌افتد و متاسفانه چهار گروگان ما هم در این حوادث بحرانی که بر منطقه حاکم بود، گم شدند. یعنی این‌که بگوییم نظام برای به دست آوردن اینها تلاشی نکرد، کذب است! من به عنوان کسی که حدود بیست سال است روی این پرونده کار می‌کنم می‌توانم با قاطعیت بگویم که هر کجا که نظام احساس کرده می‌تواند برای این قضیه کاری کرد، انجام داده؛ چه در دولت آقای هاشمی، چه حتی در دولت آقای خاتمی و چه در دولت آقای احمدی‌نژاد، این تلاش ها صورت گرفته است گرچه موقعیت‌ها و شیوه‏ها با هم فرق داشته است. ممکن است در بعضی موارد به دنبال شیوه‏ی تندتر باشیم، اما کلیّت کار این است که تلاش شده است.

*  آقای داودآبادی! در این مدت چه کارهایی باید می‌کردیم که نکردیم؟ یعنی این خلأ را شما حس می‌کنید؟
- نه! کاری از دست ما بر نمی‌آمده!

*  یعنی هر کار که می‌توانستیم بکنیم انجام دادیم؟ حتی در زمینه‏ی تبلیغاتی و جا انداختن این قضیه برای مردم؟!
- ببینید این مسئله‏ای نیست که بتوان با تبلیغات آن را حل کرد، بعضی‌ها اشتباه می‌گیرند! مثلاً طومار پر کردن فایده‏ای ندارد، به برخی از دوستان هم گفتم طومار پر کردن شما به چه دردی می‌خورد و چه تاثیری بر روی این مسئله می‌تواند داشته باشد؟! و در ثانی آن طوماری که شما خطاب به سازمان ملل پر کردید کجاست؟! در یکی از اتاق ها در گوشه‏ای افتاده است. این قبیل کارهای تبلیغاتی، شانتاژ است که هیچ پاسخی نمی‌دهد، اگر قرار است کاری صورت بگیرد، اول از همه باید به دست دیپلماسی خارجی یعنی وزارت خارجه‏ی ما حل بشود و در وهله‏ی بعد ارگان‌های ذی‌ربط این چهار نفر باید برای‌شان تلاش کنند. نمی‌توان پذیرفت که سپاه برای متوسلیان و وزارت خارجه برای موسوی هیچ کاری نکرده‏اند! واقعاً کار کرده‏اند؛ چون امروز که بیست و اندی سال از پایان جنگ می‌گذرد، هنوز هم در بیابان‌های فکه در جست‌وجوی استخوان‌های شهدای‌مان هستیم، هنوز هم بچه‏های تفحص به روی مین می‌روند و شهید می‌شوند تا بتوانند پیکرهای شهدا را پیدا کنند و به آغوش خانواده‏های‌شان برگردانند؛ با این وصف آیا می‌توان پذیرفت که ما به سادگی از این چهار عزیزمان بگذریم و تلاش نکنیم؟! همین که شما امروز آمدید و پی‌گیر این قضیه هستید نشان می‌دهد که این قضیه زنده است، این خیلی مهم است.

* آیا تغییرات سیاسی در دولت‌ها و جابجایی آنها، تغییری در شدت و ضعف تلاش ها برای پی‌گیری این پرونده ایجاد کرده است؟
- ببین تغییرات در عملکردها به مسائل مختلفی بستگی داشته، مثلاً در یک مقطعی خانواده‏های این عزیزان خیلی بر این قضیه اصرار کردند و بر روی آن کار تبلیغاتی کردند، دولت و مجلس وقت، کمیته‏ی پی‌گیری تشکیل دادند. من اعتقاد دارم که خیلی از این اقدامات سوپاپ اطمینان و آرام کردن بود.

* آرام کردن چه کسی؟
- خانواده‏ها! در زمان مجلسی که دست اصلاح طلبان بود یک کمیته‏ی پی‌گیری تشکیل شد و در دولت هم کمیته‏ای دیگر تشکیل شد! نقطه‏ی مشترکی که همه‏ی این کمیته‏های پی‌گیری داشتند این نگاه بود که این کمیته یک راه بن‌بست را باید طی کند! مثلاً من سال گذشته با سفیر ایران در لبنان صحبت می‌کردم، به ایشان گفتم آیا شما درباره‏ی این چهار نفر ستاد خاصی در سفارت دارید؟ ایشان پاسخ دادند خیر! پرسیدم اتاق خاصی برای پی‌گیری سرنوشت اینها دارید؟ گفتند نه! گفتم آیا پرونده‏ای برای اینها در سفارت تشکیل شده است؟! ایشان مجدداً گفتند نه! ما در رابطه‏ی با این چهار گروگان حتی یک برگ پرونده نداریم!!!! (داودآبادی این سخنان آقای سفیر را با خنده‏ی تلخی می‌گوید!) و حتی کتاب "کمین جولای 82" که در کمیته‏های مختلفی که تشکیل می‌شد مورد استفاده قرار می‌گرفت و به آن استناد می‌شد و در واقع روزشمار و سند راجع به این قضیه است، سفارتخانه‏ی ما در بیروت نداشت!
بزرگ ترین دلیل من برای بن‌بست دیدن این پرونده از جانب مسئولین این است که هیچ کدام از این کمیته‏های پی‌گیری تا امروز به هیچ جا پاسخ گو نبوده‏اند! نه در مجلس و نه در دولت! نگفته‏اند که نتیجه‏ی این همه سال تلاش، چه بوده است! شاید یکی از شیوه‏های بد دیگر این بوده است که هر کمیته برای خودش کار می‌کرده، مثلاً کمیته‏ای که در دولت اصلاحات به دستور رئیس جمهور وقت تشکیل شد، در دولت بعد ادامه پیدا نکرد.

* یعنی کمیته‏ای که در یک دولت تشکیل می‌شد در انتهای زمان آن دولت تعطیل می‌شد و رئیس جمهور بعدی کمیته‏ای دیگر تشکیل می‌داد؟
- بله دقیقاً! هر مجلس و دولتی که عوض شده، کمیته‏ای جدید تشکیل داده است.

* پس هیچ موقع یک انسجام و عزم ملی برای این قضیه وجود نداشته است؟
- نه! هیچ دیدگاه ملی راجع به این قضیه وجود ندارد.

* آقای داودآبادی! با توجه به حرف های شما، این بن‌بست نتیجه‏ی اهمال خود ماست، آیا این بن‌بست روزی باز می‌شود؟!
- همه‏ی کمیته‏هایی که تشکیل می‌شود با این نگاه تشکیل می‌شود که این یک پرونده بسته شده است. چند وقت پیش نزد یکی از افرادی بودم که 18 سال مسئولیت این پرونده را برعهده داشت (آقای سیدحسین موسوی برادر سیدمحسن موسوی، دیپلمات ربوده شده در لبنان) ایشان به من گفت بیایید جمعیت‌های دانشجویی تشکیل دهیم، به سازمان ملل طومار بنویسیم و ... به ایشان گفتم: ببینید آقای موسوی! سازمان ملل 15 سال پیش، زمانی که "خاویر پرز دکوئیار" (دبیرکل اسبق سازمان ملل) آمد و به خانواده‏ها پیام تسلیت به مناسبت کشته شدن این عزیزان را داد، پرونده‏ی اینها را بست! ما برویم سازمان ملل و بگوییم که این پرونده را مجدداً باز کنید؟! این شدنی نیست!
طومار چه فایده‏ای دارد؟! باید بگردیم و شیوه‏های جدید برای پی‌گیری پیدا کنیم، این خیلی مهم است. به نظر من یکی از دلایل به بن‌بست رسیدن پرونده‏ی دیپلمات‌ها این است که برخی از آقایان فقط به دنبال زنده بودن اینها هستند و به دنبال تعیین تکلیف پرونده‏ی اینها نیستند.
تعیین تکلیف با این‌که شما بگویید "فقط می‌خواهیم اینها را زنده بیابیم" فرق دارد. این موضوع یعنی این‌که شما نمی‌خواهید هیچ چیزی مبنی بر شهادت دیپلمات‌ها را بپذیرید و این بزرگ ترین ایراد این پرونده است که من تاکنون دیده‏ام.
بعضی از این کمیته‏ها که تشکیل شده است سلیقه‏ای بوده‏اند! اگر کمیته‏ای که تشکیل می‌شود بر مبنای غیرت و اهداف نظام تشکیل شده باشد برای این‌که کمیته‏ی ‏بعدی همه‏ی راه‏ها را مجدداً طی نکند، تمام اسناد و مدارک را تحویل می‌دهد که تاکنون چنین نشده است.
باید برای تعیین تکلیف اینها تلاش کنیم، برویم و بگردیم هر نتیجه‏ای که به دست آمد را قبول کنیم؛ دو نتیجه بیشتر ندارد یا شهادت گروگان‌ها یا اسارت‌شان! اگر نتیجه شهادت بود که باید برویم دنبال این‌که پیکرشان را به کشور بازگردانیم و اگر اسارت بود که خدا را شکر می‌کنیم و با اثبات این موضوع برای آزادی‌شان در مراجع بین‌المللی تلاش می‌کنیم.

* یعنی ما در طی این مدت فقط دنبال این بودیم که بگوییم دیپلمات‌های‌مان زنده هستند؟
- ببینید این‌که ما بگوییم در زندان‌های اسرائیل چند ایرانی هستند دلیلی بر زنده بودن اینها نیست. چون در زندان‌های اسرائیل کم ایرانی وجود ندارد، 10 -15 نفر از نیروهای مجاهدین خلق به جرم مشکوک بودن به جاسوسی خیلی سال است که در زندان‌های اسرائیل هستند، هواپیماربایی که هواپیمای ایران را ربود هنوز در زندان است و حتی حدود دو سال بعد از قضیه‏ی حاج احمد و دوستانش، سه ایرانی دیگر اسیر شدند که اینها هم در زندان‌های اسرائیل بودند و این دلیلی بر این نیست که دیپلمات‌ها در زندان‌های اسرائیلند؛ همان‌طور که در برخی گزارش ها مطرح می‌شود تعدادی ایرانی را در زندان‌های اسرائیل دیده‏اند، پس آنها دیپلمات‌های ما بوده‏اند.
من به دوستانی که پی‌گیر این قضیه بودند گفتم اسامی این زندانی‌ها را در بیاورید، به سادگی می‌توان از طریق گزارش هایی که اسرائیل داده است و سایر موارد دیگر این کار را کرد، این کار بسیاری از قضایا را مشخص می‌کند.

* با همه‏ی این کارهایی که انجام دادیم و ندادیم، در مقطع کنونی چه کار می‌توان کرد؟
- بزرگ ترین وظیفه‏ای که برعهده‏ی من و شماست این است که بدانیم اینها برای چه رفتند و ما در قبال‏شان چه وظیفه‏ای داریم. هر سال جمع می‌شویم و می‌گوییم که اینها زنده‏اند یا شهید شده‏اند، چه فایده‏ای داشته است؟! آیا ما منتظر این هستیم که استخوان‌ها یا بدن مجروح شان بیاید و همه چیز تمام شود؟! این همه شهید که هر سال در همین تهران روی دست‌ها تشییع می‌شود چه شد؟! این چهار نفر هم یکی از همان سه – چهار هزار شهیدی هستند که در طی این سال‏ها تشییع شدند، مگر غیر از این است؟! ما راه اینها را گم کردیم و فقط به پیکرشان چسبیدیم!

* سوال‏تان را خودتان جواب دهید! چهار دیپلمات برای چه رفتند و ما در قبال‏شان چه وظیفه‏ای داریم؟
- اینها برای دفاع قاطعانه از ارزش های انقلاب اسلامی رفتند و متاسفانه امروز درحالی که آمریکا این‌جاست و با قلدری تمام به تمام دنیا لشکرکشی و جنایت می‌کند و به این کارهایش افتخار می‌کند، به سرنگون کردن هواپیمای مسافربری ما در سال 67 افتخار می‌کند؛ رسانه‏های ما خجالت می‌کشند که بگویند گروگان‌های‌مان برای دفاع از شیعیان مظلوم لبنان رفتند و این افتخار را پنهان می‌کنند!
این کار ظلم به این چهار نفر نیست؟ من مجله‏ای سراغ دارم که یک ویژه‏نامه برای اینها منتشر کرده است و عکس حاج احمد را هم روی جلد کار کرده‏اند که آن را هم یکی از مسئولینش به من می‌گفت با هزار فشار و دعوا توانستیم عکس حاجی را روی جلد بزنیم، ولی شما در این مجله نمی‌فهمید که حاج احمد چه شد و کجا رفت! طرف به من می‌گفت که به ما گفتند ننویسید که حاج احمد به لبنان رفت!! پس بگوییم حاج احمد چه شد و به کجا رفت؟! ما چه چیزی را می‌خواهیم پنهان بکنیم؟! آیا لبنان رفتن اینها خطا و جرم بود؟ اگر این‌گونه بوده که به دنبال پی‌گیری سرنوشت‌شان هم نباشیم، می‌خواهیم آنها را آزاد کنیم تا در این‌جا آنها را به پای میز محاکمه بکشانیم؟ اگر هم افتخار بوده پس چرا پنهان می‌کنیم؟!

* هنرمندان در این سال‏ها چه کار کرده‏اند و چه کار باید بکنند؟
- نکته‏ی خوبی را اشاره کردی، اگر این چهار نفر غربی بودند مطمئن باشید که در این مدت صد فیلم سینمایی برای‌شان ساخته بودند، هنرمندان در طی این بیست و نه سال برای مظلومیت این چهار نفر چه کار کرده‏اند؟! نویسنده‏های‌مان، محققین‌مان، داستان نویسان‌مان، کارگردانان‌مان و از همه بالاتر بسیجی‌های هنرمندمان در طی این بیست و نه سال، بیست و نه اثر هنری در قبال این چهار نفر خلق کرده‏اند؟! حالا می‌خواهیم اینها را برگردانیم که چه کار بکنیم؟! آیا راه اینها این‌قدر هم ارزش نداشت؟!

*  نظر شما درباره‏ی خاطره‏گویی‌هایی که امروز تعداد آنها زیاد شده است چیست؟
- امروز متاسفانه خاطره‏گویی‌های اختصاصی مُد شده است، خاطره‏ای که فقط خود شخص زنده است بقیه زنده نیستند تا صحت و سقم آن را بگویند، اینها سندیت ندارند و امروز عده‏ای که بعد از سی سال خاطره‏گویی می‌کنند فقط برای توجیه خودشان این کار را می‌کنند نه برای دفاع از ارزش های انقلاب و امام(ره) و این خطرناک است.
 
* در مقابل این آفت چکار باید کرد؟
- باید همه‏ی کسانی که احساس وظیفه می‌کنند و دل‏سوز هستند بیایند و صادقانه و خالصانه خاطرات خودشان را بگویند که اگر اینها نگویند، برای ما خاطره و تاریخ خواهند ساخت،. امروز تحریف بسیار داریم و باید به صحیفه‏ی امام(ره) مراجعه کنیم. خیلی از خاطراتی که مطرح می‌شود وقتی به سخنان امام (ره) مراجعه می‌کنیم با حقیقت جور در نمی‌آید. خط کش ما، ملاک شناخت خاطرات ما باید سخنان امام (ره) باشد.

هنرمندان بسیجی برای حاج احمد و دوستانش چه کار کرده‏اند؟
*  اگر بخواهیم در این زمینه یک کار بسیجی وار انجام دهیم باید چکار کنیم؟
- بیایید روح حماسی و ارزشی این چهار نفر را به بسیجی‌های امروز بشناسانید، مخصوصاً حاج احمد متوسلیان که خیلی روح بلندی داشت و این روحش تاثیر گرفته از خود امام (ره) بود.
ببینید حاج احمد و سه دوست دیگرش بزرگ بودند، آنها را گُنده نکنیم! ‌بزرگی آنها را درست نشان دهیم. گُنده کردن این است که ما بیاییم حاج احمد را یک فرمانده شکست ناپذیر و ... نشان دهیم یا این‌که یک پوستر چهل متری از احمد بزنیم، این یعنی گُنده کردن! ولی وقتی که بچه شیعگی حاج احمد را نشان دهیم، اخلاقش را نشان دهیم، "أشداء علی الکفار، رحماء بینهم" بودنش را نشان دهیم،‌ بزرگی حاج احمد را نشان دادیم. کار بسیجی این است که بیاییم این چهار نفر را به هم بشناسانیم.

* کار بسیجی هنرمند چیست؟
- بیایید وسط میدان، بسیج هنرمندان و خود بسیج وجودش را از حاج احمد متوسلیان دارد. ما چقدر حاضریم از سرمایه‏های مادی‌مان برای این چهار نفر سرمایه گذاری کنیم؟! تا کجا حاضریم برای اینها کار کنیم؟! آیا حاضریم ریسک کنیم و برای اینها فیلم سینمایی بسازیم؟!
کارهای احساسی مثل شعر و ... را رها کنید.‌ این‌جور شعرها در تاریخ نمی‌ماند ولی فیلم در تاریخ می‌ماند، کتاب مستند در تاریخ می‌ماند، چیزهایی که قابل استناد و قابل استفاده برای آثار هنری بعد هستند. بسیج هنرمندان بیاید و یک نهضت هنری درباره‏ی این چهار نفر به‏راه بیندازد، نهضت هنری چهار گروگان. مسابقه‏ی فیلم نامه نویسی، داستان نویسی، خاطره نویسی و ... بگذارید، اینها را انجام دهید. تا حالا این کارها صورت نگرفته است.
به بهانه‏ی اینها می‌توان خیلی کارهای هنری انجام داد. درباره‏ی حاج احمد با آن همه عظمت یک صدم کاری که برای حاج همت کرده‏ایم، نکرده‏ایم و این یعنی ظلم!‌ تقی رستگار و کاظم اخوان هم که دیگر هیچی! اصلاً راجع به اینها هیچ کاری نکردیم.
این حصار را بشکنید، چهار تیپ متفاوت در بین اینها داریم: یک فرمانده قدرتمند سپاه، یک دیپلمات، ‌یک بسیجی غیور و یک خبرنگار عکاس هنرمند! ‌در بین این چهار تیپ متفاوت آیا نمی‌توان کار هنری انجام داد؟!
در آستانه‏ی 14 تیر آیا یک سایت و روزنامه‏ی ارزشی پیدا می‌شود که بر بالای لوگوی خود بنویسد که 29سال از ربودن اینها می‌گذرد؟ چندین سال است که من این پیشنهاد را به رسانه‏ای‌ها می‌دهم اما هیچ کس این کار را نکرده است.
29 سال از اسارت کاظم اخوان که یک عکاس دفاع مقدس است می‌گذرد. ‌زیباترین عکس های ما از آزادی خرمشهر را کاظم گرفته بود،. خبرگزاری جمهوری اسلامی که عکس های کاظم را دارند، نمی‌آیند هر سال مجموعه‏ی عکس های کاظم را بگذارد! آیا شده است که در عرض این 29 سال کنگره‏ی بزرگداشت برای این چهار نفر بگذاریم؟!
به‏طور مثال، شما به‏عنوان بسیج هنرمندان بیایید و به بهانه‏ی 17 مرداد که روز خبرنگار است، یادواره‏ی کاظم اخوان را برگزار کنید! کاظم، هنرمند دفاع مقدس بود و متعلق به شماست. ‌این را شما امسال بزرگ کنید.
ده سال است که من می‌شنوم می‌خواهند عکس های کاظم اخوان را به صورت یک آلبوم چاپ کنند، در این مدت صدها آلبوم چاپ شده است، اما آلبوم عکس ها کاظم چاپ نشده است!!
زیباترین عکس های شهید چمران را اخوان گرفته. حداقل به خاطر شهید چمران به کاظم بها بدهیم و در یک مجموعه عکس های کاظم اخوان را منتشر کنیم. این کار بسیار ارزشمند است چون نگاه کاظم اخوان نگاهی هنری به جنگی خشن بود. اتفاقاً‌ همه‏ی کسانی که کار عکس می‌کنند به این معتقدند که نگاه کاظم اخوان نگاهی هنرمندانه به جنگ بود، یعنی خشونت جنگ باعث نمی‌شد که او از هنر دست بردارد و این خودش ارزش بزرگی است.
اصل مصاحبه در سایت بسیج هنرمندان

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم تیر 1390ساعت 15:49  توسط حمید داودآبادی  |  یک نظر

آن که فهمید:از همان شب چهارم اسفند 1358 تا امروز، با این خاطره‌ی شهید بهشتی خیلی سوختم. مخصوصا که طی 32 سال گذشته کسی – بخصوص نشریات مثلا ارزشی مثل روزنامه‌ی جمهوری اسلامی به ریاست "مسیح مهاجری" از مجروحین حادثه انفجار هفتم تیر و سینه چاک دوستی با شهید بهشتی - حاضر به چاپ آن نمی‌شد.
تلخ تر این بود که می‌گفتند:
- ذکر این خاطره به شخصیت شهید بهشتی لطمه می‌زند!
فقط کاش می‌گفتند:
- تو دروغ می‌گویی ...

ولی این حرف را هم نمی‌زدند.

تصویری از شهید آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی در میان رزمندگان اسلام

شهید بهشتی در جمع باصفای رزمندگان اسلام و عاشقان انقلاب اسلامی

یکی دو روز قبل اعلام شده بود، جلوی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران هم روی مقواهایی نوشته بودند:
جلسه پرسش و پاسخ پیرامون حوادث و اتفاقات اخیر با حضور آیت الله دکتر بهشتی
زمان: روز شنبه 4/12/1358 از ساعت 17
مکان: سالن آمفی تئاتر دانشکده فنی

خیلی‌ها خودشان را برای چنین برنامه‌ای آماده کرده بودند. بیشتر از همه، ضد انقلاب ها منتظر بودند تا در چنین برنامه‌ای، به اهداف خود که تخریب دکتر بهشتی بود، برسند. به همین خاطر بود که بچه‌های چادر وحدت، از آن چه که امکان داشت در این مراسم پیش بیاید، هراس داشتند.

حدود یکی دو ساعت قبل از شروع مراسم و آمدن دکتر بهشتی، ما که شاید حدود 15 نفر بیشتر نمی‌شدیم، برای پیش گیری از حوادث، در ردیف جلوی صندلی‌های سالن نشستیم.
هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. قیافه‌های همه به‌خوبی نشان می‌داد که از گروه‌های چپی یا مجاهدین خلق هستند. غالب دخترها، بی‌حجاب و نهایتا با تیپ ظاهری مجاهدین بودند. اصلا دختر مسلمان چادری بین شان به چشم نمی‌خورد.

صندلی‌ها کاملا پر شده بودند که آیت الله بهشتی از درِ پایین، کنار ردیف اول وارد شد. ما صلوات فرستادیم ولی همهمه‌ای در سالن افتاد که صلوات ما بین آن گم شد.
دکتر بهشتی که پشت میز بالای سِن قرار گرفت، دو محافظش یکی در انتهای سمت راست، و دیگری در انتهای سمت چپ سالن، هر کدام با فاصله‌ای حداقل 10 متر ‌ایستادند.

بسم الله الرحمن الرحیم را که آیت الله بهشتی گفت، دقایقی به‌عنوان مقدمه پیرامون حوادث اخیر صحبت کرد و قرار شد بیشتر به سوالات مخاطبین پاسخ بدهد. کاغذهایی که روی آنها مثلا سوال نوشته شده بود، دسته دسته به ایشان داده می‌شد که یکی یکی برمی‌داشت و می‌خواند.
از هر ده کاغذ، شاید فقط یک سوال درست و حسابی در می‌آمد. اکثرا اهانت و فحاشی بود.

دکتر بهشتی، هر برگ را که برمی‌داشت، اول با خودش آرام را می‌خواند و سپس می‌گفت:
- خب ... اینم به مادرم فحش داده ... این یکی هم باز به خونوادم اهانت کرده  ...
در سالن همهمه‌ی ثابتی وجود داشت. ناگهان با فریادی که از عقب جمعیت بلند برخاست، فضا متشنج شد:
- کثافت ... آمریکایی ... مزدور  ...

ولی ‌آیت الله بهشتی، آرام و ساکت نشسته بود و فقط به هتاکی‌های آنها گوش می‌داد. تبسّمی بر لب داشت که اعصاب ما بچه حزب‌اللهی را خورد می‌کرد. چه معنا دارد که طرف داشت به نوامیست فحاشی می‌کند، ولی تو بخندی؟

کم کم فضای سالن پر شد از داد و فریاد و فحاشی. ناگهان برق سالن قطع شد و سالن در تاریکی محض فرو رفت. چشم چشم را نمی‌دید. با قطع برق، صدای فحاشی بلندتر شد. حرف های بسیار رکیکی خطاب به خانواده‌ی آیت الله بهشتی فریاد شد.

وحشت وجود ما را گرفت که نکند ضد انقلابیون از فرصت پیش آمده سوء استفاده کنند و به ایشان آسیبی برسانند. هیچ کاری هم از دست ما ساخته نبود. با توجه به این که احتمال زیاد می‌دادیم که قطع برق با برنامه‌ی قبلی و حساب شده باشد، مراقب بودیم کسی از ردیف اول جلوتر نرود. به‌خاطر ازدحام افراد که در روی زمین و میان ردیف صندلی‌ها هم نشسته بودند، امکان کنترل جمعیت نبود. با هراس و وحشت نشسته و مضطرب بودیم که چه خواهد شد.

بیشتر از 10 دقیقه برق سالن قطع بود. بغض گلویم را گرفته بود. می‌خواستم در آن تاریکی گریه کنم. اصلا دیگر بحث سیاست و اختلاف عقیده مطرح نبود. فحاشی‌های بسیار رکیکی خطاب به خانواده‌ی آیت الله بهشتی می‌شد. مخالفت با بهشتی، چه ربطی به خانواده‌اش داشت که هر چه از دهان کثیف شان درمی‌آمد، به آنها خطاب می‌کردند. صداها درهم و برهم به‌گوش می‌رسید. ما که چاره و توانی نداشتیم، فقط داد می‌زدیم:
- ببند دهنت رو بی‌شعور ... خفه شو ...

برق که آمد، همه جا خوردند. برخلاف تصور همگان، آیت الله بهشتی، درحالی‌که همچنان تبسم زیبایی بر لب داشت، سر جای خودش پشت میز نشسته و دو محافظ هم سر جاهای خود بودند و اصلا به کنار او نیامده بودند. آرامش و خون سردی بهشتی، هر دو گروه حزب‌اللهی و غیرحزب‌اللهی را عصبانی کرده بود. ضد انقلاب ها از تبسّم و خون سردی او در برابر هتاکی‌ها و اهانت های زشت شان شدیداً عصبانی شده بودند و با شدت بیشتری فحاشی می‌کردند؛ ولی ما، از خون سردی او در برابر پررویی آنها عصبانی می‌شدیم که چرا با آنها برخورد تند نمی‌کند و عکس العملی نشان نمی‌دهد؟

ساعتی که به همین منوال گذشت؛ آیت الله بهشتی گفت:
- اگه دیگه سوالی نیست من برم  ...  
ناگهان از وسط جمعیت، کسی فحش رکیکی داد که دکتر بهشتی با همان خنده‌ی همیشگی گفت:
- خب مثل این که هنوز حرف دارید ... پس من می‌شینم و گوش می‌دم.
که دوباره سر جایش نشست.
با صبر و تحمل عجیب او، فحاشی‌های دشمنانش نیز ته کشید. از بالای سن که خواست بیاید پایین، از پله‌های سمت راست آمد تا از در بیرون برود. ما ده - پانزده نفر، سریع دویدیم و دست های‌مان را دور کمر او حلقه کردیم که مبادا ضدانقلابیون به ایشان آسیبی برسانند.

دست های من درست دور پهلو و جلوی دکتر بهشتی، با یکی دیگر از بچه‌ها حلقه شده بود. نگاهم در چشمان او خیره مانده بود که نشان از صبر و تحمل بسیارش داشت. همین که به در خروجی نزدیک شد، جوانی حدودا 20 ساله، با چهره‌ای شدیداً عصبانی که رگ گردنش بیرون زده بود، خودش را رساند جلوی بهشتی. همین که رو در روی او قرار گرفت، شروع کرد به فحاشی. رکیک‌تر و کثیف‌تر از آن، اهانتی نشنیده بودم. بدترین اهانت های ناموسی را نسبت به خانواده‌ی آیت الله بهشتی، توی رویش فریاد کرد.

من دیگر گریه‌ام گرفت. سعی کردیم او را از بهشتی دور کنیم، ولی او که ول کن نبود، سفت چسبیده بود و همچنان با عصبانیت و بغض، فحش می‌داد. ما هم که می‌خواستیم جوابش را بدهیم، با بودن بهشتی نمی‌توانستیم. مانده بودیم چه کار کنیم.
اما آیت الله بهشتی، تبسّمی سخت بر لب آورد و درحالی که سرش را تکان می‌داد، زبان گشود و با لبخند خطاب به آن جوان عصبی گفت:
- بگو ... باز هم بگو ... بگو ...
این دیگر کی بود؟ طرف داشت بدترین اهانت های ناموسی را جلوی همه‌ی جمعیت نثارش می‌کرد، ولی او همچنان می‌خندید و تازه به او می‌گفت که باز هم بگوید.

به‌سرعت بهشتی را به سالن و طرف در خروجی بردیم. دم در، آیت الله بهشتی از در خارج نشد. علت را که پرسیدیم، گفت:
- من اگه از این جا برم بیرون، شما این جوون‌ها رو می‌زنید  ...
با تعجب گفتم:
- حاج آقا ما ده پونزده نفریم و اونا صدها نفر  ...
که خندید و گفت:
- فرقی نمی‌کنه ... من پام رو از این جا بذارم بیرون، شما اینا رو کتک می‌زنید ... برای همین هم من همین جا می‌ایستم تا همه‌ی اینا به سلامت از دانشکده خارج بشن، اون وقت من می‌رم  ...

نمی‌پذیرفت که از سالن خارج شود. جمعیت داشت به‌طرف در خروجی می‌آمد؛ ما هراس داشتیم این جا هم اتفاق بدی بیفتد، ولی او نمی‌رفت. سرانجام با کلی قسم و آیه که به هیچ وجه به این جماعت چند صد نفره دست نمی‌زنیم، آیت الله بهشتی از در دانشکده خارج شد و در تاریکی، سوار ماشین شد و رفت.

با رفتن بهشتی، ما که داشتیم از بغض می‌ترکیدیم، سریع در دانشکده را بستیم و دویدیم طرف میزهای داخل محوطه. هر کدام پایه‌ی میز آهنی یا چوبی‌ای به دست گرفتیم و به‌طرف جماعتی که درحال شعار دادن از سالن خارج می‌شدند، هجوم بردیم.
همه‌ی آن جماعت فحاش که چند صد نفر بودند و کاملا فضای سالن را در اختیار گرفته بودند، از ترس ما ده پانزده نفر، به راهروهای دانشکده پناه بردند و ما که از ظلمی ‌که این بی‌شرف ها به آیت الله بهشتی کرده بودند، خون خون مان را می‌خورد، می‌دویدیم وسط شان و هر کس را که دم دست مان می‌آمد، می‌زدیم. بعضی که دیگر خیلی ترسیده بودند، از پنجره‌های دانشکده یک طبقه به بیرون پریدند و فرار کردند.


آن که نفهمید:
توصیه‌ی تاریخی شهید آیت الله سیدمحمد حسینی بهشتی به فرزندش:

"سیدعلی‌رضا بهشتی" در گفت وگو با نشریه‌ی "شاهد یاران" تیرماه 1385 صفحه‌ی 34 عبارتی کوتاه و تاریخی از پدر خطاب به خودش نقل کرده است:
"انتظار نداشته باش به علت این که فرزند من هستی مصالح نظام را به تو ترجیح بدهم، بنابر این مراقب خودت باش ... "

یک شنبه سوم آبان 1388 ساعت 17
مصلای تهران – جشنواره‌ی مطبوعات

همین طور که همراه پسر بزرگم سعید، سرگرم بازدید از غرفه‌های نمایشگاه مطبوعات بودیم، متوجه شدم در قسمتی از سالن ازدحامی عجیب و به دنبال آن سرو صدای متفاوتی ایجاد شد. وقتی جمعیت را روان و دوان بدان سو دیدم، مشتاق شدم تا به آن جا برویم. نزدیک غرفه‌ی روزنامه‌ی "جمهوری" (یا به قول استادی عزیز "سه قطره خون") متوجه شدم فردی میان موافقین اندک و مخالفین کثیر، گرفتار آمده است. در آن میان توانستم چهره‌ی وحشت زده و مضطرب "سیدعلی‌رضا بهشتی" فرزند شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی را بشناسم.
در حالی که چند نفر از هواداران موسوی و کروبی فریاد می‌زدند:
"صل علی محمد، بوی بهشتی آمد"
عده‌ای دیگر که تعدادشان بسیار بیشتر بود، اطراف او را گرفته و خطاب به او که یادگار شهید بهشتی بود، فریاد می‌زدند:
"بهشتی، بهشتی، ننگ بهشتی شده"
"سید آمریکایی نمی‌خواییم نمی‌خواییم"

سیدعلیرضا بهشتی، هراسان و وحشت زده در حال فرار - عکس از رجانیوز

و هر کدام سعی می‌کردند از باب تبرک هم که شده! مشت یا لگدی نثار او کنند. یک آن به‌یاد روزی افتادم که 30 سال پیش از آن، اطراف پدر مظلومش را گرفتیم تا مورد اهانت قرار نگیرد.
دلم سوخت. نه برای خودش، که هر چه بر سرش می‌آمد از بی‌بصیرتی خودش بود. از این که فرزند شهید بهشتی دنیای خویش را به پای بازندگان دنیا و آخرتی چون موسوی و کروبی باخته است!

دست پسرم را ول کردم و سریع رفتم جلو. چهره‌ی هراسانش را که دیدم، واقعا دلم برایش سوخت.
پدرش هنگامی که در برابر جمع عظیم منافقین قرار گرفته بود، چون به راه حق خود ایمان داشت، آن قدر خون سرد و استوار بود که باعث عصبانیت دشمنان می‌شد؛ ولی فرزند، وقتی به راهی خطا پا نهد، این گونه هراسان و مضطرب به دنبال راه فرار می‌گردد.
میان آن پدر و این پسر، تفاوت از زمین تا آسمان است.

دورش را گرفتم و فریاد زدم:
- فقط به احترام پدرش، نزنید ... نزنید ...
چند تایی هم لگد نوش جان کردم و تکه‌هایی که می‌پراندند و فکر می‌کردند من با این هیکل زمختم حتما باید محافظ یا طرفدارش باشم که این گونه مراقبم تا کتک نخورد.
به هر زحمتی که بود او را از سالن نمایشگاه بیرون بردیم. ده – دوازده نفر از سبزهای لجنی دورمان را گرفتند و همچنان حنجره‌ی خود را در حمایت از کروبی و موسوی جر داده و شعار می‌دادند.

دست ها را بالا بردم و در حالی که درست روبه‌روی صورت بهشتی قرار گرفته بودم، با صدای بلند گفتم:
- یه لحظه آروم باشید ... یه لحظه سکوت ...
و جمعیت سکوت کردند. با همان صدای بلند ادامه دادم:
- اینی رو که این جا می‌بینید، پسر پیغمبره ... بله این آقا پسر پیغمبره ...

همه گیج و منگ مانده بودند تا بقیه‌ی حرفم را بشنوند و من گفتم:
- این آقا پسر پیغمبره ... پسر حضرت نوح که با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد. این فرزند شهید بهشتی‌یه که فریب موسوی و کروبی رو خورده و منحرف شده ...

تا این را گفتم، موسوی‌چی‌ها که شوکه شده بودند، چند تایی مشت و لگد نثارم کردند که شیرینی‌اش از کتک هایی که 30 سال قبل در دفاع از شهید مظلوم بهشتی خورده بودم، اگر بیشتر نباشد، کم تر هم نبود.

+   |  11 نظر

اگر به من و شما بگویند:
"چند شهید مظلوم و گمنام را نام ببرید"
اسم چه کسانی را می‌آوریم؟
همت، باکری، مصطفی کاظم زاده، سیدمحمد هاتف، سعید طوقانی، بچه محل های خودمان یا ...

اصلا شهید گمنام و شهید مظلوم از نظر ما کیست و چیست؟!
من جوابی برای این سوال ندارم، بجز دو خاطره.
این خاطره‌ی اول را داشته باشید تا اگر حس و حالی دست داد و توانش را یافتم، خاطره‌ی دوم را هم دو سه روز دیگر برای‌تان بنویسم.

شهدای مظلوم بحرینسه‌شنبه سوم خرداد، پنج‌شنبه  پنجم خرداد 1362 سوریه – دمشق
به همراه بقیه‌ی بچه‌ها عازم زینبیه شدیم. پس از زیارت حضرت زینب (س) سری به گورستان کنار حرم زدم. مزار "دکتر علی شریعتی" در آن‌جا بود. آن‌چه نظرم را جلب کرد، نوشته‌ی جلوی در گورستان بود:
"من افتخار می‌کنم که مقلد خمینی کبیر هستم. دکتر علی شریعتی"

در گورستان قدم می‌زدم و با نگاه به سنگ قبرهای سفید و مرمر که روی بیشترشان آیه‌ی "یا ایتها ‌النفس المطمئنه ..." حک شده بود، به عاقبت خودم فکر می‌کردم که چه خواهد شد و چگونه خواهم مرد؟ آیا من هم شهید خواهم شد یا این‌که طوری می‌میرم که از حک آن آیه هم بر قبرم امتناع کنند!؟ 
دو نفر که لباس عربی به تن داشتند، وارد گورستان شدند. با دیدن من،‌ در جا خشک‌شان زد. نگاهی به همدیگر انداختند. ترس در وجودم دوید. هیچ‌کس جز من و آن دو در گورستان نبود. مثل این‌که باید یکی از آن قبرها را برای خودم رزرو می‌کردم!

چشمان‌شان را که گرد شده بود، به من دوختند و به عکس امام خمینی که بر سینه‌ام آویخته بود. خودم را برای درگیری آماده کردم. صلواتی در دل فرستادم و قرص و محکم در چشمان‌شان زل زدم. مشت‌هایم را گره کردم و خودم را کنترل کردم.

یکی از آنها جلو آمد و درحالی که اطراف را می‌پایید تا کسی شاهدمان نباشد، چشمش را به تصویر خندان امام دوخت و گفت:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- نعم، انا ایرانی ... لماذا؟ (بله من ایرانی هستم. چه‌طور مگه؟)
ناگهان آن یکی هم جلو آمد. هر دوتایی به‌تندی نزدیکم شدند و شروع کردند به بوسیدن عکس امام و لباس من. از تعجب مات مانده بودم. درحالی که نمی‌توانستند خود را کنترل کنند و اشک‌شان جاری بود، به عربی می‌گفتند:
- ما دوست‌داران امام و پاسدارانش هستیم.

کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. با اصرار فراوانی که کردند، فهمیدم می‌خواهند با آنها عکس بگیرم؛ درحالی که رعایت احتیاط را می‌کردند و نمی‌دانم چرا می‌‌ترسیدند کسی آنها را ببیند، چند عکس با هم گرفتیم. چند عکس هم از تصویر امام گرفتند. دقایقی همان‌‌طور به عکس امام زل زده بودند و می‌گریستند.
پرسیدم: "اهل کجا هستید؟"
گفتند: "بحرین."
وقتی علت ترس‌شان را پرسیدم، گفتند:
اگر بفهمند ما زائران بحرینی با شما ایرانی‌ها صحبت می‌کنیم، هنگام برگشتن به کشور اذیت‌مان می‌کنند.
خیلی اصرار کردند که به هتل‌شان بروم، اما آن دلیلی را که خودشان گفتند، عنوان کردم که قبول کردند. پس از این‌که مجددا تصویر امام را غرق بوسه کردند، از هم خداحافظی کردیم.


تابستان 1377 تهران – مرکز اسناد انقلاب اسلامی
یکی از دوستان لبنانی‌ام تلفن زد و گفت که در تهران است. قرار شد بیاید محل کارم در "مرکز اسناد انقلاب اسلامی" نزدیک میدان تجریش. برای ناهار آمد.
چهار نفر دیگر همراهش بودند. چهار جوان که دو نفرشان لباس روحانی به تن داشتند. خوش چهره و خوش برخورد. وقتی آنها را معرفی کرد، برایم جالب تر شد.
هر چهار نفر اهل بحرین بودند و شیفته‌ی انقلاب اسلامی ایران، امام خمینی و حضرت آیت الله خامنه‌ای.

تا بعد از ظهر با هم بودیم. مقداری کتاب و جزوه که در دسترس داشتیم همراه با تصاویر و پوستر درباره‌ی انقلاب، امام و آقا بهشان دادیم تا به عنوان سوغات از سفر ایران، برای دوستان شان که می گفتند خیلی هستند و آرزوی‌شان این است که روزی به ایران بیایند، ببرند.
روبوسی کردیم و خندان و شادمان از آشنایی با آنها و یافتن چند دوست جدید، خداحافظی کردیم.
رفتند.

یک ماه نشد که دوست لبنانی‌ام از بیروت زنگ زد و گفت:
- حمید، اون چهار نفر بحرینی که باهاشون اومدیم دفترتون یادته؟
گفتم: "مگه می‌شه اونارو یادم بره؟"
- همشون شهید شدند ...
- چی؟
- هیچی، همشون شهید شدند.
- آخه چه‌طور؟ چی شد؟
- چند روز بعد از این که از شما خداحافظ کردند و رفتند، وقتی داشتند وارد بحرین می‌شدند جلوشون رو گرفتند و توی وسایل شون عکس های امام و آقا رو پیدا کردند.
- خب!
- خب هیچی دیگه! همشون رو اعدام کردند!


امروز ظهر، همین طور که داشتم با رفیق خوبم "رضا مصطفوی" (سردبیر مجله‬‫ی امتداد) چت نوشتاری می‌کردم، زدم توی جاده خاکی و نوشتم و نوشتم تا این که رضا گفت:
- هی ی ی کجا داری می‌ری؟ این که خودش شد یه مقاله!
دیدم راست می‌گه. همین شد که می‌ذارمش این جا؛ چون ازش خوشم اومد.
فقط این رو بگم که گول ظاهرم رو نخورید!
با وجودی که شکمم خیلی گنده است، دلم خیلی تنگ و کوچیکه!

دلم یک همزبون می‌خواد‬
‫یه دوست مهربون می‌خواد‬

دلم بدجوری گرفته‬
‫اون روزا تازه مزه‬‫ی رفاقت رو حس کرده بودم‬.
‫نه از تنهایی، که از شلوغی به رفیق پناه می‌بردم.
‬‫به مصطفی، سعید‬‫، هاتف ... ‬‫یکی یکی من رو جا گذاشتند و رفتند پی عشق و حال خودشون‬‫!
من چون درست و حسابی مزه‬‫ی عشق رو حس نکرده بودم‬‫ و رفاقت و دوستی رو با عشق اشتباه می‌گرفتم، ‬‫فقط با اونا رفیق شدم‬‫.
با خود خدا هم فقط رفیق شدم.
‬‫
اصلا نتونستم و نفهمیدم عاشقی یعنی چی؟! ‬‫هم بهتره‬‫هم سخت تر!
رفیقام با من دوست بودند، ‬‫ولی عاشق و دل بسته‬‫ی خود خدا بودند. ‬‫واسه‬‫ی همین دوستی زمینی یک بی‌ارزشی مثل من رو‬‫به عاشقی ارزشمند خدا فروختند و رفتند پیش خودش.
‬‫گیر کردم. توی دنیا‬‫ به هر چیز و هر کسی به چشم اونی که می‌تونه تنهایی من رو پر کنه نگاه کردم. ‬‫
دریغ و دریغ.
‬‫نهایتش این بود که ‬‫شکمم سیر می‌شد ولی ‬‫این دل لامصب همچنان گرسنه می‌موند. ‬‫دل که شکم نیست که هر چی بریزی توش بشه یک مشت کثافت!
‬‫خوراک دل نه دیدنیه ‬‫نه خوردنی. ‬‫چشیدنیه!
‬‫
ویلون شدم و سرگردونه. هرزه شدم و هیز. ‬‫چشم چرون شدم و فاسد. ‬‫فاسق شدم و اسمش رو گذاشتم رفیق.
‬‫به دنیا چسبیدم و اسمش رو گذاشتم جهاد اکبر!
بعد جهاد اصغر، ‬‫آوارگی پشت آوارگی. ‬‫به هر کسی و چیزی دل بستم‬‫. بیشتر از همه به خودم‬‫. به سابقه‬‫ی جبهه‬‫ام که وبال گردنم شده و داره می‌کشدم پایین‬‫.
هر دفعه فکر می‌کردم دارم عاشق می‌شم! ‬‫نمی‌دونستم اینی که فکر می‌کنم داره غلغلکم می‌ده، ‬‫فقط داره جسمم رو انگولک می‌کنه، ‬‫وگرنه عشق دل آدم رو می‌لرزونه، ‬‫غلغلک نمی‌ده‬‫ که الکی بخندونتت‬‫!
عشق می‌گریونه نه قهقهه‬‫ی الکی ازت بلند کنه. ‬‫

حالا که باید غزل خداحافظی رو بخونم، ‬‫حالا که باید ریق رحمت رو سر بکشم، ‬‫اومدن سراغم‬‫. همه‬‫شون. ‬‫خوب و بدشون‬‫. عاشقای واقعی‬‫، عاشقای شکمی‬، هر دوشون.‬‫هم اونی که برای خودش چیز دنیاپسندانه‬‫ای داره، ‬‫هم اونی که برای خودش کسی هست.
‬‫تازه دارم می‌فهمم عشق عجب مزه‬‫ای داشته و من نفهمیدم‬‫.
تازه دارم می‌فهمم باید تنهایی دلم رو با چی پر می‌کردم‬‫.
الکی دلم رو با پنبه و کاغذ روزنامه چپوندن پر کردم. ‬‫با بتونه کاری دنیایی. ‬‫
تازه دارند برام پرده‬‫ها رو کنار می‌زنند. ‬‫دارند عاشقم می‌کنند.
‬‫تازه دارم نبودن شون رو حس می‌کنم.
‬‫تازه دارم تنهایی رو زیر لبم و توی دلم می‌چشم.
‬‫
خیلی از این نوشته‬‫ خوشم میاد. ‬‫باهاش حال می‌کنم‬‫. اونی که این رو گفته، شاید خیلی عاشق بوده. ‬‫شایدم مثل من نفهمیده چی گفته:
‬‫درد ما جز به حضور تو مداوا نشود ...
‬‫ولش کن بدجور قاط زدم‬‫.

می‌خوام یه نفر رو بگیرم توی بغلم و سفت فشارش بدم‬.
‫می‌خوام سرم رو بذارم روی شانه‬‫ی یکی و زار زار گریه کنم‬.
‫دلم برای شانه‬‫ی جعفرعلی گروسی تنگ شده.
‬‫واسه‬‫ی زانوی مصطفی که سرم رو بذارم روش و موهای خاکیم رو بجوره و سرم رو بخارونه‬‫.
می‌خوام یکی بزنه توی گوشم‬‫. همچین بزنه که از خواب بیست سی ساله بپرم‬‫. عین فیلمها‬‫، یه دفعه چشم باز کنم ببینم همش کابوس بوده‬‫؛ رفیقام هنوز دوروبرم هستند. ‬‫ایمانم هنوز سر جاشه‬‫. دلم هنوز به یاد خودش قرصه. ‬‫چشمام هنوز به نامحرم عادت نکرده.
‬‫هنوز‬‫هنوز‬‫هنوز، ‬‫بسیجی هستم‬‫. مثل همون روزا‬‫...
مثل خود امام‬‫.
مثل آقا‬‫.
مثل شهدا‬

کاش می‌شد همچو آواز خوش یک دوره گرد‬
‫زندگی را بار دیگر دوره کرد‬

+

بسیاری از دوستان که کتاب "از معراج برگشتگان" را خوانده اند، بیشتر از دیگر بخش ها و خاطرات، جذب "شهید بعد از ظهر" که خاطراتی است زیبا از زندگی، دوستی و شهادت شهید عزیز "مصطفی کاظم زاده" شده اند.
به همین منظور عکس های آن عزیز را برای شما بزرگواران در وبلاگ قرار می دهم.

دریا در کنار کودکی های مصطفی

بچه محصل تنبل و درس نخوان!

من و جلال مهدی آبادی در کنار مصطفی در تهران - شهریور ۱۳۶۱

آخرین عکس پرسنلی مصطفی قبل از اعزام به جبهه

 

در کنار هم در جبهه سومار- نفر وسط مصطفی

روز بعد از بمباران شدید سومار

آخرین عکس - یک روز قبل از شهادت  در ۲۲ مهر ۱۳۶۱ - ارتفاعات سومار-نفر دوم از راست مصطفی

خداحافظ برادر جان ... هوای کربلا دارم ...

تشییع پیکر مصطفی در خیابان های تهران نو

آخرین روبوسی من و او ...

آخرین منزل ...

راستی! برخی نیز نشانی مزار آن عزیز را می خواستند که این است:
تهران – بهشت زهرا (س) – مقابل سالن دعای ندبه و موزه شهدا – قطعه 26 ردیف 94 – شماره 9
التماس دعا
راستی فکر کنم برای آنهایی که با این شهید آشنایی چندانی ندارند، خواندن این خاطرات خالی از لطف نیست!

برای آخرین بار ...

بمباران سومار

 


تا نزدیک سالگرد آزادی خرمشهر مى‏شه، سازمان‏ها و نهادهای دولتی، بودجه‏های آن‏چنانى‏شان را برای انجام یه مشت کار تکراری و بیهوده به باد مى‏دهند!
حالا من هم شده‏ام مثل همان‏ها!
خواستم برای سالگرد خرمشهر خاطره‏ای بنویسم که دلم نیامد. راستش ترسیدم از خودم بگم. ترسیدم خیلی خوش به حالم بشه.
برای همین ترجیح دادم دل نوشته‏ای رو که 2 سال پیش توی وبلاگم گذاشتم، بازخوانی کنم. شاید خیلی از شماها نخونده باشید. توی این دو سال هیچ خبر یا عکس العملی نشد! عیبی نداره. من هم اون‏قدر مى‏گم تا به یه جای حضرات بربخوره!
اینم مقاله تکراری من برای سالگرد آزادی خرمشهر:

دروغ های سوم خردادی!!!
اگه هنوز احساس مى‏کنی یه ذره غیرت و مردونگی توی وجودت مونده، این‏رو بخون!
ولی اگه مى‏خوای فحش بدی و بگی این دوباره قاطی کرده، برو حال خودت رو بکن و بى‏خیال شو؛ مثل 27 سال گذشته!

یکی دو روزه عملیات شروع شده. همون صبح دهم اردیبهشت افتادیم توی محاصره. ایستگاه حسینیه قتل عامی بود. عراقیا روی جاده بدجوری مقاومت مى‏کردند. خون بود و خون. ولی ما هنوز زنده بودیم.
اون‏روز همه بودند. من، امیر محمدی، جهانشاه کریمیان، سیدمحمود میرعلى‏اکبری، رضا على‏نواز ...
ولی امروز ...

هیچ کدوم اونا نیستند ...
ولی من هستم!
اونا اون روز رفتند، با غیرت!
من امروز موندم، بى‏غیرت!

ببخشید! این درد یکی دو ساله داره خفه‏ام مى‏کنه. زشته، بده، بى‏حیاییه، به خوبی و حیاء خودتون ببخشید.
بیاییم همدیگر رو خر نکنیم!
بیاییم سرمون رو از آخورمون دربیاریم و یه ذره غیرتی بشیم!
آره بد مى‏نویسم. بد و سیاه. ولی مگه دروغ مى‏گم؟
عذر مى‏خوام از همه‏ی بچه‏های خرمشهری. از همه‏ی بچه‏های جنوبی که اصلا تاریخ آزادی خرمشهر رو یادشون رفته!

موندم تا شاهد باشم که توی سالگرد سوم خرداد، بنیادها، سازمان‏ها و ارگان‏های کوفت و زهر مار، میلیارد میلیارد بریزند توی حلقوم کثیف مطربین و تبلیغاتچى‏ها و چپون چپون که چی؟

یکی دو سال پیش توی یه جلسه بودم که یه آدم عراقى‏الاصل که بدبختانه شده بود مسئول برگزاری همین جشن‏های بزن و بکوب و بخور بخور خرمشهر! یه پوشه‏ی گنده جلوش باز کرده بود و هی زر مى‏زد که واسه‏ی سالگرد خرمشهر مى‏خواییم فلان کنیم و بیسار.
یه مطرب کپى‏بردار هم که هر سال یکی از آهنگای آلمانی و ... رو کپی مى‏کنه و مى‏ده به خورد جماعت و تالار وحدت و وحشت ...
بنرها و تابلوهای فلان قدری توی تهران برای سالگرد خرمشهر
حرفای تکراری ... خاطرات کلیشه‏ای ... تجلیل از حماسه آفرینان خرمشهر البته همه تهرانی و در همین‏جا و دریغ از یک خرمشهری!
مدال شجاعت و نشان ایثار و بارون سکه طلا.
و ...

کوفتتون بشه وقتی یکی از مسئولین توی جلسه مى‏گه:
"بر اساس گزارش یکی از سازمان‏های دولتی، دخترهای جوون خرمشهری به دلیل فقر مادی و نداری، پول ندارند "نوار بهداشتی" بخرند، بالاجبار از پارچه‏های معمولی چندباره استفاده مى‏کنند تا نیازشون رفع بشه و چون مدام از اینها استفاده مى‏کنند، به بیمارى‏های مختلف خطرناک از جمله رحمی دچار شده‏اند!"

سرمون رو بگیریم بالا:
خرمشهر آزاد شد ...
خرمشهر آزاد شد ... جیب ماها باد شد!
خرمشهر آزاد شد ... کنسرت ما شاد شد!
خرمشهر آزاد شد ... بچه اونجا ...

جشن بگیریم. بوق کشتی و زنگ کلیسا بزنیم. آلبومای رنگارنگ چاپ کنیم.
چقدر من کثیف شدم.
چقدر بى‏حیا شدم.
من از اون‏وقت که سالگرد خرمشهر رو توی تهران گرامی داشتم، لجن شدم.

اصلا بذارید واسه‏ی خودم یه سالگرد خرمشهر بگیرم.
جرم که نیست! مى‏خوام واسه‏ی خودم دروغ بگم.
چطور آقایون مى‏تونند توی تهران کنگره شعر و موزیک و بزن و ... به یاد خرمشهر راه بندازند و یک سال خود و خونوادشون رو بیمه‏ی مالی و حالی بیت المال مسلمین بکنند! من نمى‏تونم زر مفت بزنم؟!
من که نه حق و حساب مى‏خوام، نه چک فلان میلیونی بابت چهار خط شعر و ور!

دروغ های سوم خردادی!!!تیتر یک روزنامه‏ها و سایت های اینترنت در سالگرد آزادی خرمشهر
- وزارت بهداشت اعلام کرد به مناسبت سالگرد آزادی خرمشهر، ده‏ها دکتر متخصص جهت هرگونه خدمات رسانی پزشکی به مردم شریف خرمشهر، به مدت یک ماه در سال، به آن سامان اعزام شدند.
- وزارت بهداشت جهت رفاه حال مردم عزیز خرمشهر، هزینه‏ی کلیه‏ی داروهای لازم را پرداخت مى‏نماید.
- مراسم سالگرد خرمشهر با حضور نمایندگان مجلس که با اتوبوس به آنجا سفر کرده‏اند، برگزار شد.
- وزارت نیرو بعد از 27 سال، از راه اندازی آب لوله کشی در خرمشهر به شیرینی آب تهران خبر داد تا دیگر خرمشهرى‏ها شاهد آب های کثیف اهواز و پساب های نیشکر رود کارون نباشند.

من دیگه بریدم. بقیه‏اش رو خود شما بنویسید.
خرمشهر در بیست و نهمین سالگرد آزادی، چرخ و فلک و شهر بازی نمى‏خواد!
کار، آب شرب، کارخانه و تنها نگاهی غیرتمندانه مى‏خواهد و بس.

از بازسازی شهر "فاو" یک سال پس از پایان جنگ عبرت بگیریم.
صدام ملعون دو تا از قوى‏ترین سپاه‏هایش (سپاه هفتم و سوم) را مامور کرد تا در عرض چند ماه پس از پایان جنگ با ایران، آن‏جا را به عروس جنوب تبدیل کنند!

چیه مثلا خیلی تکون خوردی؟!
من که عین خیالم نیست.
حقوق توپولم رو مى‏گیرم و توی مسجد محل شما از خاطراتم در آزادسازی خرمشهر تعریف مى‏کنم!
بترکه اون چشمت که نمى‏تونی ببینی!
اگه من نبودم که خرمشهر حالا حالاها آزاد نمى‏شد، غیرتمند!


آبان 1358
تهران: خیابان آیت‌الله طالقانی
مقابل لانه‌ی جاسوسی آمریکا
شیخ "محمد منتظری" پسر آیت‌الله منتظری، برای خودش گروهی سیاسی با عنوان "ساتجا" (سازمان توده‌های جمهوری اسلامی) تشکیل داده بود.

جوانی که چهره‌اش حکایت از سن و سال بالایش داشت و به حدود 25 یا 26 ساله‌ها می‌خورد، هنگام غروب سر و کله‌اش جلوی لانه‌ی جاسوسی پیدا می‌شد. اوایل فکر می‌کردم باید فلسطینی یا لبنانی باشد. هنگامی‌که جمعیت برای اعلام حمایت از دانشجویان خط امام در خیابان طالقانی و جلوی لانه تجمع می‌کردند، او بر روی جدول کنار خیابان می‌رفت و کاغذ بزرگی که بر روی آن متن اعلامیه‌های شیخ محمد منتظری منتشر شده بود، با صدای بلند و با قدرت تمام برای جمعیت می‌خواند و نظر همگان را به خود جلب می‌کرد. تیتر درشت اعلامیه‌ی محمد منتظری غالبا علیه آیت‌الله بهشتی بود و او نیز با آخرین زور خود فریاد می‌زد:
"بهشتی، مزدور آمریکا".

اوهم گاهی به بحث با نیروهای چپی می‌پرداخت، ولی در کل موضعش به نظام و به‌خصوص نسبت به بزرگوارانی چون شهید بهشتی، اصلاً خوب نبود. به خاطر همین مسایل بود که کینه‌ی شدیدی از او به دل داشتم. فقط شهید "بیوک میرزاپور" می‌توانست جلوی او بایستد و به بحث بپردازد.

او، بازرگان، مدنی و امثالهم را قبول نداشت، بیوک هم آنان را قبول نداشت و در صحبت‌هایش به افشای آنان می‌پرداخت، ولی او در بین حرف‌هایش سعی داشت دکتر بهشتی را با آن افراد معلوم الحال برابر کند و آنها را در یک خط و مزدور آمریکا می‌دانست.
درحالی که بیوک بر روی جدول خیابان می‌ایستاد و به بحث و افشاگری علیه رجوی و منافقین مشغول بود، ناگهان در میان همهمه و صدای جر و بحث حاضرین، او اعلامیه در دست و با فریاد "بهشتی و لیبرال‌ها، مزدوران آمریکا" از راه می‌رسید. بیوک با دیدن او، عصبانی می‌شد ولی چون او هم مثل ما تیپی مذهبی با محاسنی جو گندمی ‌داشت و از همه مهم‌تر از نیروهای محمد منتظری بود، چیزی نمی‌گفت. وقتی بیوک به داخل چادر می‌آمد، از عصبانیت رنگش سرخ شده بود و مدام می‌گفت:
- موندم با این یارو چیکار کنیم ... اگه منافقین اهانت‌هایی رو که این به بهشتی می‌کنه بگن، پدرشون رو در میارم، ولی بدبختی ‌اینه که به اینا چی بگیم؟

منافقین هم که از تضاد بچه‌های چادر وحدت و نیروهای ساتجا مطلع بودند، از این اختلاف شدیداً خوشحال می‌شدند و غالبا نیروهای‌شان در اطراف او می‌چرخیدند و وی را تحریک می‌کردند که بیشتر به افشای بهشتی و "حزب جمهوری اسلامی" بپردازد که او هم رویش را به طرف بیوک و بچه‌های ما برمی‌گرداند و با شدت بیشتر، به بهشتی اهانت می‌کرد.

او و گروه ساتجا، بیشتر از این‌که با منافقین و مارکسیست‌هایی مثل حزب توده و چریک‌های فدایی دشمنی کنند، همه‌ی توان‌ خود را بر روی‌ آیت‌الله بهشتی، لیبرال‌ها و دولت موقت متمرکز کرده بودند. دشمنی آنها با لیبرال‌ها، برای ما خوشایند بود ولی‌ این‌که به لج، بدترین اهانت‌ها را به بهشتی روا می‌داشتند، عصبانی‌مان می‌کرد.

بعدها نزدیکی‌های انتخابات مجلس بود که یک روز دیدم او سخت مشغول چسباندن عکس یکی از کاندیداها برای نمایندگی مجلس است. نزدیک که رفتم، او هم که مرا می‌شناخت و از بچه‌های چادر وحدت می‌دانست، با تندی نگاهم کرد و مشغول کار خود شد. با تعجب دیدم عکس خود او بر پوستر نقش بسته و زیر آن نیز نوشته شده: " ... " معروف به " ... ". تازه فهمیدم اسم اصلی او چیست. (در سال‌های بعد، نزدیک هر انتخابات مجلس، پوسترهایی از او بر دیوارهای شهر می‌دیدم ولی جالب‌تر این بود که گاهی در روزنامه‌ها، عکس او منتشر می‌شد که دادستانی انقلاب اسلامی او را به عنوان متهم تحت تعقیب قرار داده بود و از امت حزب ‌الله می‌خواست که به محض مشاهده او، به دادستانی اطلاع دهند.)

روزهای اول که لانه‌ی جاسوسی اشغال شد، روبه‌روی در اصلی لانه، پلاکاردی نصب شد که در آن از جوانانی که مایل به جنگ دوشادوش برادران و چریک‌های فلسطینی علیه اسرائیل هستند، خواسته شده بود تا با مراجعه به دفتر مرکزی گروه ساتجا واقع در خیابان جمهوری اسلامی، ‌ثبت نام کنند تا نسبت به اعزام سریع آنان اقدام شود. با دیدن آن پلاکارد، داغ دلم تازه شد و هوس جنگیدن علیه اسرائیل وسوسه‌ام کرد. همواره نام چریک فلسطینی مرا به خاطرات و داستان‌های پدرم در سال‌های قبل می‌برد.

محمد منتظری به همراه نیروهای مسلح خود، به داخل باند فرودگاه مهرآباد تهران رفته و به هر طریق ممکن هواپیمایی را گرفته بود که تعداد زیادی از دختران و پسران جوان داوطلب جنگ در کنار چریک‌های فلسطینی، با اسلحه‌هایی که ساتجا به آنها داده بود، سوار هواپیما شدند و رفتند برای جنگ با اسرائیل.

این کارهای محمد منتظری باعث شده بود تا ضدانقلابیون لقب هفت تیر کش معروف فیلم‌های وسترن در آن سال‌ها یعنی "رینگو" را به او بدهند و به "ممّد رینگو" معروف شود.

روز سه‌شنبه 27شهریور، آیت‌الله منتظری، پیرامون حوادثی که فرزندش در فرودگاه مهرآباد تهران پیش آورده بود تا به وسیله‌ی یک هواپیمای در اختیار خودش، نیرو به سوریه و لبنان ببرد و بچه‌های سپاه مانع او شده بودند که به درگیری کشید، اطلاعیه‌ای در روزنامه‌ها منتشر کرد.
متن نامه‌ی آیت‌الله منتظری به این شرح بود:

آیت‌الله منتظری خواستار بازداشت و معالجۀ محمد منتظری شد
بسمه تعالی
برادران و خواهران گرامی، پس از سلام این سومین بار است که برای آگاهی ملت مسلمان ایران درباره فرزندم شیخ محمدعلی منتظری مطالبی می‌نویسم.
انتظار دارم دوستان در کمال بیطرفی نسبت به آنچه می‌نویسم بنگرند.
فرزند اینجانب از ابتدای مبارزات ملت ایران برهبری حضرت آیت‌الله خمینی مدظله در متن مبارزات قرار داشت و در این راه چقدر زندان و شکنجه و آوارگی تحمل نمود و در داخل و خارج کشور دائما برای پیشبرد انقلاب اسلامی تلاش می‌کرد و به شهادت دوستان نزدیکش گاهی بیشتر روزهای متوالی از خواب و خوراک و استراحت باز میماند و در اثر همین شیوه و بعلاوه ضربه‌های روحی مداوم و نابسامانیهای حاکم بر جوّ ایران پس از پیروزی انقلاب، دچار نوعی بیماری عصبی و کوفتگی شدید اعصاب شده و تصور میکند که با دست زدن به کارهای بی رویه و جنجال آفرین به مقصد و هدف خود دست خواهد یافت.
کنترل و مهار کردن و معالجه او همواره فکر مرا مشغول کرده و تاکنون چندین مرتبه دست به اقداماتی زده‌ام و حتی اخیرا مدتی وی را برای معالجه اجبارا در قم نگه داشتم ولی متاسفانه اقدامات من سودی نبخشید و در این میان عده‌ای فرصت طلب که همیشه می‌خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند، از این موقعیت سوءاستفاده کرده او را تحریک می‌کنند تا دست به کارهای جنجالی بزند و خوراکی برای تبلیغات دشمن گردد.
من از دولت و نیز همه دوستان و علاقمندان و افراد مسلمان تقاضا دارم، اگر میتوانند با اینجانب تشریک مساعی نموده تا بلکه او را حاضر به معالجه و استراحت نمایند. به امید این که این عنصر پر تلاش و فعال پس از سالها تحمل رنج و زحمت به یاری خدای متعال بهبود یابد و بار دیگر به صحنه مبارزات بازگشته، خدمت گذار دین و کشور گردد.
ضمنا از دادستان محترم انقلاب تقاضا میشود حادثه اخیر فرودگاه را دقیقاً بررسی نموده و عوامل آنرا شناخته و تعقیب نماید و در صورتیکه فرزند اینجانب مقصر بوده به هیچ نحو ملاحظه اینجانب را نکنید و فقط طبق ضوابط اخیر اسلامی عمل نمائید.
والسلام علی من التبع الهدی
حسینعلی منتظری

با اعلامیه‌ی آیت‌الله منتظری درباره‌ی وضعیت فرزندش، جلوی اعزام‌های غیرمنظم و نامشخص نیروهایی که اصلاً معلوم نشد چه بر سر آنان آمد و چه کردند، گرفته شد. ظاهراً تعداد زیادی از جوانان از جمله دختران جوانی که با ساتجا به لبنان و سوریه رفتند، یا از آن‌جا به دیگر کشورها برای زندگی رفتند و یا در همان سوریه و لبنان ماندند و به کار و کاسبی و زندگی پرداختند که اخبار ناراحت کننده‌ای هم از سرنوشت دختران اعزامی به گوش می‌رسید.

این را هم ببینید جالب است:

محمد منتظری و ماجرای تسخیر فرودگاه مهرآباد


اوایل سال 1364 گروهی از فرماندهان و مسئولین جنگ و سپاه، در قم به دیدار آیت الله منتظری (قائم مقام وقت رهبری) رفتند. از جمله افرادی که در آن جمع حضور داشت، "محسن رفیق دوست" وزیر سپاه بود که وظیفه خرید سلاح و تجهیزات جنگی از خارج از کشور، بیشتر توسط او انجام می شد.

بعدها نوار سخنرانی منتظری در آن جلسه به طور محدود منتشر شد.
یکی از نکاتی که منتظری در آن دیدار اشاره کرد، ماجرای خرید "عینک ضدگلوله" از خارج برای رزمندگان اسلام بود.

منتظری (نقل به مضمون) می گفت:
"یک روز همین آقای رفیق دوست آمد پهلوی من و گفت:
- چون چشم عضو حساسیه، برای این که چشم رزمندگان اسلام مورد اصابت ترکش خمپاره قرار نگیره و آسیب نبینه، سفارش دادیم تعداد زیادی عینک ضدگلوله از خارج وارد کنند تا خدایی ناکرده عزیزان ما بر اثر ترکش نابینا نشوند.

خب من هم گفتم:
- خدا پدرتون رو بیامرزه که این قدر به فکر رزمنده ها هستید.
از اون روز به بعد من هی تلویزیون رو نگاه می کردم ولی چیزی ندیدم.

یک روز این آقای دکتر نمازی به من گفت:
- حاج آقا چی شده این قدر تلویزیون نگاه می کنید؟
که گفتم:
- آقای رفیق دوست گفته برای حفظ چشم رزمنده ها عینک ضدگلوله وارد کردند؛ ولی من هیچ رزمنده ای رو ندیدم که عینک ضدگلوله به چشمش باشه!
 
که آقای نمازی گفت:
- حاج آقا سر کارت گذاشته. اصلا توی دنیا عینک ضدگلوله نداریم که بخوان به این تعداد بخرند و به رزمنده ها بدهند."

و شاید منظور همان آخرین مدل اتومبیل های بسیار گران قیمت "آلفا رومئو" و "ب.ام.و 735" ضدگلوله و ضدانفجار بود که برای حفظ جان تعدادی خاص، اختصاصی وارد کشور می شد!!!


آن‏که فهمید:
همه‌ی خواسته‌ی مادر 3 شهید از آقا!
چند سال پیش، تعدادی از پدر و مادرهایی که سن و سالی ازشان گذشته بود و افتخار باغبانی لاله‌هایی سرخ را داشتند، افطار میهمان مقام معظم رهبری در حسینیه‌ی امام خمینی (ره) بودند.
در آن میان، مادر 3 شهید دستواره (سیدمحمدرضا – سیدمحمد – سیدحسین) نیز حضور داشت.
مادر، با قامتی شکسته ولی سربلند، خدمت آقا رسید. آقا سراغ پدر شهیدان را گرفت که ایشان گفت:
- بیماری قلبی داشته که در بیمارستان بستری است وگرنه آرزویش بود تا به زیارت تان بیاید.
مادر، کمی جلوتر رفت و مثلا طوری که دیگران نشنوند، با حجب و حیاء، آرام چیزی به آقا گفت!

فردای آن روز، "مجید جعفرآبادی" - از بچه‌های واحد تخریب و نیروی سردار شهید "علی عاصمی" - تلفن زد و گفت:
- با خونواده‌ی شهیدان دستواره آشنایی؟
که جوابم مثبت بود. با خانه‌شان که تماس گرفتم، متوجه شدم حاج آقا را تازه از بیمارستان آورده‌اند. به جعفرآبادی گفتم که آمد و ساعتی بعد با هم در کوچه‌های تنگ و شلوغ محله‌ی "علی آباد" در جنوبى‏ترین نقطه‌ی تهران، مقابل در خانه‌ای کوچک زنگ را به صدا درآوردیم.
باورم نمى‏شد این‏جا خانه‌ای باشد که بی هیچ چشم داشتی 4 شهید سرافراز تقدیم اسلام کرده باشد!

شهیدان دستواره

مادر که در را گشود، خوش آمد گفت و وارد اتاقی شدیم که پدر پیر، بر تختی دراز کشیده بود. خانمی دیگر هم در خانه بود که متوجه شدیم خواهر شهیدان دستواره است.
پس از حال و احوال، وقتی گفتیم برای پى‏گیری خواسته‌تان از آقا آمده‌ایم، مادر دختری جوان را که در اتاق دیگر بود صدا کرد. دختر کنار مادر نشست.

مادر که خواست او را معرفی کند، گفت:
- این دختر دامادمونه. خدابیامرز "على‏اصغر الله قلى‏زاده".
جا خوردم. دامادشان خدابیامرز؟ وقتی خواستم سوال کنم، خودش گفت:
- بله دامادمون اصغر آقا. شوهر همین دخترم.
و به زنی که کنارش نشسته بود اشاره کرد.

گیج شدم. تازه فهمیدم خانواده‌ی دستواره، جدای از سه مرد غیرتمند خانه‌شان رضا، محمد و حسین، دامادشان را هم برای اسلام به قربانگاه فرستاده‌اند.

جعفرآبادی که متوجه‌ی حال من شده بود، برای این‏که فضا را عوض کند، از مادر پرسید که خواسته‌اش از آقا چه بوده، که ایشان گفت:
- این دختر گل، نوه‌ی منه. هم باباش شهید شده هم سه تا دایى‏هاش. یه سالی مى‏شه که لیسانس گرفته. حدود شیش ماهه که رفته توی گزینش بانک شرکت کرده که استخدام بشه. من هیچی نمى‏خوام. فقط مى‏خواستم بگم یه کاری بکنید که تکلیف این معلوم بشه. شیش ماهه که منتظر جوابه. هم خودش اذیت می‌شه هم ما. مى‏خوام زودتر جوابش رو بدن.

همین؟
- بله همین. دیگه التماس دعا.
همین!
وای!
همه‌ی خواسته‌ی مادر شهیدان از آقا همین؟!
یعنی حتی نخواست تا دختر را بدون نوبت استخدام کنند. فقط گفت بعد شش ماه علافی، تکلیف او را معلوم کنند!

بعدا وقتی از دوستان درباره‌ی بابای دختر سوال کردم، فهمیدم:
همان سال های جنگ، چند ماهی از حاج رضا خبری نمى‏شود. اصغر آقا مى‏رود دنبالش که از او خبری برای خانواده بیاورد. نگو حاج رضا را پیدا مى‏کند ولی دیگر دلش نمى‏آید به خانه برگردد. همان‏جا مى‏ماند و با ماشین، آب و مهمات بین بچه‌ها پخش مى‏کند که یک گلوله‌ی توپ مى‏خورد بغلش و چند وقت بعد پیکرش را برای همسر و دختر کوچک یتیمش مى‏آورند!

امروز از آن پدر و مادر پیر دیگر خبری نیست.
هر دو بر سر سفره‌ی اباعبدالله الحسین (ع) در کنار فرزندان‏شان میهمانند.
من هم دیگر رویم نمى‏شود بروم و پى‏گیر شوم که سرانجام آن دختر توانست استخدام شود یا نه!

 خواندن این خاطره هم خالی از لطف نیست:

داداش من فرمانده‌‌ی لشکره ...

 

آن‏که نفهمید:
کشف حجاب دختر مدیر ایرانی در مقابل دوربین تلویزیون ملی آمریکا
شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰
رادیو و تلویزیون ملی آمریکا در برنامه‌ای اقدام به نمایش کشف حجاب تعدادی از دختران مسلمان می‌کند که در میان آنها دختر یکی از مدیران دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن نیز دیده می‌شود.

به گزارش مشرق، رادیو و تلویزیون ملی آمریکا (NPR) طی برنامه‌ای به نمایش ۱۲ دختر مسلمان می‌پردازد که ابتدا حجاب بر سر دارند و سپس در برابر دوربین این شبکه، حجاب خود را برداشته و شروع به لبخند زدن می‌کنند .

در این میان حرکت خانمی ایرانی به نام "صبری" جعفرزاده بسیار جالب است که حتی حاضر نشده تا برای لحظاتی در این برنامه کشف حجاب حتی برای نمایش ظاهری روسری بر سر کند.

بر اساس این گزارش، یکی از دختران حاضر شده در این برنامه‌ی ضد اسلامی، "صبری جعفرزاده" دختر منوچهر جعفرزاده از کارمندان دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن است.

صبری جعفرزاده هم اکنون در مرکز مطالعاتی وزارت امنیت داخلی در دانشگاه مریلند مشغول به کار است اما در کنار شغل اصلی خود پروژه‌هایی را به سفارش دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن انجام می‌دهد.

قابل ذکر است خواهر وی خانم سعاد جعفرزاده قبلا در مرکز آمریکایی صلح USI مشغول بکار بوده که اکنون در مرکز صلح و شبکه توسعه کار می‌کند و در زمان انتخابات ریاست جمهوری علیه نظام، بسیج، شورای نگهبان، احمدی‌نژاد و ... همراه با خانم "باربارا اسلوین" چندین مقاله و گزارش در رسانه‌های آمریکا منتشر کرده است.

منوچهر جعفرزاده پدر سعاد و صبری از جمله دوستان نزدیک سرکرده‌ی گروه انحرافی و محمد خزاعی، سفیر و نماینده‌ی دائم جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل است.
منوچهر جعفرزاده علی‌رغم تلاش برخی نهادهای نظارتی مبنی بر پایان ماموریتش در واشنگتن با حمایت‌ محمد خزاعی به کار خود در دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن ادامه می‌دهد و تاکنون تلاش‌ها برای برکناری وی بی‌فایده بوده است.

صبری جعفرزاده که اینک ۲۷ سال سن دارد و گفته‌ی خودش از ۹ سالگی آزادانه حجاب بر سر می‌کرده اما در ۲۳ سالگی از داشتن حجاب پشیمان شده دلیل برداشتن حجابش را این گونه در برنامه کشف حجاب رادیو و تلویزیون ملی آمریکا توضیح می‌دهد: در جامعه‌ی ایرانیان آمریکایی، حجاب یک نماد سیاسی، به معنای تائید رژیم اسلامی حاکم بر ایران است.
تحصیلات دانشگاهی جعفرزاده در رشته‌ی حقوق بوده و وی به عنوان تحلیل‌گر سیاسی و قانونی "مرکز سلامت و امنیت داخلی" آمریکا نیز فعالیت می‌کند.
لازم به ذکر است حدود یک میلیون زن مسلمان در آمریکا زندگی می‌کنند که بر اساس گزارش "مرکز تحقیقات پیو" ۴۳ درصد از آنها همواره با حجاب در انظار عمومی ظاهر می‌شوند.

"به علت بى‏حیایی و بى‏شرمی این مثلا ایرانى‏ها! و برای حفظ حرمت وبلاگ، از درج تصاویر آن پدر با دختری این چنینی که بى‏شرمانه همچنان نان انقلاب و جمهوری اسلامی را مى‏خورند، معذورم!"

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1390ساعت 13:50  توسط حمید داودآبادی  |  3 نظر

وقتی قرار شد کتاب "از معراج برگشتگان" صفحه بندی و آماده چاپ شود، حدود 300 عکس و سند برای بخش تصاویر و اسناد در نظر گرفته شد که به علت حجم بالای محتوا، مجبور شدیم تعداد زیادی از تصاویر را حذف کنیم. متاسفانه در این میان متن دست نوشته‌ی مقام معظم رهبری نیز که با توضیحات لازم قرار بود منتشر شود، حذف شد. همین مسئله باعث شد تا برخی دوستان تصور کنند نظر مقام معظم رهبری بر کتاب "از معراج برگشتگان" نوشته شده است!

پس از چاپ کتاب "از معراج برگشتگان"، متن تقریظ مقام معظم رهبری در پشت جلد کتاب درج شد ولی متاسفانه اشتباها اصل سند جزو حدود 100 تصویر حذفی بود.

به همین لحاظ ضمن انتشار سند مربوط، متذکر می‌شوم:
مقام معظم رهبری پس از مطالعه‌ی کتاب یاد یاران در سال 1371، تقریظی بر آن نوشتند و بنده را برای تکمیل خاطراتم تشویق و ترغیب کردند. کتاب "از معراج برگشتگان" به خاطر تاکید رهبر نوشته و نام کتاب هم از میان تقریظ ایشان انتخاب شد.

تن تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب "یاد یاران":

"در این نوشته، صفا و صداقت زیادی موج می‌زند. نویسنده غالبا نقش خود را کمرنگ کرده و یاد یاران شهیدش را برجسته ساخته است. روحیه‌ی بسیجی تقریبا با همه‌ی جوانبش در اینجا منعکس است و می‌شود فهمید که چگونه جوانهایی در کوره گداخته‌ی جبهه به چه گوهرهای درخشنده‌ای تبدیل می‌شده‌اند. ذکر خصوصیات موقع‌ها و حادثه‌ها و آدم‌ها، تصویر باورنکردنی جنگ هشت ساله را تا حدود زیادی در برابر چشم آیندگان می‌گذارد.
سوال من از خودم این است که آیا این از معراج برگشتگان چقدر می‌توانند آن حال و هوا را پس از سفر من‌الحق الی‌الخلق حفظ کنند و حتی درست به یاد بیاورند؟ و برای این مقصود عالی از دست ما چه کاری ساخته است؟ و چه کرده‌ایم؟ البته قصور یا تقصیر من و امثال من، نمی‌تواند تکلیف دشوار آنها را که خدا حجت خود را برایشان تمام کرده، از دوششان بردارد.
این کتاب با روح طنز و مزاحی که در همه جای آن گسترده است و به آن شیرینی و جاذبه‌ی ویژه‌ئی بخشیده، از بسیاری کتاب‌های جبهه جالب‌تر و گیراتر است. آن را در شب و روزهای منتهی به بیستم ماه رمضان 1412(5/1/71) خواندم."